شبکه اجتماعی، بسیار اجتماعی!
این عنوان را از عنوان کتاب «انسانی، بسیار انسانی» نیچه الهام گرفتم.
چیزی که توی ذهنمه و میخوام بنویسمش اینه که:
نمیدونم شما هم توی سالهای اخیر این موضوع رو تجربه کردین یا نه؟
اول بذارین برگردیم به سالهای قبل.
سالهای قبل که فقط با کامپیوتر و لپتاپ میتونستی به اینترنت وصل بشی و عمدهی ارتباطت با دیگران (دوستان و خانواده و فامیل و همکاران و …) توی فضای مجازی و دنیای دیجیتال عمدتاْ از طریق ایمیل بود، اینترنت جای بسیار خلوت و آرومیبود، یا حداقل به نظر میرسید.
در عین حال که به این شبکه جهانی اتصال داشتی، خلوتهای خاص خودت رو هم داشتی.
و خودت تقریباً به طور صد در صد تعیین میکردی که در این دنیای دیجیتال چه کسانی اطرافت باشن و اطرافِ چه کسانی باشی، و با چه کسانی در ارتباط باشی.
و این ارتباط، فقط یک به یک بود. (بگذریم از اتاقهای چت یاهو مسنجر و موارد مشابه)
اما توی این سالهای اخیر که گوشیهای هوشمند، اتصال آدمها رو به اینترنت آسون و راحت و سریع و بیهزینه کردن، و شبکههای اجتماعی هم دارن مدام هوشمندتر و هوشمندتر میشن،
احساس میکنی که یک حلقه محاصره داره در اطرافت شکل میگیره و این حلقه مرتب تنگتر و تنگتر میشه بطوری که گویی دیگه هیچ راه گریزی ازش نداری.
توی وب هم همینطور شده.
نمیگم بده یا خوب، فقط واقعیتیه که هرروز دارم بیشتر حس و لمسش میکنم.
احساس میکنی تمام منزلگاهها و غارهای تنهایی که قبلا توی اینترنت داشتی دارن یکی یکی به هم متصل میشن و آدمهای بیشتری در میان این حلقههای اتصال جای میگیرن.
از یک نظر اتفاق خوبیه. با دوستان و عزیزانت بیشتر در ارتباط و اتصال هستی.
اما از جهت دیگه، حس میکنی که اون خلوتگاهها و غارهای تنهاییت دارن یکی یکی توسط آدمهای اطرافت فتح میشن.
مثلا همین اینستاگرام، در عین حال که فکر میکنی فقط در خلوت خودت هستی،
اما هر روز داره بیشتر و بیشتر با هوشمندی و احتمالاْ همان هوش مصنوعی که یووال نوح هراری و مکس تگمارک، هیجانزده در مورد الان و آیندهاش و تغییراتی که در سبک زندگی ما به وجود آوردن و میارن در کتابهاشون حرف میزنن، تو رو مدام در فضای مجازی به آدمهای اطرافت که تو رو میشناسن نزدیکتر میکنه و تو رو به اونها و اونها رو به تو برای فالو کردن بیشتر معرفی میکنه.
برای همین به این فکر میکنم که شبکههای اجتماعی، به خصوص همین اینستاگرام، انگار داره هر روز بیشتر بر اجتماعی بودن و اجتماعی تر شدنِ ما، اصرار میورزه.
مثلاً من اکانت شخصی اینستاگرامم رو تا حالا خیلی مقاومت کردم که بسته و پرایوت نگهش دارم، و فقط آدمهای خاصی که توی فضای خاص مشترکی هستیم توش حضور داشته باشن.
و با دیگر خانواده و عزیزان و دوستانم فقط از طریق واتساپ و سایر راههای ارتباطی در ارتباط باشم.
شاید یه دلیلش هم اینه که من آدمیهستم که از حداقل حرف زدن استفاده میکنم و واقعاً حوصله ندارم که احیاناً توضیح بدم که فرد یا افرادی که توی عکسها یا برنامههای مشترکمون بودند یا هستند، چه کسانی بودند یا چه کسی هستند یا این برنامهها چه بوده یا چه هست. (شاید هم من زیادی حساسم و واقعاً کسی اونقدر که من تصور میکنم توجهی به این موضوعات نداشته باشه)
یا اینکه بیش از اون چه در توان یا انرژی درونگرام هست بخوام با دیگران در اتصال و ارتباط باشم.
یا فکر کنم بیش از زمانی که براش در نظر گرفتم ممکنه ازم وقت بگیره.
اما در کل، یکسری رویدادهای ماهها و روزهای گذشته و مهاجرت یکسری از خانواده به خارج از ایران، و مثلاً دیشب که مادر عزیزم یکی از عکسهای کودکی من رو به دلیلی توی صفحه اینستاگرامش گذاشت، باعث شده که نتونم بیش از این در برابر ابراز محبتهای دوستان و عزیزانم مقاومت کنم و ناچار بشم با اکانت شخصیم برم و به ابراز لطفشون پاسخ بدم.
با خودم میگم زیاد هم حساس نباش و برای مدتی تجربهاش کن.
برای همین، میخوام دل رو به دریا بزنم و یه سری درخواستهای عزیزانم رو اکسپت کنم و یه سری رو فالو کنم و کمیبه درخواست اجتماعی بسیار اجتماعیِ اینستاگرام، تن بدم.
البته سعی میکنم مراقب باشم که همچنان، اینستاگرام، کمترین وقت و انرژی رو ازم بگیره . و نخواد من رو اونجور که خودش دلش میخواد، دیگه زیادی اجتماعی بکنه!
ببینم این تجربه چه جور تجربهای خواهد بود.
فعلاً – اگر تصورم اشتباه نباشه – همین جا یعنی وبلاگ یک روز جدید (و البته متمم) – همچنان تنها خلوتگاه و غار تنهاییای هست که برام باقی مونده – که هر وقت دلم خواست گاهی از حرفها و احساسات و دغدغهها و دردها و شادیها و برنامههای شخصیم بنویسم.
راستی. شما چطور؟ شما تجربهی مشابهی در این زمینه داشتین؟
https://www.instagram.com/p/CEtRVzLAEHc/?igshid=1rr2vimv1o2h2
سلام شهرزاد جان اینو دیدم یاد تو افتادم
ای جان : )
من زمانی که سنم کمتر بود، تجربه نوشتن در بلاگ رو داشتم. تصور کن یه کودک میاد مینویسه که قطعا انتظاری نداره کسی بیاد و بخونه و احتمالا کامنت بزاره. من هم درونگرام، و فکر میکردم اونجا دیگه هر حرفی دلم بخواد میتونم بگم، به قول تو غار تنهایی م بود. ولی اینطور نشد. چند روز بعد با کامنت اقوام روبرو شدم.
فکر میکنم دقیقا برداشت ت درست باشه و هدف اون افرادی که در راس هرم هم هستند همینه که ما با هم بیشتر ارتباط داشته باشیم تا بیشتر تعامل کنیم و طبیعتا هزینه بیشتری براشون ایجاد کنیم.
سینا جان.
درست میگی. خوشحالم که تو هم چنین تجربهای داشتی و این حس رو درک میکنی.
یه موضوع دیگه هم به نظر من، اینه که دوست نداری اونهایی که خیلی دوستت دارن رو با این نگرانیهای مقطعی خیلی شخصی و درونی خودت، الکی نگران کنی.
یا اینکه اونهایی که همیشه باهاشون در تعامل نزدیک هستی، زیادی از بخشی از دنیای درونی تو باخبر بشن.
و کلا یه چنین مواردی.
اما شاید هم کلاً این حساسیتها بیجا باشه. واقعا نمیدونم.
میدونی. من هر وقت به این موضوع فکر میکنم، این تیکه از شعر سهراب میاد توی ذهنم:
“میترسم از لحظهی بعد. و از این پنجرهای که به روی احساسم گشوده شد.” 🙂
اینستاگرام را دوست دارم تنها بدی بزرگی که داره افسونگری و وقتسوزیشه که البته عیب بزرگیه… من تایمر گذاشتم ولی یک ساعت مثل برق میگذره. با اینحال نوشتن توی این مدیا برام خیلی خوب بوده یعنی کرانههایی از خودم را کشف و معرفی کردم که هرگز قبلش آشنا نبودم با آن… یه چیزی توی نوشتنم فعال شده که توی وبلاگ نبود. مخاطب عام داشتن برای منی که شدیدا لاک نشین خودم بودم جنبههای مثبت زیادی داشته تا حالا. شهرزاد من کسی هستم که به دورو بریهام کم توجه میکنم و خیال میکنم کسی منو نمیفهمه..اگر مثالای کج بینیم را بزنم حیرت میکنی. حالا توی پیجم مینویسم و کسانی را همراه میبینم که اصلا ازشونانتظار نداشتم. فکر کن پسرعمه کمسواد تازه برگشته از اعتیادت بیاد بگه: من نوشتههاتو بدون خوندن لایک نمیکنما نجمه! حس عجیبی داره شنیدهشدن پرقدرت و وسیع… راستشو بخوای به نظر من نفس آدم تاثیر خوبی میتونه روی شکوفاشدنش داشته باشه و اینستاگرام درست نفس ( ایگو) را نشانه میگیرد!
دقیقا من هم همین حس رو دارم. خیلی خوب گفتین.