ترجمهٔ داستان

بلندیهای بادگیر (فصل دوازدهم: دوران رشد کتی)

دوران رشد کتی

بلندیهای بادگیر

pic @www.wuthering-heights.co.uk

۱۲ سال بعدی، شادترین و آرام ترین دورانی بود که من در زندگیم تجربه کرده بودم. تمام وقت من، به مراقبت از کتی کوچولو می‌گذشت که صلح و شادمانی را به زندگی ما آورده بود.

او یک زیبای واقعی بود. با چشمان مشکی ارنشاوها و پوست لطیف لینتون‌ها. او مانند مادرش خودخواه و خودرأی و تندمزاج نبود، اما در عین حال به هر چیزی هم که میخواست دست پیدا می‌کرد.

پدرش بینهایت دوستش داشت و هر چیزی می‌خواست برایش مهیا می‌کرد و هیچوقت هم او را بابت هیچ کاری سرزنش نمی‌کرد.

وقتی کتی سیزده ساله شد، هنوز تا آن زمان پایش را از گرنج بیرون نگذاشته بود. هنوز هم هیچ چیزی در مورد وثرینگ‌هایتز یا هیتکلیف نمی‌دانست. اما گاهی اوقات در مورد تپه‌های نزدیگ وثرینگ‌هایتز از من سوال میکرد و خیلی دلش می‌خواست تا با اسب کوچکش تا آن تپه‌ها برود. اما من می‌دانستم که اربابم چنین اجازه ای به او نخواهد داد و هرگز قبول نمی‌کرد که او امنیتی را که بر گرنج حاکم بود ترک کند و به تپه‌هایی که حوالی وثرینگ‌هایتز بود، نزدیک شود. بخاطر همین همیشه به او می‌گفتم که هر وقت بزرگ تر شد، می‌تواند به آنجا برود. اما خبر نداشتم که او چه نقشه ای در سر کوچکش داشت.

در همان روزها، آقای ادگار نامه ای از خواهرش ایزابل دریافت کرد که در آن نوشته بود بیمار است و از او خواسته بود تا برای اولین و آخرین بار به دیدارش برود. همچنین از او خواسته بود تا پس از مرگش، از پسرش لینتون نگهداری کند.

هرچند اربابم از سفر کردن بیزار بود، اما در برابر خواسته ی خواهرش تعلل نکرد.

به من گفت که در طول سفرش مراقب کتی باشم و فوراً ما را به سوی ایزابل ترک کرد.

او برای سه هفته از ما دور بود. روزهای اول، کتی برای من مشکلی ایجاد نکرد و روزها را با قدم زدن در باغ بزرگ خانه می‌گذراند. اما یک روز از من خواست تا به او اجازه بدهم تمام روز را بیرون از خانه در باغ بگذراند. سوار اسب کوچکش شد و در حالی که دو سگ کوچکش هم پشت سرش می‌دویدند، به سمت باغ از خانه دور شد.

موقع صرف چای شده بود اما هیچ خبری از او نبود. داشتم کم کم نگران می‌شدم. رفتم بیرون تا او را پیدا کنم. در دهانه ی در باغ، یکی از کارگرها به من گفت که او را در حال پریدن از دیواری که باغ را از جاده جدا می‌کرد، دیده است. و آنطور که او می‌گفت کتی سوار بر اسبش به سمت وثرینگ‌هایتز رانده بود. خیلی ترسیده بودم. اگر در تپه‌های مور گم شود، چه؟ یا در حال بالا رفتن از تپه‌ها به پایین بیفتد، چه کار بکنم؟

فوراً و با هر چه قدرت در بدن داشتم، به سمت تپه‌های مور دویدم و با نفس‌هایی به شمارش افتاده بود موفق شدم خودم را به وثرینگ‌هایتز برسانم. وقتی چشمم به یکی از سگهای کتی افتاد که بیرون خانه دراز کشیده بود، نفس راحتی کشیدم.

در زدم و زیلا اجازه داد تا وارد خانه شوم. زیلا، پس از مرگ هیندلی خدمتکار آن خانه شده بود. تا مرا دید گفت “اوه، شما حتما به دنبال دوشیزه آمده اید. نگران نباشید. او اینجاست و حالش خوب است. ارباب، آقای هیتکلیف در خانه نیستند و برای مدتی بر نمی‌گردند.”

کتی را دیدم که راحت توی آشپزخانه نشسته بود و با اشتیاق با هیرتون حرف می‌زد. هیرتون که حالا دیگر یک جوان بزرگ و هیجده ساله و قدرتمندی شده بود به طرز احمقانه ای به کتی خیره شده بود.

خیلی خوشحال بودم که کتی را پیدا کرده بودم اما از قصد، خودم را عصبانی نشان دادم تا او را تنبیه کرده باشم. به او گفتم ” خوب، دوشیزه خانم! این راه طولانی را تنها تا اینجا آمدی و من را حسابی نگران کردی. همه ی مور را دنبالت گشتم. پدرت حتما عصبانی خواهد شد.”

او که از حرفهایم ترسیده بود، هق هق کنان گفت “مگر من چکار کرده ام؟ پدرم هرگز مرا از ترک کردن باغ گرنج منع نکرده. او هیچوقت مثل تو مرا سرزنش نخواهد کرد. من راهم را گم کرده بودم و این آقا راه را به من نشان داد.”

جوابی ندادم و کلاه اش را روی سرش گذاشتم و داشتم او را آماده میکردم تا آنجا را ترک کنیم که نگاهی به هیرتون کرد و گفت “اینجا خانه ی کیست؟ خانه ی پدر توست؟ آره؟” هیرتون که صورتش سرخ شده بود، سرش را پایین انداخت و گفت “نه!”

کتی باز پرسید “پس اربابت کجاست؟”

هیرتون زیر لب دشنامی‌داد و رویش را برگرداند.

کتی به من نگاه کرد  وگفت “الن. او به من نگفت دوشیزه! مگر نباید خدمتکارها همیشه بگویند دوشیزه؟”

هیرتون اخمهایش را در هم کشید و چیزی نمانده بود از عصبانیت منفجر شود، به کتی نگاه کرد اما هیچ نگفت.

کتی با لحنی دستوری به او گفت ” اسب مرا بیاور. زود باش. عجله کن!”

هیرتون از کوره در رفت و بلند فریاد زد “منظورت کدام ابلیس است؟ لازم است بدانی که من خدمتکار تو نیستم!”

من گفتم: می‌بینی، دوشیزه کتی؟ یک دوشیزه ی جوان نباید هیچوقت از این کلمات ناخوشایند استفاده کند. حالا همراهم بیا تا اسبت را آماده کنیم و از اینجا برویم.

کتی در حالی که با انزجار به هیرتون نگاه میکرد، فریاد زد “اما الن. او چگونه جرات می‌کند با من اینطوری حرف بزند. او باید کاری را که به او می‌گویم انجام دهد.”

زیلا که داشت به حرفهای ما گوش می‌کرد، طاقت نیاورد و گفت “او خدمتکار شما نیست دوشیزه. او پسر دایی تان است!”

کتی با خنده ی تکبرآمیزی گفت :او؟ او هرگز نمی‌تواند پسر دایی من باشد. من فقط یک پسر عمه دارم و پدرم هم رفته تا او را همراه خود به اینجا بیاورد. آن پسر، یک جنتلمن است نه یک کارگر مزرعه، مثل این؟” و به هیرتون بیچاره اشاره کرد که لباسهای کثیف و مندرسی به تن داشت.

من از دست زیلا خیلی عصبانی شده بودم. حالا هیتکلیف می‌فهمید که پسرش قرار است به اینجا بیاید، در حالی که ما می‌خواستیم این موضوع را از او مخفی کنیم. کتی هم به طور قطع از پدرش می‌پرسید که او چگونه می‌توانسته یک پسردایی در وثرینگ‌هایتز داشته باشد.

توی راه برگشت، برای او توضیح دادم که اگر پدرش بفهمد که او به وثرینگ‌هایتز رفته بوده، شاید آنقدر از دست من عصبانی شود که مرا از خانه بیرون کند.

کتی که تحمل چنین چیزی را نداشت به من قول داد تا ملاقاتش از وثرینگ‌هایتز را مثل یک راز از پدرش مخفی نگهدارد.

ما از آقای ادگار شنیدیم که خواهرش دار فانی را وداع گفته و او به زودی با خواهرزاده اش به خانه بازخواهد گشت. کتی خیلی هیجان زده بود. چون هم پدر عزیزش را بعد از سه هفته می‌دید و هم حالا پسر عمه ای داشت که می‌توانست با او بازی کند و سرگرم شود.

اما وقتی کالسکه ی آقای ادگار رسید و لینتون جوان از آن پیاده شد، دیدم که چقدر نحیف و رنگ پریده است. چهره اش هم خیلی  شبیه آقای ادگار بود. او آنقدر ضعیف به نظر می‌رسید که من متعجب بودم او چقدر می‌تواند زنده بماند. با خودم فکر میکردم که اگر پدرش هیتکلیف بخواهد او را برای زندگی به وثرینگ‌هایتز ببرد، او هرگز شانسی برای زنده ماندن نخواهد داشت.

در حقیقت لینتون تنها یک شب پیش ما بود. غروب روز بعد، خدمتکار هیتکلیف، جوزف، سر رسید و خواست که با اربابم حرف بزند. اگرچه دیروقت بود و اقای ادگار هنوز از سفر خسته بود اما جوزف آنقدر اصرار ورزید که ناچار شدم او را به اتاق ارباب ببرم.

او گفت “آقای هیتکلیف مرا دنبال پسرش فرستاده و من بدون او نمی‌توانم برگردم.”

آقای ادگار برای لحظه ای سکوت کرد. غم عمیقی در چهره اش به چشم میخورد. آخر او امیدوار بود که بتواند لینتون را پیش خودش نگه دارد همانطور که ایزابل از او خواسته بود. اما با اینحال نمی‌توانست در خواست پدر پسر را رد کند.

به آرامی‌گفت “به آقای هیتکلیف بگو که الن، فردا پسر را با خود به وثرینگ‌هایتز خواهد برد. او فعلا در خواب است و من نمی‌خواهم اذیتش کنم.”

جوزف دستش را روی میز کوبید و گفت “نه! همین امشب. من باید همین امشب او را با خود ببرم.”

آقای ادگار جواب داد “امشب نمی‌شود! فورا خانه ی مرا ترک کنید و همین را که گفتم به ارباب تان بگویید.”

جوزف در حالی که از خانه بیرون میرفت فریاد زد “اگر تا صبح زود، پسر را به آنجا نفرستید، هیتکلیف خودش دنبال او خواهد آمد!”

 

ادامه دارد …

از کتاب: Wuthering Heights

نوشته ی: Emily Bronte

بازنویسی: Clare West

(Oxford Bookworms  – Oxford University Press)

ترجمه از: یک روز جدید (www.1newday.ir)

2 دیدگاه در “بلندیهای بادگیر (فصل دوازدهم: دوران رشد کتی)

  1. سلام شهرزاد جان

    هیچوقت فکر نمیکردم کتابی رو از روی مانیتور بخونم.
    درباره ترجمه باید بدون اغراق بگم که بهترین و روان ترین ترجمه ای بود که تا حالا خوندم.راستش اول یه کنجکاوی ساده بود.فکر میکردم خلاصه کتابو اینجا میذاری.بعد فهمیدم نه خودت ترجمه میکنی.مقدمه رو که خوندم دیگه نتونستم خودمو کنترل کنم تا ساعت چهار صبح خوندم.تا این که خوابم برد.دوباره هشت پاشدم و شروع کردم خوندن.نمیتونم حس واقعیمو برات تعریف کنم.برای من که تنها لذت،تفریح،وسرگرمیم کتاب خوندنه این مث ی هدیه بود.
    به نظرم لطافت این ترجمه به خاطر لطافت روح توه که توی تمامی‌نوشته‌هایی که تا حال ازت خوندم وجود داره .
    فوق العاده بود شهرزاد .بی صبرانه منتظر ادامه بلندی‌های بادگیر و بقیه ترجمه‌هات هستم.
    از خدا به خاطر این که با آدمایی مثل تو و محمدرضا و بقیه دوستان آشنا شدم ممنونم
    فک کنم بیاد ی خرده به چشمام استراحت بدم.بازم ممنون

    1. سلام. خیلی از لطفت ممنونم دوست خوبم.
      میخوام بدونی که با کامنتت و نظری که نسبت به این ترجمه‌ها داشتی خیلی خوشحالم کردی و نسبت به ادامه ی این کار، باز هم دلگرم تر.
      میدونی. به نظر من، ما آدم‌ها گاهی توی آینه ی دیگران هستش که میتونیم خودمون رو بهتر ببینیم.
      من خودم هنوز اونجور که باید، از ترجمه‌هام راضی نیستم و حس میکنم هنوز به پختگی خیلی بیشتری نیاز داره، اما دارم براش تلاش میکنم و سعی میکنم هر فصل نسبت به فصل قبل بهتر و روان تر باشه.
      اما با دونستن نظرات دوستانم وقتی که متوجه بشم که از خوندنشون لذت میبرن یا حداقل راضی هستن، میتونه خیلی بیشتر بهم کمک کنه تا این راه رو ادامه بدم و بیشتر براش وقت و انرژی و حس! بذارم.
      من هم از دوستان خوبی مثل شما و خیلی بیشتر، از محمدرضا بخاطر بودنش و بخاطر تمام فضا و آدمهایی که به همین واسطه ی بودنش، در اطراف من قرار داده و همه ی اونها به فضا و دوستان و آدمهای خوب دیگری که قبلاً توی زندگیم داشتم اضافه شده، ممنونم.

      پی نوشت:
      راضی نیستم شب تا صبح بشینی پای این رمان! 😉 چون دوست ندارم برای چشمها و سلامتی دوستان خوبم مشکلی پیش بیاد.:)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *