ویدئوی زیبایی از Unicef دیدم که من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد.
با پیام زیبای Fight Unfair.
دوست داشتم شما هم ببینید.
فیلم، آنقدر گویاست که فکر نمیکنم احتیاجی به توضیحات من داشته باشه.
فقط، شاید دیدن این فیلم کوتاه، بهانه و تلنگری باشه تا بتونه برای لحظاتی، ما رو به فکر فرو ببره و ببینیم اگر ما هم یکی از اون آدمها بودیم یا باشیم، چگونه رفتار میکردیم یا میکنیم…
شهرزاد عزیز.
ممنون از یادآوری این کلیپ. به واسطه Social Experimentهای متفاوتی که دیده ام، این کلیپ را هم در یوتیوب مشاهده کرده بودم. شاید بخشی از آن به بحث Social Pressure برمیگردد، بخش دیگری به بحثی که زیر کامنت هیوا در «دن اریلی و بودجه بندی برای کارهای خیر» نوشته ام.
اگر آن داستان را با اندکی تغییرات بنویسم این چنین میشود:
وقتی ما یک کودک خوش پوش گم شده یا گرسنه میبینیم، بدوا فکر میکنیم از «خانواده» ای است که احتمالا تا زمان مشخصی در آینده (و شاید تا زمان نامحدودی) سرپرستی و تربیت او را بر عهده دارد و به نوعی درون ذهنمان برای آن کودک پتانسیل رشد و مفید بودن در آینده در نظر میگیریم. نقطه مقابل این دیدن شخصی است که «آینده» ندارد (البته از دیدگاه ما) یا برای نقش آینده اش «فایده» در نظر نگرفته ایم. در این صورت بیشتر ما از کمک کردن اجتناب میکنیم و البته که در بسیاری از موارد همواره «کمک کردن» با عذاب بیشتری برای کمک کننده همراه میشود: «یک وعده او را سیر کردی» یا «یک زمستان تنش را پوشاندی»، «یک سال با هزینه تو به مدرسه رفت» یا «یک بار با هزینه تو به حداقل استانداردهای زندگی رسید» روزها و هفتهها و سالهای دیگر را چه میکند و تو چه میکنی؟
میخواهم بگویم که در این موارد عذابی که در فکر کردن به مسئولیت خود شخص در قبال طبقات ضعیف تر برای آینده پدید میآید، از عذاب «کمک نکردن» شاید بیشتر باشد. این در حالی است که البته شخص اساسا دغدغه کمک به همنوع در سر بپروراند.
برای شخصی مثل من که در شهر «بدون گدا» (تبریز) بزرگ شده است، یک زیرساخت مناسب تر موجود است: «قدیمیترین NGO کمک به نیازمندان» به نام مؤسسه حمایت از مستمندان تبریز که در سال ۱۳۵۲ تأسیس شده است و از همان اوایل نسبت به شناسایی افراد و خانوادههای مستمند واقعی و تأمین هزینههای آنان به صورت فراهم کردن بستری برای شغل، ازدواج و تحصیل فعالیت میکرده اند.
از طرف دیگر من به داستان کمیسیستمیتر مینگرم و معقتدم که «راهکار» کوتاه مدت پاسخگوی نیاز مستمندان نیست، بلکه آرام کردن و راضی نگه داشتن «خود» من است. پس بیشتر به جای کمک فوری، روی به راهکارهایی نظیر اشتغال زایی یا افزایش آگاهی عمومیو تلاش برای تحقق تئوریهای اقتصادی میکنم که فاصله میان طبقات مختلف را به سمت منحنی کاهش هدایت کنند. در این صورت میتوانم مطمئن باشم که شاید در سالهای آینده درصد افرادی که از نابرابری و توزیع نابرابر منابع آسیب دیده اند، کمتر و کمتر شود.
درست است که همواره سعی میکنم از دستفروشان کم توان و ناتوان بیشتر خرید کنم و بعدها آن خریدها را به دیگران ببخشم، اما ته دلم میدانم که این کار من باعث آرام گرفتن «خودم» است و نه لزوما کمک به بهبود آن شخص مذکور.
متشکرم.
ممنون یاور عزیز بخاطر توضیحاتی خوبی که در این زمینه نوشتین.
من هم در کل، با حرفهای شما موافقم.
اما هدف من از گذاشتن این فیلم، اصلاً موضوعِ کمک کردن به مستمندان و نیازمندان و موارد مشابه نبود.
این فیلم رو اینجا گذاشتم، و اصلا فکر میکنم هدف این فیلم هم همین هست که ما بتونیم بیشتر متوجه ی نوع رفتارمون با اینجور کودکان باشیم.
کودکان، مثل ما بزرگترها نمیتونن این جور برخوردها رو درک و تحلیل کنن.
یک برخورد اشتباه ما، ممکنه برای سالیان سال، روح لطیف یک کودک رو جریحه دار بکنه. اعتماد به نفسش رو از بین ببره. بهش احساس تحقیر ببخشه و ..
همونطور که در فیلم هم دیدیم که چطور اون دختر بچه، از برخوردهای نوع دوم مردم، به شدت غمگین شد و دیگه حاضر نشد که ادامه بده.
و در پایان فیلم، یونیسف گفت که حالا ببینید که چقدر بچههایی هستند که هر روز، چنین برخوردهایی رو تجربه میکنن.
حالا، بیایم نزدیک تر، توی جامعه ی خودمون. ببینیم که ما با بچههای کار، چطور رفتار میکنیم.
من همیشه سعی میکنم به این موضوع توجه کنم.
به عنوان مثال. هر وقت، پشت ماشین نشستم و کودکی میاد که پشت چراغ قرمز شیشه ی ماشین رو تمیز کنه؛ بهش لبخند میزنم و گاهی با مهربونی مثلاً بهش میگم که دستت درد نکنه. لطفا بذار دفعه ی دیگه این لطف رو برام انجام بدی. الان تقریبا تازه ماشین رو بردم کارواش و هنوز تمیزه و نیازی به دستمال کشیدن نداره. بعد سرش رو تکون میده و میگه باشه و میره سراغ یه ماشین دیگه.
یا گاهی هم میذارم که تمیز کنه و در حین تمیز کردن بهش لبخند میزنم و بعد پولی رو در میارم در ازای کاری که انجام داده بهش میدم و بهش میگم: کارت عالی بود.
دلم میخواد با این برخورد، اون بچه احساس کنه که در لابلای اون همه ماشین و آدمهایی که شاید از نگاه اون: مغرورانه و خوش و بیخیال از زندگی سختی که او میشناسه، توی ماشین گرم و نرمشون نشستن؛ به عنوان یک انسان، خودش و کارش به رسمیت شناخته میشه و مورد احترام و قدردانی قرار میگیره.
این رو به عنوان نمونه گفتم، که به این موضوع تاکید کنم که چقدر خوبه که ما اگر نمیتونیم کمک خاصی به چنین کودکانی بکنیم، حداقل در انتخاب رفتارهامون در قبال این کودکان، که معلوم نیست چه زندگی و چه آینده ای در انتظارشون هست، حساسیت بیشتری نشون بدیم.
حداقل از طرف ما، قلب نازنینشون نگیره.
شهرازد عزیزم. خیلی ممنونم به خاطر به اشتراکگذاری این فیلم زیبا و کاملا تاملبرانگیز.
من هم مثل علی کریمی معتقدم که مساله بیشتر به خاطر استریوتایپی هست که نسبت به کودکان زیبا و شیکپوش و کودکان با ظاهری فقیر وجود داره.
یکی رو با روی باز میپذیریم و دیگری رو کاملا ترد میکنیم.
البته با دیدن این فیلم من یاد یه ویدیوی دیگه افتادم. اینجا برات میذارم شاید دیدنش برای تو هم جالب باشه:
https://goo.gl/84CTdo
ممنون طاهره جان. خوشحالم تو هم این فیلم رو دوست داشتی. 🙂
آره واقعا همینطوره. خیلی وقتها استریوتایپها اونقدر با ذهن ما گره خوردن که برای نادیده گرفتنشون باید آگاهانه تلاش زیادی بکنیم.
مخصوصا توی همین مورد خاص در مورد کودکان. گاهی بزرگترها یادشون میره که کودکان چه روح لطیف و حساسی دارن و چنین برخوردهایی میتونه چه اثرات منفی و زیانباری توی ذهن و روحیه ی نازنین اونها برای مدتها باقی بذاره.
ممنون از لینک اون ویدئو. دیدمش. جالب بود. وقتی که موقعیتهای مالی و اجتماعی و … تعیین کننده ی دوستیهایی سطحی باشه.
راستی. بعد از اینکه این پست و این فیلم رو گذاشتم، یادم به بحثی افتاد که مالکوم گلدول توی کتاب “بلینک” مطرح میکنه. نمیدونم کتابش رو خوندی یا نه. یه بحث جالبی داره به نام “تست تداعی ذهنی” و در مورد گرایشهای ناخودآگاه ما صحبت میکنه که اگه مراقب نباشیم حتی میتونه مغایر با ارزشهای آگاهانه ی ما باشه. (او به طور خاص در مورد نظر ما در مورد سیاهپوستها و سفیدپوستها صحبت میکنه)
دلم میخواد توی پست دیگری در موردش بیشتر بنویسم و بتونیم از این دیدگاه هم در مورد این موضوع فکر کنیم.
بله شهرزاد جان. کتاب Blink رو خوندنم. خوشحال میشم توی یه مطلب جداگونه دیگه درباره اون هم بحث کنیم.
منتظرم ؛)
شهرزاد ویدیویی که اشاره کردی مربوط به جاشوا بل است که محمدرضا هم در وبلاگش ماجراشو تعریف کرده. فکر کردم چون اون ویدیو خیلی به ویدیو بالا مربوط است لینکش اینجا میزارم: ۳ دقیقه است.
https://goo.gl/06IFa9
“جاشوا بل که از نوازندگان مطرح ویولون است، در سال ۲۰۰۷ در مترو واشنگتن ایستاد و قطعاتی از باخ را نواخت و در طی آن، ۱۰۹۷ نفر از جلوی وی گذر کردند. از میان این افراد تنها ۷ نفر برای شنیدن ایستادند و فقط یکنفر وی را شناخت. در مجموع کمیبیش از سی دلار به پایش پول ریختند.
کمترین قیمت بلیط یک نفر شرکت کننده در کنسرت او در همان روزها صد دلار بود و ارزش اجرای آن قطعات توسط کارشناسان، بین ۵۰۰ هزار دلار تا یک میلیون دلار برآورد شده است.”
https://goo.gl/OFWRAA
#لطفا-پیش-داوری-نکنیم
علی جان. کارت عالی بود.:)
خیلی ممنون.
اصلا اینجور جاهاست که آدم، ارزش دوستهای خوبش رو بیشتر میفهمه. ؛)
اگه بدونی کامنت قبلی رو در چه شرایطی نوشتم و یکدفعه با یه جرقه، در حال جواب دادن به کامنت شما، یادم به اون فیلم افتاد و به قول اصطلاح یه آقایی که دیروز ازش شنیدم اونموقع اصلا “حاضرالذهن’ نبودم. 🙂 که فیلم دقیقا چی بود. یه جورایی مبهم هم توی ذهنم بود که محمدرضا قبلن در موردش حرف زده بود.
گفتم بعدن میام سر فرصت در موردش میگردم بیینم دقیقن کدوم فیلم بود. که الان دیدم شما لطف کردی این توضیحات قشنگ و دقیق رو در موردش نوشتی و لینکش رو هم گذاشتی.
آره. خیلی موضوعش به این فیلم نزدیکه.
دوست خوبم. ممنونم ازت. خیلی زیاد.
علی عزیز با احترام به نوشته شما، با نظر شما کاملا موافق نیستم و تا حدی دوست دارم عقیده ام را بسط بدهم.
فکر میکنم این داستان خیلی با «پیش داوری» در ارتباط نباشد.
بیایید فرض کنیم که جاشوا بل را به جای یک ایستگاه مترو در یک «پارک» با ظاهر ناشناس قرار بدهیم. فکر میکنید چه اتفاقی میافتد؟
ما وقتی وارد مترو میشویم، تصور و پیش فرض و فلسفه ما از «مترو» محل گذر و عبور سریع است. به ندرت میتوان در مترو «مسافری» را مشاهده کرد که مثلا بیشتر از «سی دقیقه» (با فرض ساعتهای غیرشلوغ) باقی مانده باشد. اساسا مترو «محل نماندن» است. اگر به رفتارهای خودمان هم در مترو دقت کنیم، حتی اگر خیلی عجله هم نداشته باشیم، ممکن است نهایتا دو یا سه قطار را از دست بدهیم.
صحبت من اینجاست که «محل» رخداد در این قضیه شاید مؤثرتر باشد تا مدل ذهنی ما در پیشداوری. البته که هیچ اثباتی برای این ادعا ندارم و فقط بر مبنای دیدهها و تجربیات خودم مینویسم که پر از Bias هستند.
در متروی لندن همیشه متوجه این نکته شده ام: در ایستگاههای مبدأ و مقصد و به خصوص وقتی «کار» ما تمام شده است و ایستگاه «مترو» آخرین محلی است که قبل از رفتن به خانه خواهیم دید و پس از رسیدن به ایستگاه، «شور و هیجان گذر» ما از یک نقطه به نقطه دیگر کاهش مییابد، معمولا دقتم نسبت به “ناهمگونیهای” اطراف بیشتر میشد. برخی از نوازندگان دوره گرد این تجربه را دارند که فقط روزهای «جمعه عصر، شنبه و یکشنبه» در ایستگاههای مترو حضور یابند.
حال بیایید پیش فرض ذهنی مان را بر این بگذاریم که قرار است به یک «کنسرت» برویم. Bias ذهنی ما این است که نامهای اجرا کننده کنسرت (که قبل از کنسرت در بروشور آن میبینیم) اجرا کنندگان چیره دستی هستند و اساسا باز پیش فرض ما این است که “شخصی که توانایی اجرای کنسرت را در خود دارد، حتما نوازنده خوبی است”. از سوی دیگر درصد بالایی از ما در «موسیقی» متخصص نیستیم و توانایی قضاوت در مورد موسیقی و نمره دادن در ذهنمان به آن را هم نمیبینیم. وقتی وارد کنسرت میشویم، ناخودآگاه به آن موسیقی «دقت» بیشتری هم میکنیم و با حواس بیشتری هم آن را درک میکنیم و شاید لذت بیشتری هم ببریم.
همین شرایط را فرض کنید که در یک ماشین در جاده ای خسته کننده در حال رانندگی هستید و در عین حال دقیقا به همان «موسیقی» هم گوش میدهید. هر چقدر هم موزیسین متخصص باشد و هر چقدر کیفیت صدا هم خوب باشد، پس از مدتی همان موسیقی «خسته کننده» و «یکنواخت» جلوه میکند، اگر بگوییم که خسته کننده «نیست». ممکن است همان دو ساعت در کنسرت شاید خیلی به چشممان نیامده بود، ولی اینجا خیلی محسوس میشود. چرا؟ شاید چون Bias ذهنی ما در پیش فرض دیگری متمرکز است و آن «جاده» است ونه «موسیقی».
موزیسینهای خیابانی در لندن، در مکانهایی نظیر «قهوه فروشیها» جلوی رستورانها و محلهایی که ما «دغدغه گذشت زمان» نداریم حضور مییابند. به تجربه یاد میگیرند که مثلا روزهای «دوشنبه» پیش فرض ذهنی و اولویت بندی ذهنی ما در توجه به اطرافمان نیست، بلکه در “بی توجهی” کامل به اطرافمان است و فقط قرار است به سرعت عبور کنیم و اصلا توجه نکنیم. این در حالی است که روزهای جمعه عصر (در غرب) از سر کار بر میگردیم و دغدغه و پیش فرض ذهنی مان «تفریح» و «استراحت» است و موسیقی بخشی از این ذغذغه را پر میکند. همین داستان در محلهایی که «انتظار» طولانی دارند هم مشاهده میشود: مثلا در ایستگاههای قطار مبدأ که قطار شما تا حرکت مثلا دو ساعت وقت دارد. دراین موارد پیش فرض ذهنی از «عبور» به سمت «سرگرم شدن» میرود و طبیعتا بیشتر برای لذت بردن وقت میگذارد.
سابق بر این درون رستورانها به صورت دائمی«موزیسین» وجود داشته است. هم اکنون در بسیاری از رستورانها این مورد را مشاهده نمیکنیم. دلیل اصلی آن در «افزایش سرعت زندگی» است و این که «ناهار» یا «شام» فقط نیم ساعت یا یک ساعت باید وقت بگیرد و طبیعتا نمیخواهیم غیر از خوردن یا یک جلسه کاری «پیش فرض ذهنی» دیگری در نظر بگیریم؛ اما اگر قرار باشد برای «لذت بردن با دوستان» به رستورانی برویم، ناخودآگاه «موسیقی» را هم بهتر میشنویم و هم لذت بیشتری هم میبریم.
من این داستان را در مورد خودم آزمایش کرده ام. زمانی که به عجله وارد رستوران ژاپنی در لندن شدم و نهایتا نیم ساعت برای خوردن غذا در نظر داشتم. تقریبا یک هفته بعد «به قصد لذت بردن» و «گفتگو با دوستی که از هلند آمده بود» وارد آن رستوران شدم و دقیقا همان «غذا» را سفارش دادم. این بار لذت بیشتری را احساس کردم. خب این غذا همان کیفیت را داشت و همان طعم را و همان مکان را. فقط به این دلیل که شاید «پیش فرض ذهنی من» روی مورد دیگری تنظیم شده بود، نتیجه و احساس متفاوت تری داشتم.
یا مثلا در trafalgar square وضعیت متفاوت تر میشود. فلسفه وجودی این میدان «اساسا» به عنوان آرکتایپ لندن برای تجعمات سیاسی، اعتراضهای دسته جمعی و جشنها و رویدادهای جمعی است. همیشه و همیشه در این میدان ساده ترین و شاید کم ارزش ترین موسیقیها و بی کیفیت ترین نقاشیها (همه اش از دیدگاه من) طرفدار و شنونده و بیننده دارند. این به دلیل پیش فرض ذهنی شخصی است که وارد این میدان میشود و اگر مثلا در این میدان قرار باشد در مورد نیوتن و انیشتین و کوانتوم سخنرانی کنید، معمولا کسی به شما گوش نمیدهد.
حال فرض کنید که همین جلسه را از لندن به چندصد کیلومتر آن طرف تر میبرید، این گفتگو در شهر «کمبریج» یا «آکسفورد» طرفدار پیدا میکند. ممکن است متعجب شوید، اما باید حتما در نظر بگیرید که این دو شهر «دانشجویی» و «علمی» است و بحث در مورد فلسفه و علم حتی در کافهها و کافی شاپها هم تقریبا عادی است.
میخواهم بگویم همه این داستانها با بایاسها و پیش فرضهای ذهنی مرتبط است و به ندرت ما میتوانیم این پیش فرضهای ذهنی که به صورت عادت در ذهنمان شکل میگیرند و تثبیت میشوند را بشکنیم.
از دقت شما به این نوشته متشکرم.
شهرزاد من وقتی این کلیپ را دیدم خیلی متاثر شدم اونم به خاطر اینکه واقعاً ما انسانها خیلی خیلی دچار استریوتایپ هستیم یکیش همین لباس و ظاهر است. نمیدونم کی میشه ذهن ما انسانها از این خطا آزاد بشه. فکر نمیکنم به این زودی بشه. فکر میکنم چشم و اطلاعاتی که از اون دریافت میکنیم وزن بسیار زیادی در پردازش ذهنی ما دارن. وگرنه بحث سلبریتیها و بازیگرها اینقدر تو جامعه ما داغ نبود. وگرنه اینقدر پاشاژها و لباس فروشیها رونق نداشت. مگه ما پسر همون آدمینیستیم که با برگ خودشو میپوشونده؟
شهرزاد اینکه با ظاهر افراد پیشداوری نکنیم خیلی سخته سخت. میتونیم مثل همین دختر لباسهای بدی بپوشیم و بریم داخل جامعه و ببینیم کسی تحویلمون میگیره؟آیا کسی به مغازهاش راه میده؟ با لباس پاره بخواهیم بریم مصاحبه شغلی آیا اون شرکت منو استخدام میکنه؟ حتی اگر بیل گیتس باشم. محاله
چقدر فرصتهای دوستی و همکاری به خاطر ظاهر بد طرف از بین میره.
علی عزیز.
خیلی ممنونم از کامنت خوبت و نکتههای زیبایی که اشاره کردین.
راستش من هم واقعا متاثر شدم.
و باز یادم به اون کلیپی هم افتاد که یک آهنگساز معروف، به عنوان یک نوازنده ی دوره گرد توی یه سالن مترو مینواخت و هیچ کسی هنر زیبا و ارزنده اش رو تحویل نگرفت. چون نمیشناختنش…
کاش واقعاً بتونیم بدون پیش داوری؛ انسانها رو بخاطر خودشون و بخاطر ویژگیهای خوبشون، بخاطر اندیشهها شون، بخاطر هنرشون و … دوست داشته باشیم، بهشون احترام بذاریم، تحسین شون بکنیم و قدر بدونیم. نه فقط بخاطر اسم و رسم و القابها و کلاً نمای ظاهری شون.