قبلاً چندین جا، از جمله در درس ابزارهای تقویت تفکر استراتژیک (۱): آنالوژی در متمم در این کامنتم، و در پست ورزشی به نام ایروبیک در یک روز جدید؛ از این گفته بودم که بین باشگاه و ایروبیک ای که سالها دارم میرم و متمم، در بسیاری موارد، یک آنالوژی عجیبی حس میکنم.
این را داشته باشید، تا بیایم سر اصل مطلب.
صبح کامنتی برای درس بی انگیزگی و فرسودگی ناشی از اقدامهای همزمان، نوشتم و ساعاتی بعد، به لطف کامنت یکی از دوستان متممی، بعد از مدتها دوباره به درس نظم شخصی و راهکاری برای آشفتگی ذهنی سر زدم و به خواندن پرطرفدارترین دیدگاه به انتخاب متممیها در این بحث مشغول شدم.
کامنتی از محمدرضای عزیز بود.
اما وقتی به این جمله رسیدم:
[su_quote]اما نکته سوم. راستش من کلن لغت اراده رو در کلماتم به کار نمیبرم. به نظرم لغت بدیه. دوستش ندارم. اصلا دروغه! […] تا حالا دیدی کسی از گرسنگی بمیره و بعد بگن: گرسنه اش شده بود و غذا هم بود اما اراده نداشت بره غذا بخوره! اون لغت مهمتر به نظرم احساس نیازه.[/su_quote]
و این در حالی بود که من، نه تنها از کلمه ی اراده به عنوان حسن ختامِ کامنتم استفاده کرده بودم، بلکه یک کلمه ی قوی هم پشتش گذاشته بودم و بدتر از اون، اینکه بولدش هم کرده بودم.
فکر میکنم از اثرات “ناپلئون هیل” خواندن این روزهایم بود. 🙂
و البته به شکلی و با تعریف و تعبیرِ خودم از این کلمه، واقعاً بهش اعتقاد هم دارم.
حالا بگذریم…
خلاصه به محض خواندن آن جمله، انگار آب یخی را روی سرم ریختند.
و آن آنالوژیِ نازنین، باعث شد حس کنم محمدرضا انگشتش را به آن دورها اشاره کرده و به من میگوید:
“برووو تهِ سالن!”
پی نوشت:
۱- این نوشته هیج خاصیتی نداشت. صرفاً جهت زنگ تفریح و شاید عوض شدن فضا.
۲- هر وقت مربی مون برای مدت کوتاهی به باشگاه نمیاد، مثلا مسافرتی جایی رفته و یا مربی دیگری به جاش کار میکنه، انرژی و شوق همیشگی رو برای ورزش کردن ندارم.
… از دست این آنالوژی!
سلام.. ببخشید که کامنت نامربوط میذارم.
قبلا یه جایی تو این سایت دیده بودم که کسی به شما پیشنهاد کرده بود پادکست چنل بی درباره ی ناپلئون هیل رو بشنوید. گوش دادید؟
من چند روز پیش گوش دادم.
و تقریبا ۱۰ روز پیش من نقل قولی از دیر اموختههای یکی از متممیها کردم که خیلی از مطالب چگونه موفق شویم و این مدل کتابهایی که غربیها مینویسن بدرد مملکت خودشون میخوره و شما مخالف بودی.
احساس میکنم داستان اقای هیل یه ربطی به حرفایی که گفتیم داشته باشه.
راستی یه پادکست دیگه هم هست. به اسم بی پلاس. اینم جالبه اگر خواستید چک کنید.
قسمت اولش راجع به یه کتابی هست که حرفش اینه اقا کسایی مثل استیو جابز و بیل گیتس اگر انقد موفق شدن. سهم عوامل بیرونی و چیزایی که دست خودشون نبوده بیشتر از اون حرفاست که ماها فکر میکنیم.
در همین راستا رفتم داستان اقای مک کافی رو از پادکست کانال بی گوش دادم. اینکه اقا واقعا ادمایی که بزرگ شدن.. چقدددد فقط خوش شانس بودن همین.
و ما بهشون افتخار میکنیم… جملاتشون رو قصار میکنیم… برای هم نقل میکنیم..
سلام شهرزاد جان
وقتی این پست رو خوندم، کاملاً احساست رو درک کردم. چون من هم دقیقاً تجربهی مشابه داشتم.
وقتی کامنت آقا معلم رو خوندم هم خندهم گرفته بود و هم احساس شرمندگی داشتم.
البته کامنتهای من مربوط به زمانهای دوره و این تاحدودی باعث دلگرمیهست.
نمیدونم تو هم دلت میخواد بعضی از کامنتهات توی متمم یا روزنوشتهها رو پاک کنی یا نه؟
من چهارتا کامنت _تقریباً مربوط به دوسه سال پیش_ دارم که خیلی دلم میخواد حداقل قسمتهایی از اون رو پاک کنم. 🙂
سلام مهشید جان.
ببخش دیر جواب میدم.
آره. من هم کامنتهایی به خصوص مال اون اوائل، هم توی روزنوشتهها و هم توی متمم دارم که حسم بهشون مثل حسیه که تو به اون کامنتهای خودت داری.
کامنتهایی که در اونها از علامت سوال و نقطه چین زیاد استفاده کرده بودم، یا اینکه شامل خوش و بشهای زیادی با دوستان هستن و شاید مواردی دیگر 🙂
البته فکر کنم بعضی کامنتها رو هم باید در همون حال و هوا و روحیات و فضا و شرایط اون زمان سنجید.
به هر حال به نظرم کامنتها و نوشتههای ما هم – مثل خود ما – در طول زمان، سیر تکاملی پیدا میکنند و باید به خاطر این موضوع خوشحال بود.
اگرچه اینم بگم:
بعضی اوقات، من خودم، وقتی به کامنتهای گذشته ی خودم بر میخورم و میخونمشون، میبینم چقدر روحیات شادتر و بازتری داشتم، و یه جورایی برای اون روزهای خودم دلتنگ میشم. 🙂