دربارهٔ خطر انسان برای محیط زیست
مدتی است که دوست داشتم کمیدربارهٔ کتاب در جستجوی طبیعت نوشته «ادوارد ویلسون» که اوقات خوبی را با خواندنش سپری کردم بنویسم؛ ولی مثل اغلب اوقات، پشت گوش میانداختم.
تا اینکه این عکس جالب و تفکر برانگیز را چند وقت پیش در پیج اینستاگرام کاوه مدنی دیدم و حسابی توجهم را جلب کرد، و ارتباط مستقیمش با بخشی از حرفهای ادوارد ویلسون نیز محرک قویتری شد تا نوشتن این مطلب را دیگر بیش از این به تاخیر نیندازم.
“گونهٔ انسان خطری است که محیط زیست را تهدید میکند.”
(ادوارد ویلسون)
به نظرم رسید که این عکس و صحبتهای ویلسون که در ادامهٔ این نوشته از کتاب «در جست و جوی طبیعت» برایتان نقل میکنم، چقدر جالب همدیگر را توصیف و تایید میکنند.
[توضیح حاشیهای: محمدرضا شعبانعلی عزیز قبلا در این نوشته: کتاب در جستجوی طبیعت | ادوارد ویلسون این کتاب را معرفی کرده بود و کمیدربارهاش برایمان حرف زده بود. در متمم هم در این مطلب، با محتوای این کتاب آشنا میشویم: گوشت خواری یا گیاه خواری؟ | از کتاب در جست و جوی طبیعت)]
ادوارد ویلسون در بخش “موجودات کوچکی که جهان را اداره میکنند” از نقش مهم و تاثیرگذار و مثبت موجودات کوچک و بیمهرگان، و از آنطرف نقش بیاهمیت و البته منفی و مخرب ما انسانها در ادارهٔ جهان حرف میزند.
او میگوید:
حقیقت این است که ما به بیمهرگان نیازمندیم اما آنها نیازی به ما ندارند.
اگر انسان همین فردا از صحنه روزگار محو شود، جهان با کمترین تغییر به راه خود خواهد رفت.
گایا، یعنی مجموع حیات روی زمین، [که در جای دیگری آن را همان «مادر زمین» مینامد] خود را ترمیم خواهد کرد و به شرایط محیطی شکوهمند ۱۰۰ هزار سال پیش بازخواهد گشت.
اما اگر بیمهرگان ناپدید شوند، بعید است که گونه انسان بتواند بیش از چند ماه دوام بیاورد.
بیشتر ماهیها، دوزیستان، پرندگان و پستانداران نیز تقریبا طی همین مدت منقرض خواهند شد. به دنبال آنها بخش عمدهٔ گیاهان گلدار از بین خواهند رفت و به همراه آنها ساختار فیزیکی اکثر جنگلها و سایر زیستگاههای خشکی جهان از میان خواهند رفت.
خاک خواهد گندید.
با روی هم انباشته و خشک شدن گیاهان مرده، و باریک و بسته شدن مجاری چرخههای مواد غذایی، سایر اشکال پیچیده حیات گیاهی نیز از میان خواهند رفت و با نابودی آنها از آخرین مهرهداران باقیمانده نیز اثری باقی نخواهد ماند.
قارچهایی که میمانند نیز، پس از تجربه یک انفجار جمعیتی در ابعاد حیرتآور، از بین خواهند رفت.
ظرف چند دهه جهان به وضعیت یک میلیارد سال پیش بازخواهد گشت که عمدتا از باکتریها، جلبکها و چند گیاه پرسلولی بسیار ساده تشکیل شده بود.
علاوه بر این کارکردها که ما را کاملا به آنها وابسته میسازد، این موجودات کوچک که جهان را اداره میکنند، منبع بیپایانی از کاوشهای علمیو شگفتیهای طبیعی در اختیار ما قرار میدهند.
وقتی دو دستتان را کاسه کنید و تقریبا از هر جایی، جز بیآب و علفترین بیابانها، خاک بردارید، هزاران جانور بیمهره، از مورچهها و دمفنریها گرفته تا خرسهای آبی (Tardigrade) و گردانتنان، در آن خواهید یافت که اندازهشان از قابل رویت با چشم غیر مسلح تا میکروسکوپی تغییر میکند.
[متمم قبلا دربارهٔ خرس آبی یا تاردیگرید توضیحات علمیو دقیق و خواندنیای را منتشر کرده است: خرس آبی یا تاردیگرید | سرسختترین جاندار جهان که پیشنهاد میکنم آن را هم مطالعه کنید و شکل جالب و عجیب تاردیگریدها را در آنجا ببینید. (اگر هم قبلا خواندهاید که یادآوری آن مفید است)]
برگردیم سراغ صحبتهای خواندنی ادوارد ویلسون. او ادامه میدهد:
هر کدام از آنها به خودی خود جذاب است. اگر انسان فقط شیفتهٔ جثه نبود، مورچه به نظرش از کرگدن جالبتر میآمد.
بر حفاظت از بیمهرگان باید تاکید تازهای صورت گیرد.
فراوانی و تنوع حیرتانگیز آنها نباید سبب شود فکر کنیم که آنها فناناپذیرند. بلکه درست برعکس، گونههای آنها نیز به اندازه گونههای پرندگان و پستانداران در برابر انقراض ناشی از مداخله انسان آسیبپذیرند.
هنگامیکه درهای کوهستانی در پرو یا جزیرهای در اقیانوس آرام از آخرین بقایای پوشش گیاهی بومیاش برهنه میشود. نتیجهاش احتمالا انقراض چندین نوع پرنده و دهها گونه گیاه است.
در حالی که با اندوه از این تراژدی آگاه میشویم، در نمییابیم که همراه آنها صد گونه بیمهره نیز از میان خواهد رفت.
ویلسون سپس در جای دیگری میگوید:
تعداد گونههای روی زمین با سرعتی معادل صد تا هزار برابر دوران پیش از انسان رو به کاهش است. او [با محاسبهای که انجام میدهد و بهتر است خودتان در این قسمت از کتاب – در صفحه ۱۸۹ – بخوانید] به این نتیجه میرسد که:
نرخ کنونی پاکتراشیهای جنگلهای پر باران استوایی به معنای انقراض ۳۰ هزار گونه در سال، یا ۷۴ گونه در روز، یا ۳ گونه در هر ساعت است.
این نرخ، هر چند هولناک، باز در عمل تنها برآوردی حداقلی است، چرا که تنها بر پایهٔ رابطه مساحت و غنای گونه محاسبه شده است.
انقراض ناشی از آلودگی، مزاحمتهای ناشی از پاکتراشی جنگل و ورود گونههای متجاوز در آن لحاظ نشدهاند.
باز کمیجلوتر ویلسون ما را متوجه این موضوع مهم میکند که:
زمین به معنای واقعی و ژنتیکی آن خانهٔ ماست.
همان مادر زمین (که این اواخر گایا Gaia نامیده شده) و میتواند با اقدامات بی فکرانهٔ ما بیثبات و مرگبار شود.
و حال ببینید که برخی از ما انسانها چقدر راحت و با بیمبالاتی و بدون اینکه ذرهای در قبال طبیعت احساس مسئولیت کنیم به شکلهای گوناگون، باعث آسیب و تخریب محیط زیست – این خانهٔ زیبای طبیعی خودمان و زیستگاه بسیاری جانداران ریز و بزرگ دیگر – میشویم.
جالب بود که همین امروز هم نکتهای درباره پشه به عنوان یکی دیگر از همین بیمهرگان در پیج دیگری (bbc) به چشمم خورد و از آنجا که دیدم بیارتباط با این موضوع نیست گفتم خوب است آن را هم اینجا بنویسم:
درباره پشهها این مزاحمهای ضروری:
شاید بعضی شبهای گرم تابستان، وقتی پشهای دست از چرخیدن دور سر شما بر نمیدارد، به خودتان بگویید ای کاش نسل اینها منقرض میشد. اما دانشمندان معتقدند انقراض پشهها تاثیر مخربی روی اکوسیستم دارد و منبع غذایی بسیاری از پرندگان، گونههایی از قورباغهها، ماهیها و عنکبوتها را از بین میبرد.
پس لطفا تحمل کنید.
***
درباره ساوانا
نمیدانم شما هم مثل من، احساس دلپذیر وصفناپذیری نسبت به طبیعت دارید؟
و با بودن در آن احساس کنید که روحتان تا افق گسترش یافته است؟
مثلا در دشتها و علفزارهایی که هوا روحبخش است و تا چشم کار میکند رنگ آرامشبخش سبز در پایین و آبی درخشان آسمان در بالا با تکههایی از ابرهای سفید پنبهای به چشم میخورد، و لابلای سبزهها گلهای کوچک و رنگارنگ خودنمایی میکنند، و جریان رودخانهای که از آن حوالی میگذرد و درختان سبزی که با فاصله از هم قرار دارند و کوههایی که در دوردست قد برافراشتهاند و گاهی نوک قلهشان از برف سفید است، همگی چشم و گوش و قلب و روحمان را نوازش میکنند.
برگردیم به کتاب و برایتان بگویم که یکی دیگر از دوستداشتنیترین قسمتهای این کتاب برای من، قسمت گفتوگو با ادوارد ویلسون، در انتهای کتاب بود، به خصوص قسمتهایی که از ساوانا و حس خاصی که ما به آن داریم حرف میزد.
ویلسون، ساوانا (Savana) را علفزار باز با درختهای پراکنده تعریف میکند و اشاره میکند که نیاکان ما در ساوانای آفریقا تکامل یافتهاند.
او از ساوانا به عنوان یک زیستگاه کامل نام میبرد که چنین منظرهای وقتی با آن روبرو میشویم گویی حس تعلق ما به یک زیستگاه را بر میانگیزد.
او توجه ما را به نکتهٔ جالب دیگری هم جلب میکند و آن اینکه انتخابهایی که ما انسانها برای سکونت انجام میدهیم مانند ایجاد پارک در شهرها و نظایر آن، از همین حس نشات میگیرد.
او مشکلاتی مثل افسردگی و اضطراب را نتیجهٔ عدم تماس با طبیعت میداند. در تایید آن میگوید:
هرگز ندیدهام در این باره آزمونی انجام شود، اما حاضرم شرط ببندم که در میان طبیعتگردان، پرندهنگرها و ماهیگیران، کسانی که از سن پایین به طبیعت میروند و واقعا عاشقش هستند، تعداد افراد افسرده کمتر است. این حدس جالبی است که میتوان درستیاش را آزمود.
او تاکید میکند که باید بگذاریم بچهها طبیعت و حیات وحش را بیواسطه، نه از طریق تلویزیون و کامپیوتر تجربه کنند.
او در جای دیگری باز حرف جالبی میزند:
موضوع صرفا رفتن به یک محیط طبیعی و فریاد زدن “آه، چه هوای خوبی، چه منظرهٔ فوقالعادهای!” نیست.
طبیعیدانان جدی، طبیعت گردان جدی هدف دارند. میروند که ببینند چند تا پرنده میتوانند پیدا کنند. میخواهند ببینند آیا میتوانند یک منظره خاص را ببینند.
برای مثال، مشتاقاند از رودخانه چوکتاهاچی بالا بروند تا یک نگاه کوکور دم چلچهای را ببینند. اگر ماهیگیر باشند میخواهند به رودخانه خاصی بروند تا ببینند آیا میتوانند نمونهٔ بزرگی از یک نوع ماهی خاص صید کنند یا نه.
برای همین است که زندهاند.
[یاد ماجراهای پیادهرویهای فراوان داروین در طبیعت افتادم (که در کتابهای دیگر خواندهایم) و تاثیری که در ایجاد بینشی عمیق در او داشتند، و در نهایت منجر به ارائه «نظریه تکامل و انتخاب طبیعی» توسط او شد]
ویلسون در در ادامه در پاسخ به مصاحبهکننده که میپرسد:
شما چطور میتوانید به یک مورچه عشق بورزید؟ میخندد و از کنفرانسی محلی که متخصصان و علاقهمندان سنجاقک را دور هم گرد آورده بوده تعریف میکند. و اینکه آن آدمها درباره جانورانی حرف میزدند که ۳۰۰ میلیون سال قدمت دارند و در تمام این مدت بخشی حیاتی از محیط زیست بودهاند و بسیار زیبا هستند – بیشترشان رنگهای آبی یا سبز رنگین کمانی دارند.
[فکر کنم من هم در کودکی از زمرهٔ همین عاشقان سنجاقکها بودهام! اگر شما هم به سنجاقکها علاقه دارید شاید دوست داشته باشید بعدا داستان زندگیشان را از اینجا هم بشنوید: روایت داستان زیبای سنجاقک (البته با صدای کودکی من)]
در ادامه مصاحبهکننده به معماری زیستگرا اشاره میکند که به گفتهٔ او ظاهرا دارد پا میگیرد.
ادوارد ویلسون در پاسخ میگوید:
خیلی از معمارها میگویند که این تحول بزرگ بعدی در معماری است.
شاید در گوشهگوشهٔ جهان لوکوربوزیه و ساختمانها و بناهای یادبود کافی برای خودمان داریم. میدانید، منظورم همان نرّگیهای غول آسا، طاقهای عظیم، تراسهای ترسناک و پیادهروهایی شبیه آن است.
اینها چیزهایی هستند که ما در آنها تواناییمان، قدرتمان، فتح جهان را جشن میگیریم و به رخ میکشیم، درست است؟ چقدر ما بزرگیم!
اما شاید چیزی که ما در عمق وجودمان واقعا نیاز داریم، نزدیکتر شدن به جایی است که از آن آمدهایم. این به معنای این نیست که ابتداییتر شویم، بلکه فقط میخواهیم احساس بهتری داشته باشیم.
آدم احساس آرامش میکند. من که میکنم.
در پایان، مصاحبهکننده به پسر ۱۱ سالهاش که به اوتیسم (در کتاب به درخودمانده ترجمه شده) مبتلاست اشاره میکند و میگوید که او نمیتواند به فروشگاه یا نمایشگاه برود زیرا فشار غیرقابل تحملی به او وارد میکنند.
در عوض او را به طبیعت میبرد و او عاشق طبیعت است. بیدرنگ آرام میگیرد، زیرا هیچ رقابتی در کار نیست و فکر میکند که به خاطر این عشق طبیعی به طبیعت هم باشد.
ادوارد ویلسون در اینجا نیز جواب زیبایی میدهد:
خوشحالم که این را میشنوم. مهمترین نکته درباره طبیعت این است که غنی است و با این حال مال هیچ کس دیگری نیست.
منظورم این است که پسر شما منظرهٔ تماشایی جهیدن یک قورباغه و پاشیدن آب، عبور یک مار آبی از کنارش و روییدن و شکفتن یک گل عجیب را میبیند و همه اینها به هیچ کسی تعلق ندارند.
کسی ادعایی در مورد آن ندارد. و لمس کردن آن ممنوع نیست. مال خودش است. مال خودش!
***
هفتهٰ گذشته، به جایی – یک طبیعت بکر شگفتانگیز – رفتم که همان حس دلپذیرِ وصفناپذیر را با تمام وجودم تجربه کردم.
دو تا از عکسهایش را، به عنوان نمونه، در انتهای این نوشته میگذارم بماند: