روزی سهراب گفت:
“کاش این مردم دانههای دلشان پیدا بود.”
و ما امروز، به لبخندی هم قانعیم.
چقدر این روزها دنیا با این ماسکها قشنگ نیست،
و من با خودم فکر میکنم: کاش این مردم، لبخندهاشان پیدا بود.
پایم را از خانه بیرون میگذارم و حس میکنم دوباره همان خواب آشفتهای را میبینم که گویی بعد از یک پرخوری شام یا بعد از ساعتها بیخوابی روی بالشی تَر شده از اشک، مرا با خود به چنین سرزمین عجیب و غریبی آورده است.
سرزمینی که در آن همهی آدمها، ماسکی سفید یا سیاه یا رنگی بر صورت دارند،
و تنها دو چشم از میان چهرهشان پیداست. دو چشمیکه آن هم در بیشتر موارد، بیفروغ است.
انگار از آن خوابهایی میبینی که دوست داری بیدار شوی و با خودت بگویی:
“اَه ه! چه خواب بدی بود. خداروشکر که فقط یک خواب بود.”
چقدر این روزها لبخند نایاب است.
و همان کمیابلبخندها هم دیگر پشت این ماسکهای سفید و سیاه و رنگی، راهی برای ابراز ندارند.
باور کنید توقع زیادی نیست.
همهی پروتکلها هم رعایت میشود.
نه بوسه میخواهیم و نه آغوش و نه حتی عشق.
روح ما این روزها، تنها به یک لبخند هم قانع است.