شاید همهی ما – به خصوص اگر از نسل به دنیا آمده در عصر دیجیتال نباشیم – تجربهی خواندن نامههای عاشقانه را داشته باشیم.
و تجربهی چشیدن طعم عجیب و شیرینی که خواندن آن نامهها – البته وقتی از طرف کسی بود که دوست داشتیم – در کام ما مینشاند و هنوز هم این طعم، همراه ماست.
وقتی نوجوان بودیم و نامهای از کسی که هر روز سر راه مدرسه – در حالی که او هم به مدرسهاش میرفت -در کیف مدرسهمان مییافتیم و بعد با دستانی لرزان در گوشهای از اتاقمان آن را باز میکردیم و میخواندیم.
یا بعد در دانشگاه وقتی به شکل غیرمنتظرهای نامهای در صندوق پستیمان دریافت میکردیم و تا آن را باز میکردیم که بخوانیم، قلبمان آنقدر تاپ تاپ میکرد که حس میکردیم الان است که از دهانمان بپرد بیرون!
و بعدها هم که در ایمیل که در کامپیوتر محو خواندن میشدیم
و حالا هم که مسیجهای شخصی که با نرمافزارهای پیامرسان در گوشیها جا خوش میکنند و اگر – به قول شعرا – از محبوبمان بوده است که آنقدر در ذهنمان مرورش کردهایم که تمام کلماتش را از بر شدیم.
اما چند روز پیش، نامهای به شکلی غیرمنتظره دریافت کردم که اگر چه با یک نامهی عاشقانه بسیار تفاوت دارد، اما در نگاهم بسیار خوب و شیرین بود.
نامه را بنیاد کودک – با ایمیلی تحت عنوان “گزارشات شش ماهه دانش آموزان” – از طرف همان کودک نازنینی برایم فرستاده بود که شاید قبلاً در طرح مداد رنگی با او آشنا شده باشید.
او به همراه عکس جدیدی که از خود فرستاده بود، با دست خط کودکانه اما زیبایش – ضمن اینکه از محبتهایی که در نظر خودم بسیار کوچک و ناچیزند تشکر کرده بود – در نامه اش از این گفته بود که تابستان از طرف بنیاد کودک به کلاس داستان نویسی میرود.
گفته بود که منتظر است تا مدرسه شروع بشود و همکلاسیهایش را دوباره ببینید.
شکایتی هم از گرمای تابستان داشت و از این گفته بود که تابستان امسال شهرشان خیلی گرم است.
بارها و بارها این نامه را خواندم و هر بار لبخندی گرم بر لبانم نشاند.
امروز که داشتم جواب نامه اش را، من هم به صورت دستنویس مینوشتم – که بعد اسکن کنم و در ایمیلی برای بنیاد کودک بفرستم تا به دستش برسانند – داشتم با خودم فکر میکردم که:
خدا را شکر که هنوز هم نامههایی هستند که مثل نامههای عاشقانه خوباند.
خوش به احوالت شهرزاد جان 🙂
🙂
حالت چطوره زینب جان؟
امیدوارم همیشه خوب و خوش و موفق باشی. 🙂