پیش نوشت: دیدم که چند تا از دوستای خوبم از پست قبلی – اندر احوالات این روزها… – استقبال کردن، گفتم ادامه اش بدم. 🙂
***
یکی از همکارامون (آقا) با چهره ای مستاصل اومده بهمون میگه:
“مرطوب کننده ندارین؟ دستم خیلی خشک شده.”
***
داداشم تلفنی بهم میگه: “شهرزااد. به خصوص وقتی میری پمپ بنزین و میخوای بنزین بزنی، خیلییییی موااظب باااش.”
***
رفتم بنزین بزنم. همونطور که توی ماشین بودم، به متصدی پمپ بنزین گفتم: زحمتش رو میکشین؟” (البته با دستکشی در دست، کارت بنزین و پول رو دادم دستش)
گفت: بلللله. اصلا از ماشین پیاده نشین. شده ۱۰ هزار تومان هم انعام بدین، اما اصلاً از ماشین نیاین بیرون”
گفتم: ۱۰ هزااار تومان؟
گفت حالا همینطوری گفتم. بعد گفت: عجب وضعی شده. البته من چند ساله که از دستِ خانمم کرونا گرفتم.
رفتم خونه حرفش رو برای مامانم تعریف کردم.
مامانم گفت: “میخواستی بهش بگی احتمالاً خانمتون هم همین رو میگه!”
***
بعد از اینکه دیروز برادرم اینا خونه مون بودند و متوجه شدیم که در کنار اینکه خیلی ریلکس و منطقی – مثل خودمون 😉 – با این موضوع برخورد کردن، کارهای خیلی خوبی هم برای مراقبتهای بهداشتی توی خونه و بیرون انجام میدن، و این باعث شد که مامانم بهتر و راحت تر با این اعمالِ تقریباً وسواس گونه در این شرایط (با اینکه همیشه به تمیزی و نظم توی خونواده معروفه اما مخالف وسواس و حساسیتهای بیش از حده) کنار بیاد.
دیروز بعد از رفتن خانواده ی دوست داشتنی برادرم، داشتم موبایل و تبلت و لپتاپ و چند تا دیگه از وسایل شخصی ام رو – که بیرون ازشون استفاده کرده بودم – با پنبه و گوش پاک کن و الکل ضدعفونی کردم.
با تردید به مامانم گفتم، مامان اگه میخوای موبایلت رو بده اونم ضدعفونی کنم. مامانم موبایلش رو داد و گفت: “دستت درد نکنه”
***
علاوه بر دستمال کاغذی، خلال دندونهای آسانسوراتون هم مبارک!
***
امروز متوجه شدم. یه محصولی توی بازار هنری مداد رنگی داشتیم- الان هم داریم – به اسم:
یعنی چی؟
***
شکوفههای زیبا رو که توی باغچههای شهر دیدم، توی دلم بهشون گفتم:
“عزیزای من. خیلی خوش اومدین.”
و با خودم فکر کردم، چقدر آروم و قشنگه دنیاشون. اونها هیچی از زشتیهای دنیای ما نمیدونن.
مثل هر سال، سر وقت میان تا در آرامش دنیای خودشون، زیبایی و حال و هوای دل انگیز بهار رو بهمون هدیه کنن.
فارغ از هر وضعیتی که توش هستیم، مهربانانه بهشون خوشامد بگیم.
***
خبر آتش سوزی درمانگاهی در بندرعباس رو شنیدم.
قلبم رو لرزوند.
بیش از اون، منو ترسوند.
چه بخاطر این خبر. چه خبرهای دیگه ای که نمیشه ازشون نوشت… هر روز دارم بیشتر، از برخی آدمها میترسم.