پیش نوشت:
فکرِ نوشتنِ نوشته ای با این عنوان، حداقل دو ماهی هست که توی ذهن منه که بالاخره یه کم مجال و تمرکز فکری پیدا کردم و تصمیم گرفتم که تصمیم بگیرم که بالاخره این تصمیم رو عملی کنم و بنویسمش. 🙂 نمیدونم چقدر موفق بشم! (میبینین نوشتن چقدر برام سخت شده؟)
————-
راستش توی این مدتی که تصمیم گرفتم یه تغییراتی رو توی زندگیم ایجاد کنم، …
[پس بذارید اصلا از همینجا شروع کنم و یه کم بنویسم و برم جلو تا برسم به عنوان این نوشته]
یعنی میدونید… به شدت به یه تغییر نیاز داشتم. تقریبا همه چی برام تکراری شده بود. احساس میکردم فقط دارم وقت تلف میکنم و زمان هم هیچ مصالحه ای نمیکرد و بیرحمانه جلو میرفت و من نه فقط هنوز سر جای اولم بودم که احساس میکردم هر روز دارم عقب گرد میکنم.
شرایط اقتصادی، بیش از هر زمان دیگه ای برام آزادهنده شده بود.
شرایط اجتماعی که بماند…
خسته شده بودم. دیگه برام قابل قبول نبود که برای کار کردن با اینترنت و استفاده از سایتها و ابزارها و اپهایی که میخواستم برای پیش بردن فکرها و برنامههایی که توی سرم بود، با اینترنتی که از سر تا پا توی گِلِ فیلتر و تحریم و کند بودن فرو رفته، سر و کله بزنم.
استانداردها و کیفیت عمومیزندگی هم که مثل همین زمینهای قشنگ سرزمینمون، مدام فرونشست میکرد و پایین تر میرفت.
خلاصه از دو سال پیش، من ای که اصلا علاقه ای به رفتن نداشتم، مصمم به رفتن شدم. به قول آرش سبحانی، با یه بلیط یکطرفه، یه جای دور که آدم از لبه دنیا بیفته.
دوست عزیزی دارم که وقتی باهاش مشورت کردم، من رو بخاطر تجربه مثبتی که خودش در این زمینه داشت، نه به مهاجرت دور که به رفتن به یکی از همین کشورهای اطراف تشویق کرد.
اصلا برام راه آسونی نبود، اما بعد از دو سال برنامه ریزی برای این هدف، بالاخره شد. البته هنوز راه پر فراز و نشیبی پیش روم هست.
خب، حالا بریم سراغ هدف اصلیم از این نوشته.
میخوام بگم توی این مسیر برای من ای که بالاخره زندگیم رو ساخته بودم و روتین و سبک زندگی خودم رو پیدا کرده بودم خیلی از موانعی که سر راهم بودن، و خیلی گامهای کوچک و بزرگی که ناچار به برداشتنشون بودم تا بتونم به گام بعدی برسم، ترسناک بودند. خیلی زیاد.
خیلی از اونها به نظرم حتی نشدنی و غیرممکن و دوردست به نظر میرسیدن.
اما تصمیم گرفتم این تفکر استراتژیک رو به کار بگیرم:
از انجام دادنش میترسم؟ پس انجامش میدم.
انگیزه قوی که برای تغییر داشتم، و البته حمایت دوست داشتنی خانواده ام و چند دوست معدود نزدیکم، خیلی زیاد کمکم میکرد، اما به هرحال ترس تغییر و پیش رفتن توی این مسیر و بیرون اومدن از منطقه امنِ امن ام، اینکه توی خونه پیش مادر عزیزم بودم، هفته ای سه روز باشگاه و فیتنس موردعلاقه ام و با دو دوست صمیمیم کافه رفتن، یه شغل ثابت و بی دغدغه داشتن که هر ماه حقوقش راحت مینشست توی حسابم و مواردی از این قبیل، گاهی زانوهام رو برای عملی کردن این تصمیم و تغییر و شروعی مبهم سست و لرزان میکرد.
اما تصمیم گرفتم به خودم بگم اگه چیزی هست که ازش میترسم، اگه برام سخته که انجامش بدم، اگه در نظرم ترسناک و حتی غیرممکن به نظر میرسه، پس حتما انجامش میدم و اجازه نمیدم که من رو از پیش رفتن توی مسیری که میدونم و میخوام و مصمم هستم که برم، باز بداره.
اولین ترس رو پشت سر گذاشتم و اقدام کردم. دیدم چقدر راحت تر از اون چیزی پیش رفت که فکر میکردم. دومی، سومی… و n می.
و خداروشکر فعلا به اون نقطه شروعی که میخواستم رسیدم.
آره، میگم نقطه ی شروع.
ولی تا همین جا خیلی پیش اومدم و بقیه مسیر با اینکه سختیها و چالشهای فراوان خودش رو داره، برام قشنگ تر، مهیج تر، دوست داشتنی تر و حتی باحال تر شده.
همین. میخواستم این رو بگم و این رو بهش اضافه کنم که شاید این نسخه برای همه جواب نده.
اما اگه شما هم شرایط فعلی زندگی مطلوبتون نیست، اگه هدفی در سر دارید و ترس، شما رو عقب نگه داشته، لطفا شما هم به پیش گرفتن این استراتژی فکر کنید.
حالا برای هر هدفی، چه توی سرزمین خودمون، چه در هر نطقه ی دیگری از این سیاره آبی.
ما همه مون شایسته زندگی بهتری هستیم. این رو وقتی میایم بیرون، بیشتر و بهتر متوجه میشیم.
نوشته ام رو با یکی از جملههایی که توی این مدت به دیوار اتاقم زده بودم و هر بار با دیدنش به خودم یادآوری میکردم تموم میکنم:
Do one thing every day that scares you”
Change is inevitable
“Dont allow fear to hold you back
سلام، آیا بهتر نیست به جای من ای بنویسیم من؟
منظورتون رو درست متوجه نشدم.
ولی منظورتون هر چی که هست، من اون جوری نوشتم که به نظرم بهتر بوده. شما هم میتونین توی نوشتههای خودتون هرجوری که بهتر میدونین، بنویسین. 🙂
خانمِ شهرزادِ عزیز.
سلام و وقت بخیر.
اولاً تبریک میگم بابت موفقیتهایی که تا الان در این چپتِر از زندگی تون داشته اید.
آرزو میکنم تدوام داشته باشه موفقیتهاتون.
واقعاً جای تحسین داره که باوجود ترس، اقدام کرده اید و قدم برداشته اید. احسنت به شجاعت شما.
“ما همه مون شایسته زندگی بهتری هستیم. این رو وقتی میایم بیرون، بیشتر و بهتر متوجه میشیم.”
با این جمله تون خیلی همدل هستم.
واقعاً آدم وقتی میاد بیرون _ ولو مسافرت کوتاهِ چند روزه_ تازه “لمس میکنه” که یک زندگی بهتر _ که به قول شما شایسته ی هممون هستش _ چه جوریه.
من به چند نفر از نزدیکانم که بچههای بین ۷ تا ۱۶ سال دارند، پیشنهاد کرده ام که حتماً بچههاتون رو به یک مسافرت خارج از کشور ببرید تا محیطی متفاوت مواجه بشن.
حتی شده شهر وان ترکیه که بغل دستمونه. حتی شده یک هتل خیلی معمولی. حتی شده ۴ روزه. فقط برید.
پی نوشت: چند روز پیش که با محمدرضا و بچههای دیگه ی متمم دورهمیِ آنلاینی داشتیم، جاتون واقعاً خالی بود. امیدوارم در دورهمیِ احتمالیِ بعدی، فرصت داشته باشید و شرکت کنید.
سلام محسن عزیز.
ممنونم که همیشه بهم لطف داری و با پیامهای پر محبتت خوشحالم میکنی.
امیدوارم همه چی خوب پیش بره.
البته من هم خودم رو برای چالشها آماده کردم، چون میدونم که سختیها و مسائلِ چه قابل انتظار و چه غیرمنتظره همه بخشی از این داستان هستند. ولی من سعی میکنم به همه چیز به چشمِ درس و تجربه ی جدید نگاه کنم.
آره همینطوره. البته این رو هم بگم که اینجا هم بهشت نیست و گاهی یه چیزهایی باعث میشه حرصت دربیاد، اما در مقایسه با اونجا به هر حال خیلی کمتره. 🙂
ضمن اینکه به نظر و تجربه من، انگار اینجا یه کاری میکنن که زندگی برات باحال بشه. البته باید آدمیهم باشی که درک شون کنی و از اون لحظهها لذت ببری و بی تفاوت از چیزهایی که ممکنه برای فرد دیگری حس خاصی نداشته باشه نگذری.
حالا توی پستهای بعدی شاید از این تجربههام و اینکه چرا این رو میگم یه چیزایی بنویسم.
در مورد پی نوشت هم ازت ممنونم که حداقل تو به یاد من بودی. 🙂
بسیار عالی شهرزاد عزیز
اصلا همین مهمه که اتفاقا وقتی میترسیم دقیقا به سمت همون چیزی بریم که ازش میترسیدیم. روش بهتر و یا روش دیگری برای زندگی شاید وجود نداشته باشه.
با مهر
یاور
ممنونم یاور عزیز.
حمایتت برام ارزشمنده دوست من.