دیروز بعدازظهر، وقتی چند خط پیام متمم رو توی صفحه اصلی متمم دیدم و خوندم، و بعد از اینکه به مواردی مثل اختلال و قطعی این روزهای اینترنت و تاثیراتش در این محیط آموزشی و به همین دلیل، افزوده شدن هفت روز به اعتبار کاربری ویژه اشاره کرده بود،
وقتی به دو سطر آخر رسیدم، اینکه:
“…با این حال ما همه مصمم به یادگیری و پیشرفت هستیم و با وجود همه محدودیتها و محرومیتها، نمیتوانیم از تلاش برای یادگیری دست برداریم.”؛
بغضم ترکید و چشمام پر از اشک شد.
و اگر خودم توی خونه تنها بودم، شاید ادامهاش، تا دقایقی گریهای سوزناک بود!
تا حالا براتون پیش اومده؟ از یه چیزی دلتون خیلی گرفته بوده و وقتی یه دوست خیلی صمیمیتون، باهاتون در موردش حرف میزنه، شما یهو پیشش، بغضتون میترکه؟
یک چنین حسی داشتم.
و فقط خداروشکر میکردم که متمم رو توی این روزها در کنارمون داشتیم و داریم.
روزهای گذشته، روزهای خوبی نبودن.
و البته هنوز هم کماکان ادامه دارن. و البته هنوز هم نمیدونی چه شگفتیهایی در آینده در انتظارته…
گذشته از همهی اتفاقات این روزها – اگرچه بخش زیادی از ذهن و قلبم رو پر کردن، اما نمیخوام در موردشون حرف بزنم – یه حسرتِ جانکاه داشتم.
اینکه همهی این ابزارهای تکنولوژی جدیدِ دنیا، که کمک میکنن برای یادگیری، برای دستیابی و استفاده از اطلاعات، دانش و خرد جهانی، برای بهبود و پیشرفت زندگی یا کارهای حرفهایمون، برای برنامهریزی و تلاشهامون، و خیلی چیزهای دیگه، با شوق و هیجان و لذت یادگیری و ابزارهای کمکی بیشتری در راستای اهدافمون پیش بریم، هیچکدومشون مال ما و برای ما نبودن.
به تمام سرویسها و ابزارها و اپلیکیشنهایی که برای پیشبرد وبسایتم، یا برای نظم و انضباط شخصی، یا برای نگهداری و انتقال فایلها و مستنداتم، یا برای یادداشتبرداری و برنامهریزی، تماس با عزیزانمون که در نقطهی دیگری از این سیارهی آبی هستن، و بسیاری کارهای روزمرهی دیگه که با اینترنت گره خوردن و به شدت بهشون احساس نیاز میکردم فکر میکردم یا بهشون نگاه میکردم، هیچ کدوم به هیچ طریقی قابل استفاده نبودن.
ابزارهای زیادی مثل پلاگینِ سئو یا گوگل آنالیتیکس، ایمیل و غیره، عملاً به یک ابزار کاملاً تزیینی و بیاستفاده بدل شده بودند.
درسهایی از متمم که در مورد سئو، دراپباکس، اورنوت و مواردی از این قبیل حرف میزدند، برام بیمعنی شده بود.
درسته که وبلاگ و وبسایت من چون رویهاست داخلی بودن خوشبختانه از کار نیفتاده بودن (البته با کندی و قطعیهای تقریباْ زیاد روبرو بودن و همچنان هم هستن)،
اما وقتی میدیدم که وبلاگ خیلی از دوستانم از دسترس خارج شدهاند، دلم نمیومد پست جدیدی بذارم.
ضمن اینکه بسیاری از سرویسها هم توی همین سایتهام عملاً از کار افتاده بودن.
یک روز جدید، تقریبا مخاطبهای خودش رو پیدا کرده و اگرچه ورودیاش از طرف گوگل به صفر یا حداقل ممکن رسیده بود، اما به هرحال تقریبا بازدیدهای مناسب خودش رو داشت،
اما مداد رنگی،
و بدتر از اون، بازار هنریاش.
احساس میکردم بردنش تهِ تهِ یک کوچهی بنبست. کوچهای که به ندرت کسی ازش عبور میکنه.
متوجه شدم که برای یک سایت یا یک کسب و کار بسیار نوپا، گوگل، چقدر دوست خوب و همدل و مهربونیه. شاید بیشتر از هر ابزار دیگهای.
وقتی که هنوز کسی زیاد نمیشناسدش و حتی هنوز عضلات پاهاش و زانوانش اونقدر قدرت پیدا نکردن که بتونه بدون کمک گرفتن، راه بره،
گویی مثل این میمونه که میاد و به کمک ابزارها و الگوریتمهاش، مهربانانه دستش رو میگیره و راه رو بهش نشون میده و پا به پا همراهش میاد و گام به گام توی راه رفتن بهش کمک میکنه، تا بیشتر دیده بشه، بیشتر شناخته بشه،
و تا اینکه بتونه به مرور و کم کم دستش رو رها کنه و خودش دیگه با سرعت مناسبی به راه رفتنش ادامه بده.
که باز هم توی این مسیر، تنهاش نمیذاره و همچنان و برای همیشه شاید از کمیدورتر حواسش بهش هست.
و وقتی گوگل نیست، و وقتی هنوز پاهاش قدرت لازم رو پیدا نکرده، انگار از راه رفتن ناتوان میشه. و اگر این وضعیت، برای مدت زیادی ادامه پیدا کنه، شاید حتی دیگه نتونه تا مدتها روی پای خودش بایسته و راه بره.
علاوه بر تمام اینها،
توی روزهای اخیر، پیامهایی از جنس درد و دل، از دو نفر از همکلاسیهای خوب و جدیدتر متممیمون توی وبلاگ یک روز جدید دریافت کردم که البته خواسته بودن کامنتشون رو منتشر نکنم.
کسانی که معمولاً دیدگاههایی زیبا و پرقدرت پای برخی درسهای متمم ازشون میخونیم، اما با چه مشکلاتی که در اثر شرایط فعلی (نه فقط شرایط همین چند روز) توی زندگی شخصیشون، دست و پنجه نرم نمیکنن، و حتی تا مرز ناامیدی کامل پیش رفتهاند.
توی این فکر بودم که چی میتونم بنویسم تا هم به خودم و هم بیشتر، به این دوستان خوبم، اندکی دلگرمیو امید ببخشم.
اولین چیزی که توی ذهنم طنین انداخت، این آهنگ بسیار زیبا و الهامبخش دوست دارم زندگی رو از سیروان خسروی بود – با اون انتخاب انیمیشن دوست داشتنی و الهام بخش که همینجا گذاشتم.
به خصوص، به خصوص، به خصوص اونجا که میگه:
اگه ابرای سیاهو دیدی، اگه از آینده ترسیدی
پاشو و پرواز کن، تو افقهای پیش روت
نگو به سرنوشت میبازی
تو بخوای فردا رو میسازی
پس دستاتو ببر بالا و بگو:
دوست دارم زندگی رو
دوست دارم زندگی رو
خوب یا بد اگه آسون یا سخت
نا امید نمیشم چون
دوست دارم زندگی رو
پس به نظرم میرسه شاید بهترین کاری که میتونیم توی هر مقطعی از زمان و عمرمون که احساس میکنیم ابرای تیره، آسمون آبی دلمون رو از هر طرف احاطه کردهاند بکنیم، اینه که یادمون نره، که زندگی رو دوست داریم، و این شرایط گذرا هستند، و بهتره که دلخوشیهای زندگیمون رو در حال حاضر – حتی اگه ناچیز باشن – حفظ بکنیم.
و اتفاقاً به نظرم توی این روزهای سخت هست که قدرت انتخاب، خودش رو بیشتر از هر زمان دیگهای نشون میده.
این که آیا میخواهیم تسلیم بشیم و از اهداف زندگیمون و رسیدن به یک زندگی بهتر و رضایتبخشتر و موثرتر دست بکشیم؟
یا نه. مصممتر در جهتش گام برداریم.
تا وقتی که دوباره آفتاب طلایی، آسمون زندگیمون رو گرم و روشن کرد، بدونیم که چند گام جلوتر اومدیم و حالا میتونیم با شتاب بیشتری به زندگی رضایتبخشمون نزدیکتر بشیم.
یه چیز دیگه هم به ذهنم میرسه.
اینکه تفاوت وضعیت ذهنی و احساسی و کلاً زندگی ما آدمها، در نوعِ نگاهمون به شرایط ناگزیری هست که توش به سر میبریم.
و اینکه یادمون نره که زندگی ما – به خصوص توی این شرایط – منحصر به همین دنیای بیرون نیست.
زندگی ما همیشه از دو دنیای بیرون و درونمون هست که تاثیر میگیره.
زندگی بیرون، شاید در اختیار و کنترل ما نباشه،
اما خبر خوب اینه که دنیای درون، کاملاً و صد در صد در اختیار خودمونه و اگر بخواهیم، میتونیم با انتخاب نوع نگاهمون و احساسمون به شرایط و با غنا بخشیدن به دنیای درونمون، چگونگی زندگی در دنیای بیرونمون رو هم تحتالشعاع قرار بدیم.
در این زمینه کتابهای خوب و حرفهای خوبتر بسیاره. مثل “انسان در جستجوی معنا“ی ویکتور فرانکل، یا درسهای ارزشمندی برای توسعه فردی در متمم، و بسیاری دیگر.
اما اینجا به طور خاص، یاد بعضی حرفهای برنارد راث، در کتاب هنر دستیابی افتادم. که در همین رابطه، به زیباییِ تمام، نکات ارزشمندی رو به ما یادآوری میکنه.
و دوست دارم بخشیاش رو اینجا با هم بخونیم و شاید ازش الهام بگیریم.
او میگه:
“وقتی نمیتوانم آنچه را در دنیای بیرون رخ میدهد کنترل کنم، در عوض میتوانم تجارب خودم را شکل بدهم.
وقتی بپذیرید شمایید که به هر چیزی در زندگیتان معنا میبخشید، احساس میکنید ارباب زندگیتان هستید، نه قربانی ناتوانی که تحتتاثیر محیط پیرامون و احتمالات قرار دارد.”
[…]
“وقتی میفهمیم خودمانیم که به تمام چیزها در زندگیمان معنا میبخشیم، میتوانیم اختیار آن چیزهایی را که برایمان اتفاق میافتد به دست بگیریم و حتی بدبیاریها را به موهبتی برای خود و عزیزانمان تبدیل کنیم.”
ابتهاج، جایی میگه:
«ای سایه، صبر کن که برآید به کامِ دل
آن آرزو که در دلِ امیدوارِ توسن…»
سلام
یک دنیا حرف میشه زد از روزهای بی اینترنت در روزگاری که همه به نوعی وابسته یا دلبستۀ اون شدند. ممنون از این پست جالبتون. اگر دوست داشتید به ویلاگ ما هم سر بزنید. پاینده باشید.
سلام شهرزادِ یه روز جدید
حسی که به گوگل داشتم و دارم، مهربون بودنش بود، چند سال قبل توی یه مهمونی گفتم از گوگلِ مهربون بپرس
اونجا حرفم مورد استقبال قرار نگرفت و واژه مهربون، شدش تیکه …
گاهی وقتها با خودم فکر میکنم چرا من به گوگل چنین حسی رو دارم، میبینم بخاطر حوزه ی کاریم …
تا اینکه این پست رو خوندم و دیدم بله از دوستانِ خوبِ متممیهم هستند که چنین حسی رو دارند
سلام علیرضا جان. حالت چطوره؟
به نظر من هم حست به گوگل خیلی درسته.
روزی که بعد از یک هفته قطعی، مایوسانه آدرس گوگل رو توی مرورگر تایپ کردم و اینتر رو زدم و یکهو باز شد و لوگو رنگی قشنگش وسط صفحه ظاهر شد، انگار دنیا رو بهم دادن.
آخه فقط خودِ امکان جستجوی گوگل که نیستش. جیمیل و گوگل کروم و کلی ابزار و اپ و امکانات وابسته ی دیگه به گوگل هم هست که زندگی روزمره و حرفه ای مون دیگه تقریبا بهشون پیوند خورده.
و در کنارشون، کلی ابزارها و اپهای دیگه – غیر از گوگل.
و چقدر ناراحت کننده و غم انگیزه که هنوز برخی هموطنان مون در مناطقی مثل سیستان و بلوچستان، و فکر کنم بخشهایی از خوزستان، بعد از حدود سه هفته، هنوز از این نعمات دنیای دیجیتال محروم هستن.
امیدوارم گوگلِ مهربون، دیگه هیچوقت ترکمون نکنه. 🙂
واقعا روزهای سختی بود
از فکر کردن به اون روزها هم حس بدی بهم دست میده
روزهایی که حتی وقتی میخواستی به سایتی که میشناسیش بری هم نمیتونستی
یا این که باید همه دامینهای احتمالی که داشته رو تست میکردی تا پیداش کنی؛ چون موتور جستجویی نبود که اسمش رو سرچ کنی و سایت رو بیاره
گوگل واسه ما دیگه مثل دفترچه تلفن شده؛ دیگه چیزی رو حفظ نمیکنیم، اسم سایت رو میزنیم و آدرسش رو بهمون میده
نعمتی که تو اون چند روز از داشتنش محروم بودیم
من غیر از این که به ابزارها دسترسی نداشتم چیزی که بیشتر اذیتم میکرد حس تحقیر شدگی بود
خدا رو شکر که گذشت و امیدوارم دیگه هیچ وقت تکرار نشن
کاملاً درست میگین.
من هم امیدوارم. 🙂
امیدبخش، الهام بخش، انرژیک بود.
رفرش شدم. ممنونم!
و این حقیقت تلخ: سیستمیکه ارتباط دهها میلیون نفر را با دنیای خارج قطع کرد؛ با موفقیت.
این سیستم قوی تر شد.
قدم بعدی: اینترانت ملی.
خیلی زیبا بود. آفرین