(پیشنوشت: شاید هیچ مطلب آموزندهای توی این نوشته نباشه. فقط چیزهایی هستن که توی ذهنم بودند و دوست داشتم توی وبلاگم بنویسمشون)
بلوط
به نظر من کلا گربهها از زیباترین، شگفتانگیزترین و با احساسترین موجوداتی هستند که خلق شدن.
حالا میخوام بگم که بلوط مخصوصا، بدجوری توی دل من نشسته و از دیدن خودش و کارهاش سیر نمیشم.
به خصوص هر بار که این عکس بلوط (+) رو نگاه میکنم دلم واقعا ضعف میره براش، و دلم میخواد بهش بگم: قربووون اون چشااات برم. قربوون اون نگات، قربون اون لم دادنت…
کوکی هم که البته همچنان دوست داشتنیه.
(بلوط و کوکی، گربههای محمدرضا شعبانعلی هستند)
***
عطرهای خاطره انگیز
زیر مطلبی با عنوان عطر فضا | بازسازی بوی فضا یک کار علمیاست یا بازی تجاری؟ در متمم، توی کامنتم از خاطرهی عطر دایی عزیزم (افترشیو آرامیس ۹۰۰) حرف زدم، که همیشه این بوی خوش رو میداد.
حالا دوست داشتم عکس اون شیشه عطرش رو که حالا پیش من هست، اینجا به یادگار بذارم.
و همچنین چند ثانیه از صدای دایی عزیزم (که یه بار توی این پست: برای کسانی که حال آدمهای دنیا را خوب میکنند گفتم که چقدر گاهی سایمون پاول، من رو یاد او میاندازه)
این رو سالها پیش برای پیامگیر تلفن ثابت خونهاش (ساکن اکباتان بودن) ضبط کرده بود.
یادمه همون موقعها توی یه سفری که اومده بود خونهمون، یه لیست روی کاغذ بهمون نشون داد که پر بود از متنهای کوتاه بامزهای که از شعرهای شعرای نامدار فارسی الهام گرفته شده بودن و میگفت میخوام یکیش رو انتخاب کنم و برای پیامگیر تلفن بذارم و نظر ما رو هم میخواست.
آخرش این رو انتخاب کرده بود. (کیفیت صدا خوب نیست، ولی باز، همین هم غنیمته برامون)
***
آهنگهای Seven Band و سوگند
تا حالا اتفاقی دو سه تا از آهنگهای ۷Band رو شنیدم. به نظرم چه آهنگهای قشنگی دارن این گروه.
این آهنگشون رو خیلی دوست داشتم:
اخیرا از آهنگهای سوگند با ریتم خاصی که دارن هم خیلی خوشم اومده. اون لحن بیخیال و رها خوندن سوگند رو هم دوست دارم و از شنیدن بعضی آهنگهاش، خیلی لذت میبرم.
مثلا این:
(کاری به شعر عجیبش ندارم ;)) … آهنگش عالیه و لحن خوندنش. به خصوص اونجا که میگه: “گفتم سلام خانوم!”) 🙂
و این یکی:
و بقیه آهنگهاش در اینجا. که چند تاشون رو خیلی دوست دارم.
(خیلی توی اینترنت گشتم که این آهنگها رو بخرم، اما متاسفانه جایی پیدا نکردم. همه جا رایگان موجود بودن و متاسفانه منم اینجا گذاشتمشون)
***
طعم تلخ فقر
ظهر بود. سر راهم یه نونوایی به چشمم خورد که سه تا نون روی پیشخوان توری فلزیاش گذاشته بود و فقط یه مشتری جلوش ایستاده بود:
یه آقای مسن.
ماشین رو پارک کردم و پیاده شدم.
دیدم سه تا نون همینطور روی پیشخوان مونده و مرد هم اونها رو برنمیداره و نگاهش همینطور به داخل نونواییه. بهش گفتم، آقا شما چند تا نون میخواین؟ (میخواستم ببینم چقدر طول میکشه زمان انتظارم)
با لبخند تلخی که روی صورت تکیدهاش نقش بسته بود، در حالی که دو سه تا از دندونهای جلو رو هم نداشت گفت: من پول ندارم! (نونها دونهای سه هزار تومن بودن)
دلم یهو ریخت پایین.
گفتم همین سه تا نون براتون کافیه؟
گفت کمه. ما ۵ نفریم توی خونه.
گفتم چند تا نون کافیه؟ گفت ۵ تا.
به یکی از نانواها که داشت در حین کار نگاه میکرد گفتم لطفا دو تا نون دیگه هم بذارین با یه پلاستیک برای این آقا. و سه تا هم برای من. و بلافاصله با دستگاه پوز که اونجا قرار داشت برای همهاش کارت کشیدم.
مرد ۵ تا نون رو برداشت و گذاشت توی پلاستیکش و باز با همون لبخند که انگار حسی از قدردانی حالا قشنگترش کرده بود تشکر کرد و بیلای رو هم که به دیوار تکیه داده بود برداشت و رفت.
من هم سه تا نون خودم رو برداشتم و از نانوا تشکر کردم. نانوا گفت: ممنون از شما. قبول باشه!
(قبول باشه؟ … هیچوقت نتونستم با اینجور عبارتها ارتباط برقرار کنم)
به هرحال وقتی اومدم نشستم توی ماشین، بغض تلخی گلوم رو فشار میداد و بدجوری حال و هوای گریه داشتم، از اینکه به شکلهای مختلف میبینم و حس میکنم که مردم سرزمینمون دارن روز به روز فقیرتر و ضعیفتر میشن. (خودمون هم به طریقهای دیگه)
بعد با خودم فکر کردم: حالا که این نون رو میبره خونه، یعنی با چی قراره بخورنش؟ وقتی که برای خرید همین نونها هم پول کافی نداشت.
خیلی اوضاع سخت شده، تعداد افرادی که برای تهیه نیازهای اولیهشون عاجز هستن روز به روز داره بیشتر میشه. آدم بعضی از صحنههای اینچنینی رو میبینه، از غصه مچاله میشه…. از هر کسی که این کامنت رو میخونه خواهش میکنم هر قدر که میتونه به نیازمندها کمک کنه. پیش خودمون نگیم که مثلاً ده هزار تومن چه دردی رو دوا میکنه. درسته شخصی که با پنج تا نون از نونوایی رفت بیرون زندگیش تغییری نکرده، اما در عوض پنج تا نون دستشه که اگه محبت شهرزاد جان نبود، همون پنج تا نون رو هم نداشت. تا میتونیم کمک کنیم…
ممنون محمد عزیز.
وای از جمله آخر نوشته ات… وای..
تلخی و سنگینیش داغونم کرد…
بعد که رفت و منم راه افتادم و دیگه هم توی مسیر ندیدمش، خودم رو ملامت کردم که چرا همون لحظه به ذهنم نرسید که حداقل یه ۲۰ هزار تومان ای هم بذارم توی جیبش