پیش نوشت:
لطفاً این نوشته را به عنوان نوشتهای برگرفته از برداشت و احساس و سلیقه و نگرشی کاملاً شخصی بخوانید که میتواند با برداشت و نگرش و احساس شما خوانندهی محترم این مطلب، متفاوت باشد. (و امیدوارم این نوشته را تعریف و تمجید هم تلقی نکنید؛ که برای من، عین واقعیت است)
اصل صحبت:
شب یلدای پارسال، یکی از دوستان خوب قدیمیمتممی، بعد از مدتها که چندان خبری از او نبود، پای یکی از نوشتههای محمدرضا آمد و کامنتی گذاشت؛
و چیزی نوشت که واقعآً باعث حیرتم شد.
بعد از اینکه شب یلدا را تبریک گفت، به محمدرضا گفت:
“نمیدونم امسال فال حافظ داریم یا نه.”
این درخواست به نظر من در حدی بود که کسی مثلاً به من بگوید:
– شهرزاد. یه توپ دارم قلقلیه رو باز هم میخونی برامون؟
محمدرضا – همچنان که انتظار داشتم – در پاسخ به دوستمان، نوشته زیبایی نوشت که تحسین و ستایش مرا برانگیخت:
که هنوز و شاید همیشه، از آن نوشتههایی است که به گمان من، خواندنش میتواند لذتبخش و آموزنده باشد.
اینجا بود که بیشتر متوجه شدم و به این فکر کردم و به این باور رسیدم که ما چقدر میتوانیم در طول زمان، با دوستانمان همراه و همسفر باشیم و همراه و همسفر باقی بمانیم؛
و چقدر قادریم سیرِ رشد و تغییر را در او ببینیم، لمس کنیم، حس کنیم، درک کنیم و به رسمیت بشناسیم؛
یا نه، بعد از سفری طولانی، از گرد راه برسیم و انتظار داشته باشیم که دوستمان را همچنان در همان لباسهای سالهای پیشین ببینیم و باز بشناسیم؛
حتی، حتی اگر مُصّرانه، هنوز همان آدمِ قبلیمان را میخواهیم.
از این موضوع که بگذریم،
نکته ی جالب دیگر این که، دیروز توی یکی از کامنتهای محمدرضا، جملهای را خواندم که من را حسابی به فکر فرو برد.
(اگرچه یک قسمتش را که مربوط به رفتن! میشود اصلاً دوست نداشتم؛ ولی با آن بخشِ موافق نبودن با مرثیه خوانی و اینجور چیزها کلاً و یا به طور خاص در چنین مراسمهایی با تمام وجودم موافق هستم و لذت بردم، چون خودم هم همیشه در مورد رفتنِ خودم چنین اعتقادی دارم و گاهی در جاهای دیگر هم به آن اشاره کردهام که دلم میخواهد در مراسمِ من، به جای آن چیزها، حداقل موسیقیهایی که دوست داشتم پخش شود)
محمدرضا از «نامههای به رها» گفته بود که قبلاً در روزنوشتهها برایمان مینوشت و ما هم از خواندنشان لذت میبردیم و حتی از آنها برای زندگیمان الهام میگرفتیم.
او در کامنت خود گفت:
“چند وقت پیش چشمم خورد به یکی از این متنهای نامه به رها. هی با خودم فکر کردم که آخه من چطور یه همچین چیزهایی رو نوشتم؟ خوب این همه حرفهای خوب میشد زد. چرا اینها؟ چرا اینجوری؟ چرا با این فرمت و در این قالب؟”
برایم خیلی جالب بود.
چون چیزی که برای مثلاً منای هم که هر روز و هر دقیقه با او و نوشتههای او همراه بودهام و هستم، لذتبخش و جذاب است؛
این است که به جایِ برگشتن به گذشته و خواندن نوشتههای قبلی،
لحظه به لحظه و رو به جلو، با او و نوشتههای او همراه باشم و با نو شدنِ او و نوشتههای او، من نیز هر بار نو شوم و تازگی را تجربه کنم.
همهی اینها را گفتم، اما دلم میخواهد چیز دیگری هم بگویم.
اگر چه محمدرضا، اکنون، نامههای به رهایش را دوست ندارد؛
و اگر چه منِ مخاطبِ همیشگیاش نیز، در حال حاضر کششی در خودم احساس نمیکنم که به خواندنِ نوشتههای قبلی برگردم، و ترجیح میدهم هر بار و هربار، نوشتههای تازهی او را بخوانم؛
اما به این فکر میکنم که من محمدرضای آن زمان را که «نامه به رها» و نوشتههای آن روز را مینوشت دوست داشتم،
همچنان که محمدرضای این زمان را که نوشتههای امروز و کتاب ارزشمندی مثل «کتاب پیچیدگی» را مینویسد.
به این فکر میکنم که «نامه به رها» و نوشتههای مشابه و حال و هواهای آن زمانِ محمدرضا، باید وجود میداشتند و خلق میشدند،
تا متمم، اکنون، برای ما، نه تنها به عنوان محلی برای توسعه مهارتها، که به عنوان موجودی زنده و فرهیخته و با احساس و دوستداشتنی که جدایی از او ممکن نیست، شکل بگیرد.
آن نوشتهها و حال و هواهای آن روزها باید میبودند،
تا نوشتههای امروزِ محمدرضا – چه در روزنوشتهها و چه در متمم – چنین عمق و مفهوم و حس و طعم منحصر بفرد امروز خود را داشته باشند بدون اینکه خود برای ریختن این طعم در کامِ نوشتههایش، تلاش آگاهانهای کرده باشد.
آنها باید خلق میشدند،
تا وبلاگ محمدرضا – حتی اگر مثل قبلها، مرتب به روز نمیشود – اما همچنان در میان هزاران وبلاگ دیگر در وب فارسی بدرخشد و هر بار ما را مشتاقتر از قبل، برای خواندن نوشتههایش باقی نگاه دارد.
آن حال و هواها باید میبود و آن نوشتهها باید نوشته میشدند،
تا کتاب پیچیدگیِ او برای ما، نه یک کتاب علمی، مشابه کتابهای علمیدیگر؛ که کتابی علمی، متفاوت با هر کتاب علمیدیگری باشد.
واقعا محمدرضا شعبانعلی نعمتی هست که اگر در زندگی ام نبود، زندگی خشک و بی روح میشد.
خیلیها میگن در این شهر غریبیم و جایی نداریم بریم. من هم در فضای وب فارسی چنین حسی داشتم اگر متمم و روزنوشتهها نبود.
قشنگ گفتین.
من هم همچین حسی دارم.
حتی شوق کار و یادگیری که در مسیر انجام دادن کارهای جدیدم دارم، با خودم فکر میکنم اگه یه روز این دو نباشن، یعنی چی میشه…
ما خوشبختیم که اونها رو داریم.
شهرزاد خانم. نمیدونم بهتون چی بگم!!
بعد از خوندن این مطلب احساس اسپویل شدگی داستان یا فیلم یا سریال بهم دست داد :))
وبلاگ (بخونید سریال) محمد رضا رو از حدود چهارماه پیش شروع کردم و دارم از اول به آخر میخونم. تا ص ۴۷ رسیدم و الان باید بفهمم که محمد رضا در آینده از نامههاش به رها خوشش نخواهد اومد :))) داستان لو رفت !!
اما فک کنم درستش هم همینه. ادمها هنگام رشد از چیزی که در گذشته بودن راضی نمیمونند.
راستی یاد یک قسمتی از فیلم انجمن شاعران مرده افتادم. اونجا که شاگردا به اقای معلم (آقای کیتینگ) یکی از خاطرات مربوط به دوران جوانیش رو نشون میدن. میبینه، میخنده، تشکر میکنه که دانش آموزاش این خاطره رو به یادش آوردن و بعد میگه هر کاری خواستین باهاش کنین، اصلا آتیشش بزنین. و بعد میره.
واقعا سخته ادمیرو به جلو حرکت کنه ولی وابستگی به گذشتش نداشته باشه. ولی خب لازمه
نگران نباشین محمد عزیز. 🙂
شما به خوندن نوشتههای خوبِ او، از اول تا آخر ادامه بدید.
منو که میبینن در همون زمانها، بارها هر نوشته اش رو خوندم.
و حالا هر بار تشنه ی نوشتههای جدیدترشم.
محمدرضا هم همون زمان، نامههای به رها رو با تمام احساسش مینوشت و ما هم با تمام احساس مون میخوندیم.
به نظر من، هر زمان باید همونجوری طی میشده که شده، تا داستان زندگی مون صفحه به صفحه نوشته بشه و تکمیل بشه.
هر صفحه ی داستان زندگی ما، میتونه به خودیِ خودش و برای زمانِ خودش، دوست داشتنی باشه؛ چون ذره ذره، چیزی که امروز هستیم رو ساخته.
اما چیزی که الان بیش از هر موضوع دیگری مهمه، همین زمان حال هستش.
به قول سهراب عزیز، “زندگی آب تنی کردن در حوضچه ی اکنون است.”
سلام.
و شکی نیست که این محمدرضای کتاب پیچیدگی، همان محمدرضای نامه به رها است. مثل هر سیستم متعالی و پویا و پایای دیگری، رشد پیدا کرده، به روز رسانی شده و البته ماندگار.
یه حرف دیگه این که دیشب در راه منزل داشتم فکر میکردم چرا بعضی کامنتها را نوشته ام؟ مثلا وقتی خبر از سالگرد تولد متمم میداد، هیجان زده برای هم تندوتند و پشت سر هم کامنت میگذاشتیم و ذوق زده برای هم مینوشتیم.حرفهایی میزدیم که حالا میدانم از نظر محمدرضا جلف و سبک به نظر میآمد ولی ما با انرژی و هیجان مینوشتیم و حواسمان نبود.
( من یکبار در یکی از کامنتها شما را «قصه گوی خانه ی شعبانعلی» خطاب کردم.)
( فکر نکنم…( منظورم در مورد برداشت تون از حس محمدرضا
اگرچه همونطور که قبلاْ هم گفتم وقتی بهش فکر میکنم میفهمم که محمدرضا چقدر صبور بوده…
در هر صورت
شاید آن زمان هم، باید همان طور میبود که بود.
(از جملاتِ شبه قصارِ من) 🙂
***
«قصه گوی خانه ی شعبانعلی» …
یادش بخیر.