زنگ تفریح

زنگ تفریح (لطایف علمی‌-۱)

در دانشکده ی دامپزشکی!

استاد: اسب عربی را از اسب مجارستان چه طور می‌توان تشخیص داد؟

دانشجو: به وسیله ی تفاوت لهجه!

[su_divider top=”no” style=”dotted” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”4″]

چاپلوس‌ها!

معروف است که وقتی معلم لوئی چهاردهم برای او شیمی‌تدریس می‌کرده، چنین گفته است:

– اکسیژن و هیدروژن کمال افتخار را دارند که در حضور اعلیحضرت با یکدیگر ترکیب شده و تولید آب نمایند!

.

روزی لوئی چهاردهم از یکی از درباریان پرسید: ساعت چند است؟

او هم تعظیمی‌کرد و جواب داد:

هر ساعتی که میل مبارکتان باشد!

[su_divider top=”no” style=”dotted” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”4″]

اشک چشم

پرفسور شیمی، بچه ی کوچک خود را – بواسطه ی اینکه به کتابهایش دست می‌زد – سخت سرزنش کرده بود و بچه زار زار می‌گریست.

مادرش متاثر شده، شوهر خود را ملامت می‌کرد که: برو، بچه را دلداری بده، چه اندازه تو بی رحم هستی، نمی‌بینی چقدر اشک میریزد؟

آقای پرفسور در پاسخ چنین می‌گوید: اشک مایع مهمی‌نیست! ترکیبات عمده ی آن عبارت است از مقداری آب نمک و کمی‌ملح فسفر!

[su_divider top=”no” style=”dotted” divider_color=”#7b14a5″ link_color=”#c31ec4″ size=”4″]

فرضیه ی نسبی اینشتین

یک روز آلبرت اینشتین ریاضی دان معروف و صاحب فرضیه ی نسبیت، در خانه ی یکی از تاجران مهمان بود. میزبان که هیچ اطلاعی از ریاضیات عالی نداشت، از اینشتین خواهش کرد به طور ساده و مختصر فرضیه ی نسبی را برایش شرح دهد.

اینشتین گفت: این موضوع را نمی‌توان ساده و مختصر بیان کرد، و چون میزبان اصرار کرد،  اینشتین گفت: بسیار خوب. سعی می‌کنم ضمن حکایتی آن را عرض کنم.

یک روز من با یکی از دوستان خود – که نابینای مادرزادی بود – صحبت می‌کردیم، و ضمن گردش گفتم: ای کاش اینجا قدری شیر پیدا می‌کردیم و می‌خوردیم.

رفیق کورم گفت: شیر! من شیر را وقتی می‌خورم می‌شناسم! اما مشخصات آن را پیش از خوردن نمی‌دانم.

گفتم: شیر مایعی است سفید رنگ!

گفت: مایع را می‌دانم. اما سفید را نفهمیدم.

گفتم سفید؛ رنگ برف، رنگ پر غاز است!

گفت: پر می‌دانم چیست! اما غاز کدام است؟

گفتم: غاز حیوانی است که گردنش کج است!

گفت: گردن می‌دانم چیست، اما کج چه شکلی است؟

اینجا دیگر حوصله ام سر رفت. دست او را گرفته راست نگهداشتم و گفتم: این کج است!

آن وقت دوست نابینایم گفت:‌هان!  حالا فهمیدم که مقصود از شیر چیست!

منبع: گنجینه لطایف

گردآورنده: م. فرداد

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *