پیش نوشت ۱: واژه ی غیر حضوری که از آن در عنوان این پست استفاده کردم، اشاره دارد به بخشی از سخنرانی محمدرضای عزیز در ابتدای گردهمایی متممیها، که اشاره ای کرد به این موضوع که: (نقل به مضمون) ما هیچوقت از متمم به عنوان آموزش غیر حضوری یاد نمیکنیم. اتفاقا متمم حضوری ترین آموزش است و شاید این گردهمایی را بتوان غیر حضوری نامید. 🙂
پیش نوشت ۲: چون این پست با صحبتهای دوباره خودمانی، خیلی خیلی طولانی شد و واقعا عذر میخوام از شما که این پست رو میخونید، مجبور شدم این پست رو در دو قسمت تقسیم کنم. بازنگری و بازنویسی هم نکردم و از پراکنده گوییها عذر میخوام.
در کل، شما لطفا سعی کنید قسمت دوم #بامتمم رو بخونید، که من بیشتر از این، شرمنده ی وقت تون نشم. 🙂
قسمت اول: داستان آمدنِ من، به گردهمایی
از روز قبل از گردهمایی شروع میکنم.
روز قبل، که شب اش به سمت تهران حرکت داشتم، به طرز عجیبی شلوغ بودم.
۲۳، ۲۴ تا کتاب “قلعه حیوانات” هم برای دوستانی که اسمشون توی ذهنم بود و باهاشون آشناتر بودم خریده بودم (خریدن اینهمه کتاب یکجور هم داستان مفصلی داره که از اون میگذرم) که با خودم بیارم و بهشون هدیه بدم.
روز قبلش (سه شنبه) گفتم کاش باشگاه نرم امروز، بمونم خونه اینکارا رو انجام بدم ولی بعد دلم نیومد که از باشگاهم بزنم. اون هم استپِ سه شنبهها. باور کنید اصلاً نمیشه … 🙂
گفتم انشاله فردا بعدازظهر همه رو انجام میدم.
خلاصه چهارشنبه از سر کار که اومدم خونه، به محض اینکه ناهار رو خوردم، شروع کردم به نوشتن برای بچهها پشت کتابها که همین، حداقل سه ساعت ای طول کشید!
و برای نوشتن همین ۲۴ تا کتاب، آخراش دیگه شونههام داشت از خستگی میلرزید. (یاد محمدرضا افتادم که پشت ۶۵۰ تا کارت رو نوشته بود!)
بعد باید دوش میگرفتم و آماده میشدم و …
راستی. چند وقت پیش، یه لوازم آرایش فروشی، یه اسپری مو بهم داد گفت این خیلی عالیه. موها رو خیلی خوش حالت میکنه. و منِ از دنیا بیخبر 🙂 هم خوشحال، خریدمش.
بعد دیروز برای اولین بار، امتحانش کردم و بعد از حمام زدم به موهام. اما همین شد که موهام ساعت به ساعت بیشتر به هم چسبید. تا آخرش شد عین سنگ! دیگه وقتی هم برای دوش گرفتن نداشتم. دلم میخواست گریه کنم. اما گریه نکردم. 🙂
کتابها هم هنوز کادو نشده بودن.
نشستم ۱۰، ۱۲ تاشون رو کادو کردم، زمان عین برق میگذشت.
دو ساعت فقط مونده بود که باید میرفتم ترمینال و هنوز ۱۱، ۱۲ تا کتاب باقی مونده بود برای کادو کردن. یه کاردستی هم هنوز مونده بود.
شام هم هنوز نخورده بودم. گفتم من نمیتونم. نمیخورم. مامانم سفره رو انداخت. گفت همینجور که کاراتو میکنی، بینش یه قاشق بذار دهنت. خلاصه داستانی داشت شام خوردن من.
بعد نشستم دو تا کتاب دیگه رو کادو کردم، کمرم داشت از خستگی میشکست! 🙂
دیگه وقت تموم شده بود و باید آماده میشدم برای رفتن به ترمینال. گفتم خدایا چکار کنم، نمیشه که به بعضیها کتابِ کادو شده بدم به بعضیها بدون کادو. تازه جلد کتاب هم جوری بود که اگر کادو نمیشد توی راه و جابجا شدنها، احتمال خراب شدنشون زیاد بود.
گفتم کاغذ کادوها و قیچی و چسب و بقیه کتابها رو بذارم توی کوله پشتیم صبح زود که رسیدم ترمینال ببرم توی نمازخونه ی ترمینال بشینم کادو شون کنم. بعد که کتابها رو گذاشتم توی کوله پشتی، و گذاشتم روی کولم که امتحان کنم، دیدم وحشتناک سنگین شده. با اون کمری که داشت از خستگی تیر میکشید، دیدم واقعا در توانم نیست.
تازه، هر لحظه هم اسم یه دوست دیگری یادم میافتاد که دلم میخواست به او هم هدیه بدم ولی توی این لیست ۲۴ نفره نبود.
خلاصه، طی اقدامیانتحاری، به همه چی پشت پا زدم و کلاً همه ی کتابها – چه کادو شدهها و چه کادو نشدهها – رو درآوردم و توی کمدم گذاشتم و از خیرِ آوردنشون گذشتم! (خیلی عجیبم من، نه؟) 🙂
(شاید به تدریج و تک تک براشون پست کنم…)
خلاصه سریع آماده شدم و به سمت ترمینال و سوار شدن به اتوبوس.
اتوبوس وی آی پی گرفته بودم تا راحت بخوابم.
اتوبوسش عالی بود. البته به شاگردراننده گفتم بالشتک ندارین؟ گفت اتوبوس تازه خریداری شده و امشب اولین سرویسش هست و انشاله از فردا بالشتک میذاریم!
با خودم گفتم اشکال نداره، سعی میکنم یه جوری بخوابم دیگه تا واسه فردا، سر حال باشم.
اولهاش خوابم برده بود اما کم کم صدای وزوز آهنگهای ضبط راننده، بیخوابم کرد.
آهنگهای قشنگی گذاشته بود، و صداش هم خیلی بلند نبود اما خیلی هم آروم نبود. و بدیش این بود که صداشون خیلی تیز به گوش من میرسید.
دیگه کامل، خواب از سرم پریده بود و هر کاری میکردم خوابم ببره دیگه نمیشد که نمیشد.
حمیرای عزیز میخوند:
“شب بلند و دل من در تب و تابِ وااای.
لحظههام همه پر از حسرتِ خوابه، وااای.”
تا حالا با هیچ ترانه ای، به این اندازه، همذات پنداری نکرده بودم. 🙂
یک ساعتی با خودم کلنجار رفتم، اما فایده ای نداشت. خواب بیشتر و بیشتر از چشمانم فرار میکرد و آهنگها اونقدر تیز به گوش من میرسیدند که حس میکردم مثل مته، دارن توی مغزم فرو میرن.
با اینکه چنین حرکتی برام خیلی سخت بود، اما به ناچار از جام بلند شدم، همه به نظر خواب میرسیدند، خیلی آروم رفتم کنار راننده، جوری که حواسش از رانندگی پرت نشه و خیلی آروم گفتم خسته نباشید آقای راننده. و ملتمسانه ادامه دادم: ببخشید میشه ازتون خواهش کنم یه ذررره کمترش کنین.
راننده با یه قیافه ی جدی و کمیعصبانی گفت: چیو؟
گفتم صدای آهنگو. فقط یه ذره.
(و با خودم گفتم: یعنی غیر از این چه چیز دیگه ای میتونسته باشه که کمترش کنه، که گفت چیو؟. بعد با خودم گفتم: آها سرعت!) 🙂
با نارضایتی دستش رو برد سراغ پیچ ولوم ضبطش و بی انصاف، فقط همون یه ذره کمترش کرد!
ازش عذرخواهی و تشکر کردم و برگشتم سر جام.
ولی هنوز وزوز آهنگ توی گوشم بود. و خلاصه همین شد که تا صبح با اون وزوز و با احساس سرگیجه گی بیدار موندم. (البته بخشی از بیخوابیم هم مسلماً بخاطر هیجان زده بودنم به دلیل اتفاق فرداش بود)
بگذریم.
صبح البته یه اتفاق جالب و عجیب افتاد.
من و مهشید (از شیراز) – که چقدر خوشحال شدم اولین دوست خیلی خوبم بود که دیدمش و ساجده ممتازیان (از اصفهان) – که چه دختر نازنینی بود؛ توی ترمینال، از ادبیات مشترک متممیمون، همو شناختیم و با هم آماده شدیم و با تاکسی ترمینال، راهی گردهمایی شدیم.
*****
قسمت دوم: فراموش نشدنی ترین حضورِ غیرحضوریِ من
فکر نمیکردم اینقدر نوشتن از گردهمایی برام سخت باشه.
از کجاش بگم…؟ لحظه ی لحظه ی اون ده دوازده ساعت برام خاص و پر از حرف هست.
میدونم وقتی این پست رو تموم میکنم، هنوز یه عالمه حرفِ نگفته دارم.
وقتی رسیدیم به در ورودی مرکز همایشهای دانشگاه شهید بهشتی، همه ی خاطرات سمینار دوسال پیش برام زنده شد.
من و مهشید و ساجده رفتیم و روی صندلیهای خودمون – که چه کار قشنگی کرده بودن اسمهامون رو پشتش زده بودن – مستقر شدیم.
دیدن محمدرضا، قشنگ ترین اتفاق گردهمایی بود و بعد دوستان دیده و همچنین ندیده ی خوبم که برای اولین بار میدیدمشون. که نمیدونم از کدومشون بگم..
از لحظه ای که روی صندلیم نشستم هم یه تجربه ی جالب و عجیب برام شروع شد و تا پایان گردهمایی ادامه پیدا کرد.
اینکه مرتب دوستان متممیعزیزم میومدند و بهم اظهار محبت میکردن و میگفتند که خیلی دلمون میخواست ببینیمت و از این میگفتند که نوشتهها و کامنتها رو دوست دارن و براشون آموزنده یا الهام بخش هست و …
من هم از دیدن تک تک اونها خوشحال تر و هیجان زده تر…
با این حجم محبت و توجه دوستان، در پایان گردهمایی ، یاد این تکه از شعر سهراب افتادم:
و تنهاییِ من، شبیخونِ حجمِ تو را پیش بینی نمیکرد…
دو سه تا از بچهها، از جمله نماینده ی شیرین عزیزم، بهم دست میزدن و میگفتن میخوایم ببینیم شهرزاد واقعیه؟ 🙂
و بیشترین سوالی که ازم پرسیده شد این بود که: چطوری میتونی و چطوری وقت میکنی، اینهمه متمم بخونی؟ توی متمم بنویسی؟ اینهمه توی وبلاگت بنویسی؟ بری باشگاه، بری سر کار و … ؟
واقعا برام جالب بود شاید این سوال، ۵۰ بار ازم پرسیده شد!
جواب مشخصی توی ذهنم نیست. اما سعی میکنم فکر کنم و در موردش پستی بنویسم.
اما مهم ترین چیز، اینه که – یک بار هم در جواب آنت دیروز و زهرا … امروز (فامیلت رو یادم رفت! 🙂 گفتم.
اینکه بزرگترین جواب برای یکچنین سوالها از طرف من، همون شوق هست.
باور کنید وقتی چیزی رو با تمام وجودت دوست داشته باشی و براش شوق داشته باشی، در اولویت بالای تو قرار میگیره و میتونی براش اینهمه وقت و انرژی بذاری.
به دوستان گفتم من بارها شده برای نوشتن یک تمرین توی متمم، حداقل دو سه ساعت وقت صرف کردم و حاصلش شده، مثلا فقط ۱۰۰ کلمه.
در کل، لطف و حس قدرشناسی دوستانم، خیلی بهم انرژی داد. خیلی زیاد.
دیروز توی گردهمایی، با اونهمه انرژیهای قشنگی که بهم دادند، احساس میکردم خوشبخت ترین آدم جهانم.
الان واقعا نمیدونم با چه کلماتی، اونهمه حس خوب توی گردهمایی، شوق دیدن محمدرضا، اونهمه محبت دوستانم و همچنین تمام هیجان خودم رو به رشته ی تحریر در بیارم.
تا حالا توی عمرم به خاطر نمیارم که در عرض ده دوازده ساعت، با این همه دوست حرف زده باشم و ابراز احساسهای قشنگ شون رو دریافت کرده باشم و خودم متقابلاً بهشون ابراز احساسات کرده باشم. اگرچه در پایان گردهمایی دیگه چیزی از من باقی نمونده بود.
من ای که کلاً توی دنیای فیزیکی آدم کم حرفی هستم، (نبینید اینقدر توی متمم و روزنوشته ا و وبلاگم حرف میزنم) توی عمرم اینهمه از صبح تا شب لب به سخن نگشوده بودم. 🙂
خیلی دلم میخواست یه عکس بهتر با محمدرضا میگرفتم، ولی نشد.
با بچهها هم نتونستم درست و حسابی عکس بندازم.
ای کاش، یه قانونی بود که عکسها در ابتدای جلسات و گردهماییها و مهمونیها گرفته میشد. 🙂
اگر چه از گردهمایی، پر از انرژی بودم، ولی در پایانش عجیب خسته و کم انرژی شده بودم.
اون کفش پاشنه بلند هم که اصلاً بهش عادت نداشتم هم توی راه رفتن و بالا پایین رفتنها از پلهها – برای پذیرایی – واقعا خسته ام کرد. 🙂
در هر صورت، از همه ی دوستان خوبم که دوست داشتند با من عکس بندازن و نشد، واقعاً عذرخواهی میکنم.
من انرژیِ دوست داشتنی و به نظرم فوقِ بشری 🙂 محمدرضا رو برای عکس گرفتن با بچهها، در پایان گردهمایی، با اونهمه بیخوابیها و تکاپوها و خستگیهای روزهای قبل، تحسین که کم هست، ستایش میکنم.
و میدونید عاشق چی هستم؟
وقتی که محمدرضا وقتی که ازش درخواست عکس گرفتن میشه، گاهی با یه لحن قشنگ میگه: عکس، عکس! 🙂
دو سال پیش که میگفت توی ذهنم حک شد و گفتم خدا کنه دوباره بگه. که خوشبختانه دوباره امسال هم ازش شنیدم. و خیلی کیف کردم. 🙂
سخنرانی دوستان هم که عالی و یکی از یکی بهتر و مسلط تر بود.
واقعا لذت بردم و میدونم که بخاطر راهنماییهای ارزشمند محمدرضا و تلاشهای خودشون این اتفاق افتاد.
مجری هم که آقای علی نظری عزیز – که مجری محبوب مادر من هم هستند و همیشه توی مسابقه ی انتخاب بهترین مجریها به ایشون رای میده 🙂 – بودند و عالی و دوست داشتنی بود اجراشون.
دوست داشتنی ترین سخنرانی هم، که به نظر من، از خوش تیپ ترین متممی(جدی میگمها) رحمت الله علامه بود.
هر چقدر بگم از سخنرانیش لذت بردم کم گفتم. و چقدر قشنگ موضوع داده کاوی رو باز کرد و با اون پیش نیازی که در قسمتی از ارائه اش اشاره کرد، واقعا بقیه ی بحث رو بهتر تونستم متوجه شدم.
(راستی. از لطفت هم نسبت به خودم ممنونم رحمت الله عزیز. نظر لطف تو هست، دوست خوبم، ولی خیلی خوشحال شدم که اسم خودم رو از زبون یکی از دوستان متممیخوبم در اون بالا شنیدم. و واقعا برام دلگرم کننده بود.)
براش آرزوی موفقیتهای بیشتر دارم و میدونم که باعث افتخار ما فارسی زبانها هست و حتی در آینده، بیشتر هم خواهد بود.
سخنرانی محمدرضا هم که در مورد معماری برند شخصی همونطور که انتظار میرفت فوقِ دوست داشتنی و بسیار آموزنده بود.
و چقدر زیبا و پر مفهوم بود جمله ای که سخنرانی اش رو با اون به پایان رسوند:
“همه رو به پایین سقوط نمیکنند،
برخی رو به بالا سقوط میکنند.”
هدایایی هم از دوستان بسیار عزیزم گرفتم، واقعا برام باارزش هستند و مثل جواهری در صندوقچه ی ارزشمندترین داراییهام ازشون نگهداری میکنم.
دلم میخواست تصویری از این هدایا رو هم اینجا بذارم:
نسرین سجادی عزیزم، از راه خیلی دور، لطف کرد و این هدایا رو برام آورد.
نسرین عزیزم، باور کن الان که دارم مینویسم بازم اونقدر احساساتی شدم که با بغض و چشمان پر از اشک مینویسم.
چقدر به من لطف داشتی. رفتی چیزهایی رو که من دوست داشتم انتخاب کردی و برام خریدی، با این کادوی خوشگل، کادو کردی و توی این راه طولانی، همراهِ خودت آوردی. واقعا نمیدونم چطور ازت تشکر کنم، اما بدون که بی اندازه برام باارزش هستند.
مهشید محمدی عزیزم، لطف کرد برایم این هدیه ی زیبا رو که خودش درست کرده برام آورد که یک دنیا برام ارزش داره.
وقتی هدیه اش رو باز کردم و دیدمش و بعد نامه ی کنار هدیه رو داشتم برای خودم و مادرم میخوندم، وسطهاش اونقدر بغض کردم که برای یه دقیقه نمیتونستم ادامه بدم و بعد با صدای لرزون ادامه اش رو خوندم.
نمیدونی چقدر برام باارزشه مهشید. چقدر تو برای درست کردن این اثر هنری زیبا، وقت گذاشتی و زحمت کشیدی… واقعا ازت ممنونم.
و معصومه خزاعی عزیزم که بسیار لطف کرد و این دفتر یادداشت دوست داشتنیِ رنگین کمانی و این کتاب با طرحهای زیبا برای رنگ کردن رو بهم هدیه داد که واقعا دوستشون داشتم و از معصومه جان خیلی ممنونم.
نیکی کیانی عزیز، دوست خوبم هم که چقدر از دیدنش خوشحال شدم، لطف کرد و بهم یک کارت پستال زیبا هدیه داد که توش، این متن زیبا – از ونگوگ – رو برام نوشته بود:
“راه شناخت زندگی، دوست داشتن خیلی چیزهاست.”
در آخر، میخوام بگم که گردهمایی متممیها در ۲۶ مرداد ۹۶، یه اتفاق شکوهمند و فراموش نشدنی بود. با دیدن محمدرضا و دوستان بسیاری که یکی از یکی دوست داشتنی تر بودن.
اونقدر توی ذهنم الان پر از اسم این دوستان هست که اگر بخوام نام ببرم، نمیدونم از کجا شروع کنم و در کجا به پایان برسونم.
پس اسم نمیبرم، اما به دوستان خوبم میخوام بگم که نمیدونید چقدر از دیدن تک تک تون، از ابراز محبتهاتون، از سوالهاتون، از شوخیهاتون (مخصوصا شوخیهای فوق العاده بانمکِهاشم زرین کیا) لذت بردم و لذت بردم و لذت بردم… 🙂
هنوز خیلی چیزها مونده که دلم میخواست بنویسم یا میدونم که بعدن به مرور یادم میفته.
ولی میدونم که نباید بیش از این، این پست رو طولانی کنم و وقت ارزشمند دوستانم رو که گرفتم، بیشتر از این بگیرم.
ممنون که حوصله کردید و این نوشتهها رو از یک ذهن در هم و بر هم و آشفته، خوندید. 🙂
راستی.
دلم میخواست نوشته ام رو با متن ای که پشت کتابها برای دوستانم نوشته بودم (همون کتابها که توی خونه باقی موندند!)، به پایان برسونم و به همه ی دوستان متممیام، تقدیمش کنم:
“… عزیز
دوست متممیعزیزم
خوشحالم که در این دنیای دیجیتال،
هر روز در کنار هم،
برگی از صفحات سبز متمم را همچون ارزشمندترین و دوست داشتنی ترین و آموزنده ترین کتابها میگشاییم،
و با آن میآموزیم و گاه، میآموزانیم.
کتابی که محتوایش همواره سبز است و هیچگاه، صفحه ی آخری نخواهد داشت.
با آرزوی رضایتبخش ترین لحظهها برای تو
شهرزاد
گردهمایی متممیها – ۲۶ مرداد ۹۶″
پی نوشت:
اگر هنوز متمم (محل توسعه ی مهارتهای من) را نمیشناسید، میتوانید در اینجا:
با آن آشنا شوید.
سلام شهرزادِ عزیز
از اینکه دیر کامنت میذارم، عذرخواهی میکنم. اون شب میخواستم بیام بخاطر پیکسل سنجاقی زیبایی که به من هدیه داده بودی توی یه روز جدید ازت تشکر کنم اما در مسیر برگشت از سمینار اتفاق خوبی برام رخ نداد. چند زورگیر در نزدیکی رسیدن به خونهمون سبب شدن که با تاخیر کامنت بذارم.
خوشبختانه به لطف خدا و با مقاومت من و کمک مردم چیزی نتونستند ببرند.( قبل رسیدن آمبولانس، به پیکسل سنجاقی توی کیفم فکر میکردم و اینکه مقاومتم بخاطر ارزش ریالی داراییهای همراهم نبود. تنها میخواستم در برابر زور وایسم). فردا بخیه ی سرم باز میشه.
ببخشید اگه هم تو و هم بقیهی دوستان رو با گذاشتن این کامنت ناراحت کردم.
امیدوارم پس از یه روز خوب شب خوبی در انتظار همه باشه سمینار خیلی خوب بود
امیدوارم اون زورگیرها روزی به خودشون بیآن و به جای ایجاد ترس و وحشت و … زندگی خوبی رو شروع کنند
امیدوارم اتفاقات ناگواری از این قبیل برای فردی رخ نده
راستی پیکسلی رو که به من هدیه دادی، یادته؟، یکی از کتابهای مورد علاقه ام کتاب زیر آسمانهای جهان هستش، و همیشه کنار تختم هست.چند باری خوندمش، امشب دیدم هدیه ی تو بی ارتباط با این کتاب و من نیست، درسته وقتی هدیه میدادی به هرکس تصادفی پیکسلی میافتاد، اما خیلی تصادفی به یک دوچرخه سوار علاقمند به گشتنِ دنیا چنین پیکسلی افتاد.
لطفا لینک زیر رو ببین
http://s8.picofile.com/file/8305208350/Aseman.jpg
دوست خوبِ من، علیرضای عزیز.
خیلی خوشحال شدم کامنتت رو خوندم (اگر چه بخاطر موضوعی که ازش حرف زدی، خیلی ناراحت و نگران شدم)
دلم میخواست وقتی بعد از گردهمایی کامنت گذاشتی؛ بهت بگم که چقدر شبیه نوشتههات توی کامنتهات بودی! (حتی بهتر 🙂 )
واقعاً بدون اغراق میگم: فکر نمیکنم چهره ای به مهربونیِ چهره ی تو، توی روز گردهمایی دیده باشم.
(یعنی چهرههای مهربون و دوست داشتنی زیاد دیدم، اما اگر بخوام درجه بندی بکنم، رتبه ی اول بودی توی این موضوع) 🙂
در هر صورت خیلی خوشحال شدم که دیدمت و خیلی خوشحال تر اینکه این شانس رو داشتم که یکی از اون پیکسلها رو بهت هدیه بدم.
و چقدر از دیدن عکسی که برام گذاشتی لذت بردم.
خداروشکر که اتفاقی، اون تصویر قشنگ دوچرخه رو انتخاب کردی و چقدر خوشحال شدم که با کتابی که دوستش داری و با “یک دوچرخه سوار علاقمند به گشتنِ دنیا”، اینقدر هماهنگ و جور در اومد. 🙂
حتما اسم این کتاب رو هم یادداشت میکنم که توی برنامه ی کتاب خوندنهام بذارمش.
بخاطر اون زورگیرها و اتفاقی که توی برگشت از گردهمایی برات افتاده خیلی ناراحت و متاسف شدم.
واقعا وجود چنین آدمهای نا اهلی توی جامعه، باعث تاسف هست.
و امیدوارم که دیگه هیچوقت چنین اتفاقی برات پیش نیاد (و برای هیچکس دیگری هم پیش نیاد) و امیدوارم الان هم خوبِ خوب باشی.
خداروشکر که نتونستن به دوست خیلی خوب متممیما آسیب جدی تری برسونن و از اون مهمتر! اون کلیپس کوچولو رو ازش بگیرن. 🙂
ممنونم که برام کامنت گذاشتی.
شهرزاد مهربان و دوست داشتنی
برای من یکی از لذت بخش ترین اتفاقات گردهمایی دیدار تو بود
ملاقات تک تک دوستان عزیز متممیهم مثه یه کشف جدید شوق آور بود .
ممنون بابت هدیه ی ارزشمندی که بهم دادی
هنوز برای من داستان ملاقات مون توی ترمینال رویایی به نظر میاد اینکه با ادبیات متممیمون همدیگه رو شناسایی کردیم
فوق العاده بود چون اصلا احتمال نمیدادم تا لحظه ای که وارد سالن بشم کسی رو بتونم بشناسم .
مرسی ازمتمم به خاطر این قدرت و نفوذ منحصر به فرد
مرسی از تو که اینقد خوبی
ساجده جان.
خوشحال شدم اسمت و کامنتت رو اینجا دیدم و نوشته ی قشنگت رو خوندم.
باور کن منم خیلی خوشحالم که اون روز از همون اولِ صبح، با تو آشنا شدم.
از اون آشنایی اولیه بخاطر اون ادبیات مشترک متممی، و بعد آماده شدن و صبحانه خوردنمون و بعد بدو بدو کردنهای من توی ترمینال برای گذاشتن کوله پشتی ام توی انبار ترمینال بیهقی و… 🙂 و بعد سوار تاکسی شدن به سمت دانشگاه شهید بهشتی – به اتفاق مهشید – گرفته تا برگشت مون از گردهمایی به لطف اون دوست بسیار محترم متممیآقای حمد، که چقدر چقدر چقدر به ما لطف کردند و ما رو (من و تو مهشید) با اون پاهای خسته، وقتی سرگردان، به دنبال تاکسی یا راه خروج از دانشگاه برای برگشت به ترمینال میگشتیم، سوار ماشینشون کردند و بعد تا خودِ ترمینال بیهقی رسوندند.
هیچوقت این لطف شون رو فراموش نمیکنیم و امیدوارم هر جا که هستند همیشه موفق باشند.
ساجده جان.
قبلاً گاهی که اسمت و کامنتهات رو توی متمم میدیدم، فکر نمیکردم صاحب این اسم، دختری به این نازی و به این دوست داشتنی و به این فهمیدگی باشه.
جدی میگم. میدونی که اهل تعارف نیستم.
خدا خیلی منو دوست داشت که اولین سلام و آخرین خداحافظیِ اون روزم با تو و مهشید، شما دو دوست بسیار نازنین اتفاق افتاد.
هیچوقت مهربونیهای کوچیک اون روزت رو هم فراموش نمیکنم.
و چقدر برام قشنگ بود که توی کلیپسها گشتی و گفتی میخوام کلیپسی رو انتخاب کنم که بیشتر از همه، برام یادآور شهرزاد باشه. 🙂
خیلی خوشحالم که دوست عزیز و باارزش و نازنینی مثل تو، توی متمم در کنارمون هست و برات از صمیم قلب، بهترینها رو آرزو میکنم.
سلام شهرزادجان
خیلی خوشحالم که بالاخره تونستم امروز بیام اینجا 🙂
راستش خیلی روز پنج شنبه برای من جالب بود. روزی چندبار میرم عکسای اونروز رو نگاه میکنم و عکسی که با محمدرضا گرفتم که دیگه هیچی 🙂 (فک کنم ساعتی ۱۰ بار نگاش میکنم) و ناراحتم چرا باهات عکس نگرفتم 🙁 . اونقدر ۵شنبه برای من شادی بهمراه داشت ( و برای بقیه) که شبش گفتم محمدرضا میدونه با این همایش چقدر به شادییه جهان اضافه کرده.
از وقتی که رسیدیم تو ذهنم بود که حتما ببینمت، همش میخواستم بیام جلو صندلیتو پیدا کنم، خیلی خوشحالم که دیدمت مهربون. حالا یادم افتاد که در تمام عمرم انقد اسممو نگفته بودم که اونروز گفتم. دلم نمیخواست اونروز تموم بشه…
در مورد راننده اتوبوس واقعا حستو با تمام وجود درک کردم ( آخه منم خیلی تابحال بخاطر آهنگاشون نخوابیدم). همذات پنداریت عالی بود، منم الان دارم آهنگ a new day has come از Celine dion رو گوش میدم که برام جالب بود همزمان شد با دیدن وبلاگ تو.
در مورد عکس گرفتن ۱۰۰% باهات موافقم، بیاین دفعههای بعدی یک ساعت زودتر بریم عکس بگیریم.
راستی شهرزادجان آفرین به شما که صدای ضبطتو کم میکنی 🙂
اینم بگم که قالب جدید وبلاگت خیلی خوب شده عزیزم.
پست جدیدتم خوندم و باهات موافقم 😉
سلام الهه جان.
منم خوشحالم که اینجا میبینمت. 🙂
آره. پنج شنبه ی هفته ی پیش، به عنوان یک روز خیلی خاص، دیگه توی دفتر زندگی هر کدوم مون ثبت شد.
لطف داری دوست خوبم. منم خیلی خوشحال شدم که تو و خواهر نازنینت رو دیدم.
چقدر خوبه که یه خواهر خوب داری. 🙂 انشاله همیشه در کنار هم سلامت و شاد باشین.
آهنگ A New Day Has Come … از سلین دیون رو که من عاشقشم.
اصلاً بخاطر الهام از اون آهنگ بود که اسم وبلاگم رو گذاشتم: A New Day که فارسی اش میشه: یک روز جدید
صدای ضبط ماشین رو آره هر وقت یادم به اون کامنت و حرف خوب تو میفته کم اش میکنم. اما با عرض معذرت، گاهی بعد دوباره بلندش میکنم. ;)) (البته با شیشههای تا بالا کشیده)
آخه، با صدای کم، نمیتونم توی امواج پر از زیبایی و شگفتی آهنگهای مورد علاقه ام، اونجور که دلم میخواد غوطه بخورم. 🙂
خوشحالم قالب جدید وبلاگ رو هم دوست داری.
الهه جان. خوشحال شدم کامنت قشنگت رو خوندم.
ممنون و به فاطمه عزیز هم سلام برسون.
سلام دوباره
سلامت باشید عزیزم
این جواب رو برای خودت مینویسم عزیزم که صفحه ات شلوغ نشه.
خیلی جالبه دیروز که این آهنگ رو گوش دادم و وبلاگت رو میخوندم با خودم گفتم احتمالا شهرزاد اسم وبلاگشو ازین برداشته ولی اینو ننوشتم گفتم شاید حدسم غلطه ، بعد که خودت گفتی خیلی برام جالب بود.
راستی من خودمم تو ماشین خیلی وقتا صدای ضبطمو بلند میکنم.
قربانت
سلام شهرزاد عزیزم
چقدر سختی کشیدی برای کتابها، دارم با خودم فکر میکنم مگه جلد کتابا چطور بوده که حتما باید کادوپیچ میشده تا خراب نشن! اما مهم تر از رسیدن کتاب به دست صاحبانش، سپردن و جای گرفتن نام این دوستان در ذهن توئه و چه چیزی بهتر از این!
الان چندروزه که دارم فکر میکنم در جواب این همه محبتت چی بنویسم و چی بگم که شایسته ی تو باشه.
ممنون برام نوشتی شهرزاد عزیزم. هدیه دادن به دوست با ارزشی مثل تو من رو سر ذوق آورد. خوشحالم که جزء هدایای ارزشمندت حساب میشه. (راستش از اینکه با این هدیه ی کوچک احساساتی شدی و بغض کردی، یکم تعجب کردم اما میدونم این به ویژگیهای خاص و ناب تو برمیگرده.)
دیدنت برام یه اتفاق بود. بیشتر از اون چیزی که فکر میکردم روح و جان مهربان و لطیفی داری. اگه از من بپرسن شهرزاد رو با چه کلمههایی تعریف میکنی، قطعا یکی از اونها، “لطیف بودن” هست.
(در مورد این پست واقعا خوندنیت خیلی چیزای دیگه میشه نوشت، اما ببخش خلاصه نوشتم.)
سلام نسرین جان.
نه میدونی. چیزی که بود، فشارِ کمبود وقت و فشردگی کارهام و استرسهای حول و حوش اومدن به تهران و … بود.
وگرنه هدیه خریدن و کادو کردنشون برای دوستان خوبم و هدیه دادن، همیشه برام از لذتبخش ترین و شیرین ترین تجربههای زندگیم هست.
دیدی که با چه لذت و اشتیاقی اون کلیپسهای کوچولو رو دوست داشتم به دوستانم هدیه بدم و چقدر متاسفم که نتونستم به اندازه ی حداقل ۱۰۰ تا دیگه از اونها رو بخرم و با خودم بیارم تا بتونم به دوستان خوب بیشتری هدیه کنم.
راستی. حالا وقتی جلد کتاب رو دیدی، خودت متوجه میشی 🙂
(آدرست رو در صورت تمایل، لطفاً برام بذار)
بازم از هدیه ی قشنگت ممنونم.
آره حق داری تعجب کنی. اشکال از گیرنده است، لطفاً به فرستندههای خودتون دست نزنید! 😉
فکر کنم من توی این زمینهها واقعا عجیب باشم. ولی واقعا در بیشتر موارد، دست خودم نیست.
میدونی. توی یه موارد خاصی، یه سری Trigger دارم که وقتی تحت تاثیر قرار میگیرن بدجوری احساساتی میشم. گاهی هم خیلی توی عمق موضوعات میرم.
مثلا در مورد هدیه ی تو، اول یادم میاد که از من بدت میومد، 🙂 بعد تصور میکنم که تو قبلش دقت کردی دیدی که من عود و لوازم تحریر و خودکارهای رنگی دوست دارم، بعد پاشدی رفتی بازار، گشتی اینا رو برای من انتخاب کردی، بعد پولشون رو حساب کردی، بعد رفتی کاغذ کادو انتخاب کردی، بعد اون پاپیون رو درست کردی چسبوندی روش و … بعد هم گذاشتی توی کیفت، کیفت سنگین تر شده، بعد توی این راه طولانی دنبال خودت آوردی تا بالاخره توی روز گردهمایی به دست من برسونی و بهم هدیه بدی.
در مورد هدیه ی مهشید هم، وقتی متوجه شدم اون پیکر چوبی رو خودش نشسته برای روزها روش کار کرده و برای من آماده اش کرده، باز هم چنین تصوراتی اومد توی ذهنم و …
در کل، هدیههایی که از دوستان خوبم میگیرم چه خودشون درست کرده باشن و چه زحمت گشتن و انتخاب کردن و خریدنش رو کشیده باشن، فوق العاده برام باارزشه.
چون بهم نشون میده که به یادم بودن.
در مورد تصورت از من هم خیلی خوشحالم و از لطفت خیلی ممنونم دوست خوبم.
من هم وقتی تو رو دیدم، احساس کردم اولین بار نیست که میبینمت. خیلی آشنا بودی برام. خیلی …
خوشحالم که دیدمت.
یک سلام دوباره شهرزاد جان
البته که اون شور و اشتیاق رو وقتی کلیپسها رو بهم دادی تا از بینشون انتخاب کنم دیدم اما این احساس رو ازت دریافت کردم که انگار کمینگران بودی، نمیدونم چرا. احتمالا بخاطر خستگی مسیر و کفش نامناسب بوده، شاید هم من اشتباه میکنم، نمیدونم..
مشتاقم هرچه زودتر کتابم و دست خطت رو ببینم. آدرس رو به ایمیل یک روز جدید میفرستم. پیشاپیش ممنون به خاطر این هدیه ی ارزشمند و دوست داشتنی
میدونی شهرزاد این احساساتی بودنت همان طور که خودت هم گفتی عجیب بود. من آدمهای کمیدیدم اینطوری باشن. به نظرم برای همینه که عجیبن چون تعدادشون اندکه. این رقیق بودن قلبت رو واقعا تحسین میکنم، اگرچه بعضی وقتا شاید به ضرر شخص باشه.
در مورد تصورت از خریدن هدیه برای تو، درست حدس زدی. همینطور بوده و چقدر واضح همه چی رو دیدی و توصیف کردی. اما کیفم اونقدرها سنگین نشد (؛ . اتفاقا خوشحال بودم و فکر میکردم چیز با ارزشی رو دارم حمل میکنم و باید مواظب باشم سالم به دست صاحبش برسه. (خواهش میکنم بابت هدیه دوباره تشکر نکن، واقعا دیگه خجالت میکشم.)
“خیلی آشنا بودی برام. خیلی …” این جمله ات رو خیلی زیاد دوست دارم…
سلام شهرزاد جان
از شب گردهمایی، منتظر خوندن توصیفاتت از گردهمایی بودم و شنبه که این پست رو تو وبلاگت دیدم و خوندم خیلی لذت بردم، تا الان هم که دارم کامنت میذارم چندین بار خوندمش و محظوظ شدم.
عزیزم…چقدر سختی کشیدی، خسته نباشی.
دقیقا من هم مثل آمنه جان تمام پنج شنبه رو فکر گردهمایی بودم و تو خیالاتم شما دوستان و جو اونجارو تصور میکردم.
خیلی دوست داشتم اونجا بودم و شهرزاد عزیزم و دیگر دوستان رو از نزدیک میدیدم و از ارائه ی دوستان و معلم عزیزمون با این موضوعهای خیلی خوب بهره میبردم، اما متاسفانه شرایط طوری بود که نمیشد.
امیدوارم در سالهای آتی و در گردهماییهای بعدی این افتخار نصیبم بشه.
چه یادگاری قشنگی برای هدیهها نوشتی، “کتابی که محتوایش همواره سبز است و صفحه آخر نخواهد داشت” و ممنون که این متن زیبارو به ما دوستان متممیتقدیم کردی.
راستی منم مشتاقانه منتظر اون پستت که میخوای توش در مورد اینکه چطور وقت میکنی با تمام مشغلهها متمم بخونی و این همه تمرین حل کنی و تو وبلاگت هم بنویسی، هستم:)
پی نوشت: قالب جدید وبلاگت مبارک باشه عزیزم، خونه ت خیلی شکیل شده، البته من قالب قبلی رو هم که شکل دفترچه یادداشت بود، دوست داشتم.
سلام دوست عزیزم، بانو جان.
خوشحالم که این نوشته رو خوندی و دوست داشتی.
و حیف شد که شما هم توی گردهمایی نبودی. جات خیلی خالی بود.
انشاله فرصتهای آینده.
اتفاقا اونجا توی فکرت بودم و دوست داشتم ببینمت و نمیدونستم اومدی یا نه.
در مورد اون پست هم امیدوارم بتونم در آینده ی نزدیک، به مواردی که توی ذهنم هست انسجام لازم رو ببخشم و منتشرش کنم و بتونه ذره ای مفید باشه.
اگر چه گوشه و کنار، اینجا و توی متمم، به بهانههای مختلف، همه ی حرفهایی که میخوام بنویسم رو گفتم.
در مورد اون متن هم خوشحالم که دوستش داشتی بانو جان.
لطفا در صورت تمایل، آدرست رو برام بذار. چون دوست داشتم یکی از اون کتابها رو هم به تو دوست خوبم هدیه بدم.
در مورد قالب وبلاگ هم خیلی ممنون. 🙂 خوشحالم که هم تم قبلی رو دوست داشتی، هم این یکی رو.
همیشه لطف داری و همیشه از خوندن کامنتهای پرمهرت خوشحال میشم دوست خوبِ من. 🙂
سلام شهرزاد جانم
واییییییی…چقدر ذوق کردم وقتی دیدم، نوشتی یکی از اون کتابارو قرار بود به من هدیه بدی، شاید باورت نشه ولی حس فوق العاده خوبی بهم دست داد واقعا:)
ممنون از محبت و لطفت شهرزاد عزیزم
راستش دوست ندارم تو زحمت بیفتی ولی از اونجایی که هدیه کتاب هست و از اون مهم تر، فرستنده ی هدیه هم شهرزاد دوست داشتنی و مهربون، دوست خوب متممیم هستش که یه متن بسیار زیبا هم تو کتاب با دستخط خودش برام نوشته، نمیتونم ردش کنم، قطعا این هدیه برام خیلی ارزشمنده، بیشتر از اونی که فکرشو بکنی.
آدرسم رو برات میذارم […]
باز هم ممنونم ازت
شاد باشی
شهرزادِ نازنینِ پر مهر
خوشحال بودم از دیدارت که خوشحالیم رو چندین برابر کردی ، صمیمانه اسمم رو صدا زدی و من رو نزدیک به خودت و شایسته ی این دونستی که از تو هدیه ای به یادگار داشته باشم .
از این پس چهره ی مهربان و آرام تو به وقت خوندن نوشتههای زیبات در ذهنم و پیش روی چشمهام هست و مدام لبخندهای پر مهرت رو به یاد میارم ، دوستدار همیشگیت هستم و به تو و نوشتههای تو احترام قلبی دارم .
مریم آزاد عزیزم.
خیلی از دیدن کامنتت خوشحال شدم و از دیدن خودت توی روز گردهمایی خوشحال تر.
مریم جان.
خیلی لطف داری. ازت ممنونم.
راستی نمیدونم خودت میدونی یا نه…
فوق العاده نگاه و لبخند گرم و دلنشینی داری. 🙂 جدی میگم.
خیلی خوشحالم که تونستم یکی از اون یادگارهای کوچولو رو به تو دوست خوبم هم بدم. اصلا قابل تو رو نداشت.
باز هم بخاطر همه ی لطفت ممنونم.
امیدوارم قلبت همیشه مثل اون لبخندهای قشنگت، گرم و آروم باشه.
ممنون که کامنت قشنگت رو برام نوشتی.
شهرزاد جان خودت خوب میدونی چقدر خوشحال شدم از دیدنت. الان که مطلبت رو خوندم و فهمیدم چقدر در مسیر اذیت شدی، عذاب وجدان گرفتم بابت اون چند ده نفری که آدرس تو رو ازم پرسیدن و منم راهنماییشون کردم(؛
هرچند کار دیگه ای نمیشد کرد بچهها انقدر ذوق داشتن ببینن تو رو منم لذت میبردم انقدر دوستت دارن. امیدوارم همیشه پر انرژی و پرکار و راضی باقی بمونی.
سپیده ی دوست داشتنی. 🙂
خیلی خیلی ممنونم از لطفت.
من هم واقعا از دیدنت خیلی خوشحال شدم.
از سمینار دو سال پیش، کاملاً توی ذهنم بودی با اون صورت مهربونت و لبخندهای قشنگت و برام مهم بود که حتما ببینمت.
نه عزیز دلم. این حرفا چیه؟ خیلی هم کار خوبی کردی که آدرس دادی.
نمیدونی دیدن بچهها چقدر برام شگفت انگیز و دوست داشتنی بود.
این خستگیها برطرف و فراموش میشن، اما چیزی که باقی میمونه این حسهای قشنگ و این محبتها و این خاطرات و این دیدارهاست.
بازم از لطفت ممنونم و برات آرزوی یک دنیا رضایت و شادمانی در زندگی رو دارم.
ممنونم که با کامنت قشنگت خوشحالم کردی.
شهرزاد
تا حالا سعادت نداشتم از نزدیک ببینمت. چقدر دوست داشتنی بودی از نزدیک. چقدر تو خوبی. نمیدونم من جزو اون ۲۴نفر بودم یا نه، اصلاً هم برام مهم نیست، ولی این کارت برام خیلی ارزش داشت. اینکه بدونم یکی اینقدر مهربونه. دوست ندارم ازت تعریف کنم چون خودمم زیاد آدم تعریفی نیستم ولی واقعاً مرحبا.
اون قسمتی که شعر حمیرا رو نوشتی خیلی خوب بود. داشتم تصور میکردم که چجوری توی عالم خواب و بیداری، به متن این آهنگ توجه کردی و به تعبیر خودت، همذات پنداری کردی.
اون جایی که گفتی تو و مهشید از روی ادبیات مشترک متممیتون همو شناختید کمیبرام گنگ بود. دقیقاً این ادبیات مشترک متممیچجوریاست که تونستید همو بشناسید؟ (فکر میکنم این قسمت رو بد متوجه شدم)
راجع به اون قسمتی که گفتی دوست داشتی عکس بهتری با محمدرضا بگیری، خوشبختانه آخر شب که محمدرضا داشت همین نکته رو به شوخی میگفت، رودهبر شده بودم. یادم نیست دقیقاً جملهبندی محمدرضا چی بود ولی ازت پرسید: عکسها خوب شد؟ تو هم مظلومانه میگفتی: نه!
راجع به تو و خوبیهات حتماً توی وبلاگم مینویسم و راجع به همون چند ثانیه دیدارمون، چند دقیقهای وقت میذارم و مینویسم.
شهرزاد جان، خیلی خوشحالم که تو رو بالأخره از نزدیک دیدم.
سینا جان.
خیلی خیلی لطف داری. اینطوراا هم نیست… 😉
خیلی خوشحالم که دیدمت.
اگه نمیدیدمت خیلی دلم میسوخت. 🙂
مرسی که اینقدر مهربون بودی که توی این فکر بودی که از شیرینیهای خوشمزه ی یزد برامون شیرینی بیاری و توی اون شلوغی بهمون تعارف بکنی.
اون حاجی بادوم (درست میگم اسمشو؟) رو که برداشتم و خوردم، به نظرم خوشمزه ترین حاجی بادومیبود که تا حالا خورده بودم.
راستی. اون آهنگ هم- که اگر چه در حالت عادی دوستش دارم – اما اگه توی اون شرایط، بدجوری رویِ مُخِت بود، تو هم کاملاً به یادت میموند… :))
درضمن. مگه میشه تو دوست خوبم، جزو اون ۲۴ نفر نباشی؟ (بعدن در صورت تمایل، باید آدرست رو بدین منظور 🙂 بهم بدی)
(تازه یه توضیح اینکه: این لیست ۲۴ نفره فقط بخاطر محدودیت و سختی حمل و نقل کتابها تا تهران بود. وگرنه این لیست برای من به حداقل، ۱۰۰ نفر هم میرسه …)
در مورد ادبیات مشترک متممیکه کلاً مشخصه. ماها (منظورم ما متممیها) یه اصطلاحات، یه نکتهها، یه افرادی رو میشناسیم که خیلیها ممکنه باهاشون آشنایی مثل ما نداشته باشن.
مثلا وقتی از شیب حرف میزنیم. یا از ست گادین، یا نسیم طالب، یا پادشکنندگی، یا تفکر واگرا یا …. خیلی چیزای دیگه.
اما در مورد من و مهشید، صبح زود توی ترمینال با اینکه قبلا اصلا همدیگر و حتی عکس همو ندیده بودیم و تلفنی هم فقط در عرض چند ثانیه با هم حرف زده بودیم اونهم سر ثبت نام گردهمایی، شهودم بهم میگفت این باید مهشید باشه. بعد یه چیزی شد که دو کلمه حرف زد و تا دیدم ته لهجه ی شیرازی داره، بهش گفتم ببخشید شما مهشید نیستین؟ بعد با تعجب گفت چرا. شما؟ گفتم به نظرت من کی میتونم باشم؟ یه کم فکر کرد و خندید و گفت: شهرزاد نیستی؟ بعد دیگه حسابی از دیدن هم، ذوق کردیم و … 🙂
و اما بعد، ساجده ی عزیز …
من و مهشید جون بعد از آشنایی مون داشتیم با هم حرف میزدیم و داشتیم میگفتیم باید مراقب باشیم دیرتر از ۸:۲۹ نرسیم.
بعد ساجده جان گفت. ببخشید شما هم متممیهستین؟
و اینجا بود که او ما رو و ما هم او رو شناختیم. 🙂
منظورم از ادبیات متممیدر اینجا مشخصاً همین زمانهای خاصی بود که محمدرضا برای قرار ملاقاتها یا جلسات تعیین میکنه.
راستی. مرسی که سوال محمدرضا رو یادم آوردی.
الان واقعا دارم میخندم.
محمدرضا پرسید: عکسها خوب شد؟
منم به قول تو مظلومانه گفتم: نه!
بعد محمدرضا با اون لحن شیطون قشنگش جواب داد: ما دیگه باید روی قیافههامون کار کنیم. :)))))
همونموقع، هم لجم گرفت، هم واقعاً خنده ام گرفت (و توی دلم گفتم: دیوووونه!) :)))
مرسی. سینا جان. منم خیلی خوشحال شدم و مرسی از این کامنت قشنگت.
شهرزاد جان.
حتا از جواب دادنهات هم به کامنتها لذت میبرم. چقدر خوب احساسات آدمها رو نوازش میکنی. چقدر تو همهچی تمومی:-)
راستش اینجوری که تو توصیف کردی، افسوس خوردم که چرا خودم از اون حاجی بادوم خوشمزه نخوردم 🙂
با اینکه کوچکترین شیرینی رو انتخاب کردی و درگیر صحبت با بقیه بودی ولی خوشحالم که خوشت اومده.
خوب شد که ادامه جواب محمدرضا رو گفتی و یادآوری دلنشینی بود. چقدر شب دوستداشتنیای بود. چقدر زود گذشت ولی چقدر خوش گذشت 🙂
بابت اون کتاب و دست خط قشنگت هم بینهایت مشتاقم ولی احساس میکنم اگر آدرس نذارم، هم دردرسر کمتری برای تو درست میکنم هم خودم معذب نمیشم. این کارهای کوچیکت، تو رو هرروز توی چشم من بینهایت بزرگتر میکنه شهرزاد.
راستی انگشتر خوشگلی دستت بود. احساس کردم از این انگشترهاییه که توی کارتونها دستشون میکنن. از اینایی که یه داستانی پشتش هست و باهاش سحر و جادو میکنن.
سینا جان.
به قول معروف، اینقدر چوبکاری نکن ما رو. ؛)
تو خیلی لطف داری به من دوست مهربون.
اون کارت برام خیلی باارزش بود. به نظر من، هر کسی به فکرش نمیرسه به آوردن و تعارف کردن شیرینی شهرش بین اون همه جمعیت.
نمونه اش خود من. که اصلا یادم نبود گز بیارم و به دوستان تعارف کنم. 🙂
واقعا از لطفت لذت بردم و اون حاجی بادوم کوچولو خیلی بهم چسبید وقتی بعدن خوردمش.
شوخی محمدرضا برای خودم هم خیلی دوست داشتنی و بامزه بود و خوشحالم که باعث شد دوستانم هم که اونجا بودن از جمله تو، با شنیدنش روده بر بشن. ؛)
آره واقعا چه روز فراموش نشدنی بود و چقدر زود گذشت.
نه سینا جان. اصلا زحمتی نیست و خودم دوست دارم بفرستم.
تازه به آدرس تو، میخوام کتاب نجمه عزیز رو هم بفرستم که خودت زحمت تحویلش به او رو هم بکشی.
پس منتظر آدرسم 🙂 هر آدرسی که فکر میکنی برات راحت تر هست.
در مورد انگشتر. واقعا خنده رو وقتی نوشته ات رو خوندم به لبم نشوندی.
خوشم میاد حواست به همه چی هست. 🙂
خودم هم خیلی دوسش دارم. به نظرم هنر فوق العاده ظریف و زیبایی روش کار شده.
بعدن شاید، توی یه پستی، یه عکس ازش بذارم.
سحر و جادو … توی کارتونها… یه داستانی پشنش هست… :)) چه قشنگ گفتی.
آره قبول دارم. یه جور خاصیه. بزرگه با گل و گلبرگهای خمیری خیلی ظریف خوشگل که روش کار شده و یه نگین سرخابی خوشگل که توی نور برق میزنه.
این کارها جدیدا توی بازار اومده. گردنبند، دستبند، انگشتر و ..، اسم خمیرش رو یادم رفته. واقعا یکی از یکی خوشگل ترن. اونقدر که واقعا نمیدونی کدومش رو انتخاب کنی.
من هم که عاشق اینجور چیزای خاص و دوست داشتنی…:)
تازه از دیروز راه افتادم وسط نوشتههای دوستان متممی!
من آن قدر غرق خود متمم شده بودم که نفهمیده بودم در کنار اون چه سایتها و بلاگها که به راه نیفتاده و به ثمر ننشسته و چه دوستیهایی که پا نگرفته و مستحکم نشده. تا این که روز همایش، وارد سالن شدم. وارد شدم و دیدم انگار به جز من که مبهوت این حجم از تعاملات انسانی ام بقیه همه همدیگر رو میشناسند و ظاهرا مدتهاست با هم کاملا آشنا هستند. اگرچه وقتی ساعت ۷.۵ که از سالن بیرون میرفتم با چند نفری آشنا شده و با چندین دوستی هم حرف زده بودم اما این تیرگی ذهن همچنان با من بود. این که چطور بعد از هزار و چند صد روز گردش به دور متمم و اهالی اش این همه سیاره و اخترک دیگر رو ندیده ام چه قدر که عجیب بود. حالا این چند روز هی سرک میکشم این گوشه و آن گوشه و مدام که چه عوالمیکشف نمیکنم. سرزمینهای ساخته و پرداخته شده ای که از جنس همان متممیها است و این چقدر که جالب و دست نیافتنی است. دنیاهایی موازی!
خلاصه که راه افتادم وسط نوشتههای همگی و از میانه نوشته یاور فهمیدم شهرزاد هم وب سایت داره!
و چه قدر هم که رابطههای آدمیزادی اش قطور شده که به نامه و هدایا و اتفاقات دور از انتظار هم گره خورده.
تصور جدیدی از ارتباطات کران متممی! دریافت کردم و این سرآغازی است بر شادیهای آتی من…
آخی… 🙂
دوست خوب متممی. مهران عزیز.
چقدر زیبا توصیف کردین حس تون رو. واقعا لذت بردم از خوندنش.
واقعاً خوشحالم و باعث افتخاره که شما هم از این پس توی جمع دوستانه ی متممانه ی ما باشین. 🙂
تازه فهمیدین من وب سایت دارم؟ ای بابا … 😉 (شوخی میکنم)
خوشحالم که اینجا رو هم پیدا کردین و اینکه “یک روز جدید” یه مخاطب با ارزش جدید و خوب دیگری مثل شما پیدا کرده.
امیدوارم شادیهای حال و آتی تون، هیچوقت پایانی نداشته باشه.
ممنون که این کامنت زیبا رو برام نوشتید.
شهرزاد عزیز
منم دلم میخواست از نزدیک ببینمت ولی به فکرم نرسیده بود لمست کنم. دلم میخواست ازت و از چندتا متممیهای پیشکسوت تشکر کنم که وقت گذاشتند و کامنتهامو خوندند و امتیاز آموزنده دادند. البته کسانی که باهاشون تو یک ردیف بودم، محمدرضا گلنسایی، فاطمه غیثی و الهه غیثی (که تو صندلی جلویی من نشسته بود)، یکی از یکی دلنشینتر بودند و حدس میزنم مشت نمونهٔ خروار باشه.
من ۶۱ روزه که عضو متمم هستم و هنوز تازهکارم اما ارزش بودن تو جمع متممیها رو با تمام وجودم حس میکنم. امیدوارم باز هم فرصت آشنایی فراهم بشه و این بار مفصل با هم گپ بزنیم.
کبرای عزیز
من هم ورودت رو به متمم خیر مقدم میگم و امیدوارم لذت یادگیری با متمم همیشه برات – مثل من – پر از تازگی و طراوت و هیجان باشه.
دیدم توی آمار منتشره ی متمم، جزو “فعالترین دوستان سی روز اخیر” بودی.
فکر میکنم شما تازه نفس ترها، توی فعالیتها و کامنت گذاشتنها توی متمم، دیگه باید کم کم، جای ما قدیمیترها رو پر کنین. 🙂
از لطفت هم خیلی ممنونم.
امیدوارم در گردهماییهای آینده، این فرصت آشنایی غیر حضوری فراهم بشه و ببینمت. 🙂
ممنون که برام کامنت گذاشتی.
سلام شهرزاد جونم.
واقعاً چه قدر سختی کشیدی. فکر نکنم تا حالا برای یه دیدار غیرحضوری ( 😉 ) این همه فشار و سختی رو تحمل کرده باشی.
امیدوارم با استراحت کردن تمام خستگیهات رفع شده باشه.
یه موردی که اینجا نوشتی و من هم واقعاً اونو احساس کردم، داشتن «حس خوشبختی» هست. من هم خودم رو آدم خیلی خوشبختی احساس میکنم که در چنین جمع دوستانهای هستم.
پینوشت: در ضمن من مشتاقانه منتظر اون هدیهی خوبت هستم. حتی اگه لازم باشه یک سال براش صبر کنم 😉
🙂 🙂 🙂
طاهره عزیزم.
پی نوشت تو رو میارم پیش نوشت خودم 😉 :
میخوام بگم اتفاقا نمیدونم چرا، هر چی به فرستادن این کتابها فکر میکنم اولین کسی که میاد توی ذهنم، خودت هستی.
فکر کنم اولین نفر، واسه خودت پستش کنم. 🙂 (بعدن آدرستو ازت میگیرم)
خوشحالم که مشتاقش هستی. اینطوری، من رو هم برای ارسالش مشتاق تر کردی.
اگه بدونی چه داستانی داشت این کتابها! همه رو ننوشتم تازه 🙂 … این که شهرِ کتاب، دو روز مونده به روز اومدن به گردهمایی تازه اون تعداد رو برام جور کرد، اون هم داستانی بود برای خودش که باید با سه تا کد ملی مختلف خریداری میشدند و …، بعد ماجراهای باز کردن بسته بندی پلاستیکی یکی یکی شون و بعدش نوشتن متن ام پشت هر کدوم و بعد به پیشنهاد فروشنده ی کتابها، سلفون کشیدن روشون به جای اون بسته بندی اولیه و بعد از چند تا سلفون کشیدن روی کتابها که دیدم جالب نیست، دوباره بازشون کردن و نشستن و کادو کردن (با کاغذهایی که به منظور دیگری خریده بودم) و بعدش هم که دیگه در جریان اون سرانجامِ نافرجام هستی خودت… :)))
ممنونم از لطفت دوست خوبم.
میدونی.. در درون و از نظر روحی، بینهایت از دیدن و لطف بچهها پر از انرژی بودم، اما از نظر جسمینمیدونم چرا اونطوری شده بودم!
ولی در کل، اون روز، روز شگفت انگیزی بود.
خیلی خوشحالم که بعد از مدتها تونستیم همدیگر رو از نزدیک ببینیم، کمیکنار هم بشینیم و برای دقایقی گپ بزنیم. 🙂
واقعا حضوری دیدن دوستان عزیز متممیدر گردهمایی لذت بخش بود قطعا متمم بهشت یادگیری هست و همراه شدن و زمان گذراندن با دوستان پر شوقی مثل شما تجربه ای فوق العاده.
همینطوره دوست خوب.
چقدر زیبا گفتی.
و البته خیلی ممنون از لطفت.
راستی نگفتیهاشم زرین کیا هستی یا نه؟ ؛)
سلام شهرزاد
خیلی خوشحالم که این سعادتو داشتم تا از نزدیک ببینمت. با این که من به صورت وحشتناکی درونگرا هستم و کلا حال افرادی که دور هم جمع میشن و حرف میزنن رو درک نمیکنم. ولی عزم خودم رو جزم کردم که بیام و بهت سلام کنم. 🙂 نمیدونی که چقد سخت بود. اگر دقت کرده باشی من حتی جاهایی که بچهها کامنت زیاد میذارن هم کامنت نمیذارم. به قول دوستم از آدما فراری هستم. و کلا توی گردهمایی به چن نفر فقط سلام کردم.
چیزی که خیلی جالب بود برام اینه که همیشه شهرزادو توی ذهنم از این آدمای پر انرژی که یه جا بند نمیشن (مث حمید طهماسبی عزیز 🙂 ) تصور میکردم البته شایدم خستگی راه باعث شده ولی خیلی آرومتر از چیزی که فکر میکردم بودی.
اعتراف: وقتی موقع خدافظی دوباره بهم گفتی شما میخواستم بزنم زیر خنده روم نشد.
اگرچه من بیشتر بچهها رو میشناختم و همین که اسمشون رو میدیدم یاد کامنتاشون میافتادم اما از اونجایی که احتمال میدادم منو نشناسن و یه وقت اذیت بشن، باهاشون حالو احوال نکردم.(البته برای خودمم خیلی سخت بود)
در کل خیلی خوشحالم از دیدن تو و همه دوستان و محمد رضای عزیز با اون عکس عکس گفتانش
محمدصادق جان.
خیلی کار خوبی کردی که عزمت رو جمع کردی و اومدی.
واقعا خوشحال شدم دیدمت.
همونطور که تصور کرده بودم بسیار دوستانه و مهربون بودی.
سعادت من بود که تو و بقیه دوستای خوبم رو ببینم.
در مورد اعتراف:
وای. 🙂 واقعا خجالت کشیدم. ببخش.
ولی الان دیگه کاملا چهره ات توی ذهنم باقی مونده. 🙂
همین قضیه برای چند نفر دیگه از دوستام هم تکرار شد.
برای هما – سینا آقاحمدی – محمد جواد بانشی و …
که واقعا از اونها هم خجالت کشیدم.
نمیدونم چرا مغزم بین هر چند اسم، یکی – در ارتباط دادن بین اسمها و چهرهها و نگه داشتن این ارتباط در حافظه ام، ناتوان شده بود!
نمیدونم از هیجان بود. از خوشحالی زیاد بود. از حس فوق العاده ی دیدن شما دوستان بود؟
در مورد آروم بودن هم، تقریبا همون هستم که متوجه شدی. 🙂 اگرچه خستگی و سرگیجه داشتن (که دو مرتبه نزدیک بود بخاطرش از پلهها سقوط کنم!) ؛) مزید بر علت شده بود.
در هر صورت، من هم خیلی از دیدنت خوشحال شدم محمد صادق جان و بازم ازت ممنونم.
راستی. همه ی موضوعات دوست داشتنی گردهمایی یه طرف، “عکس عکس” گفتنهای دوست داشتنی محمدرضا هم یه طرف. دلم میخواست یه گوشه وایسم و فقط به همین “عکس عکس” گفتنهاش گوش بدم. ؛) 🙂
شهرزاد جان
چه نوشته دلنشینی
چقدر دوستش داشتم و منتظرش بودم
چقدر احساسات رو زیبا توصیف کرده بودی.هیجان و اشتیاق در تک تک کلمهها حس میشد.
و من باز یاد پنجشنبه خودم افتادم :))
صبح پنجشنبه که چشمم باز شد و یکهو یادم افتاد که بعله امروز گردهمایی متممیهاست تا آخر آخر شب که دیگه مطمئن شدم الان همه بچهها رفتند خونههاشون؛ تک تک لحظاتش دلم میخواست من هم اونجا بودم و چقدر که خودم رو برای ثبت نام نکردن سرزنش کردم و حسرت خوردم (راستش نمیدونم چرا خجالت میکشیدم که بیام همایش :)) واقعا نمیدونم چرا.شاید چون خیلی احساس سال اولی بودن داشتم.الان فقط دلم میخواد باز هم از این همایشها برگزار بشه حتی اگر چند سال بعد باشه)
چقدر هم که وبلاگ بچهها رو گشتم برای خبری عکسی جمله ای…دو ساعتی هم در متمم درس خوندم و همزمان فکر کردم که الان نوبت سخنرانی کیه و الان حتما بریک هست و بچهها با هم چه حرفهایی رو رد و بدل میکنند.خلاصه بگم که تا به حال اینقدر در عمرم پشیمانی رو تجربه نکرده بودم.
ساعت یک و دو شب که همچنان برای بدست آوردن خبری از همایش تلاش میکردم متوجه هشتگ بامتمم شدم و بعد تازه یادم افتاد که واااای الان همه احوالات به صورت لحظه به لحظه در اینستاگرام یافت میشه.بلاخره موفق شدم عکسهایی که دوستان به اشتراک گذاشته بودند رو ببینم 🙂 خیلی خوشحالم که یک روز عالی برای همه بچههای متمم بوده و اینقدر احساسات خوب و انرژیهای مثبت رد و بدل شده.
پی نوشت:چقدر از ترکیب «ادبیات متممی» لذت بردم.الان که دقت میکنم میبینم این ادبیات رو میشه تشخیص داد و یکی از ویژگیهای مشترک متممیهاست.
راستی خیلی در مورد صدای آهنگ توی اتوبوس همذات پنداری کردم :)) لحظههام همه پر از حسرت خوابه واااای :))
آمنه جان.
مرسی از لطفت. و خوشحالم که خوندن این نوشته ی طولانی خسته ات نکرد.
جات توی گردهمایی خالی بود. انشاله فرصتهای بعدی.
و خوب شد که از طریق اینستاگرام در جریانش قرار گرفتی.:)
ادبیات متممیهم، یه نمونه ی کوچیکش میدونی چیه؟
‘۸:۲۹
🙂
در مورد صدای آهنگ هم خوشحالم که با همذات پنداری – مخصوصا برای “وااای” آخرش – تونستی حالِ اون لحظاتِ منو درک کنی. 😉
شهرزاد عزیز
خیلی دوست داشتم از نزدیک ببینمت و خوشحالم که این اتفاق افتاد
اگر چه به خاطر ضیق وقت و همین طور مراعات خستگی ت ( که شب رو توی راه بودی)، مجال هم صحبتی طولانی فراهم نشد ، اما تصویری زیبا از برخورد گرم و دلنشین ت توی ذهنم حک شده
از هدیه ارزشمندت هم بسیار سپاسگزارم
امیدوارم دوباره ببینمت
آذین دوست داشتنی.
خیلی ممنونم از لطفت.
برای من هم دیدن چهره ی مهربونت و آشنایی با تو، بسیار خوشایند بود و خوشحالم که حداقل موقع صرف ناهار، دقایقی بیشتر فرصت شد تا در کنار هم باشیم.
اون هدیه (اگه بشه اسمش رو گذاشت هدیه 🙂 ) هم اصلا قابل شما رو نداشت.
منم مشتاق دیدار دوباره ت هستم.
خیلی هم ممنونم که برام نوشتی. خوشحال شدم. 🙂
شهرزاد جان
وقتی خاطره ای که نوشتی رو میخوندم به نظرم میرسید تپشهای قلبت رو دارم حس میکنم.
جالبه. با چند تا دیگه از بچهها هم که بعد از همایش صحبت میکردم، یک حس شور و شعفی رو نسبت به این دیدارها در صحبتهاشون میدیدم که خیلی برام جذاب بود. من هم لایوهایی که بعضی از بچهها از ارائه شون میگذاشتند و همین طور هشتگ با متمم رو پیگیری میکردم. چقدر هم که دنبال عکس تو گشتم عزیزم :))
در ضمن، اون قسمت از متنت که یادگاریهای دوستان رو گذاشتی خیلی زیبا و تاثیرگذار بود.
سارا جان.
اینطور که به نظر میرسه شما هم نیومده بودی گردهمایی! خیلی حیف شد که… 🙂
اتفاقاً یکی از دوستان خوبی که دلم میخواست حتما ببینمش “سارا ساور” نازنین بود. گفتم شاید من نتونستم موفق به دیدنت بشم.
سارا جان.
متاسفانه زیاد توی عکسها نیستم.
اون عکسهای دسته جمعی زیبایی که بچهها گرفتن، فکر کنم توی زمانهای break ای بوده که من در حال پاسخ دادن به ابراز محبتهای بیشمار و دوست داشتنی دوستان متممیام بودم.
کسی هم به من چیزی نگفت، وگرنه هر جور شده بود بالاخره خودم رو برای اون عکسهای دسته جمعی میرسوندم.
زمانی هم که بچهها با محمدرضا عکس میانداختند، همیشه، حتی توی اون دو سمینار قبلی هم این حس رو داشتم و دارم که این توان رو در خودم نمیبینیم که توی اون شلوغیها، بقیه دوستانم رو معطل نگه دارم که با محمدرضا عکس دو نفره بندازم و علاوه بر اون، دلم هم نمیاد محمدرضا رو بخاطر یه عکس دیگه اذیت کنم. (اگر چه خیلی هم دلم میخواست) 🙂 و میدونم که حس اشتباهیه، اما من واقعا به راحتی نمیتونم و دلم میخواد این فرصت رو به دوستای دیگه بدم.
توی عکسهای دسته جمعی با محمدرضا هم باز همینطور. باز این توان رو در خودم نمیبینم که از میون جمعیت برم جلو و پیش محمدرضا بایستم. (با اینکه باز هم خیلی دلم میخواست)
بیشتر ترجیح میدم این فرصت از آنِ دوستان خوبم باشه که به او نزدیک تر باشن و من دورتر بایستم.
بیشتر هم دلم میخواد بیش از اینکه خودم عکس بگیرم، با لبخندی شاهد تماشای شور و شوق قشنگ بچهها در عکس گرفتن با محمدرضا و اون انرژی بی پایان و فوقِ دوست داشتنی محمدرضا در جواب دادن به اینهمه شور و محبت و عشق بچهها، باشم.
آخرِ گردهمایی هم که دوستان زیادی ازم میخواستند که باهاشون عکس بگیرم، واقعا خسته بودم و چشمهام دیگه باز نمیشد و حتی نای لبخند زدن هم نداشتم 🙂 که واقعاً شرمنده ی همه شون شدم…
اینه که مخصوصا اینبار، متاسفانه هیچ عکس درست و حسابی ای فکر نکنم داشته باشم.
سارای نازنین. همیشه به من و نوشتههام لطف داری و خوشحالم که برام کامنت گذاشتی. 🙂
سلام 🙂
عالی بود
پی نوشت اول جالب بود این یعنی یه چرخش، یعنی چرخشی که منتظر آن بودیم داره کامل میشه
” ما هیچوقت از متمم به عنوان آموزش غیر حضوری یاد نمیکنیم. اتفاقا متمم حضوری ترین آموزش است و شاید این گردهمایی را بتوان غیر حضوری نامید”
یک سوال .محمدرضا داخل کارت چه چیزی نوشته بود. همیشه عکس میگذاشت داخل وبلاگ ازش ولی این دفعه خبری نیست(کلمه همیشه را مطمئن نیستم:))
ممنون
سلام.
ممنون علی عزیز.
البته من اون جمله رو نقل به مضمون کردم. متاسفانه جملات خود محمدرضا که در این مورد، خیلی زیبا گفت رو عیناً یادم نیست، اما مفهومش همین بود.
اینطور که به نظر میرسه، شما در گردهمایی تشریف نداشتید. پس باید بگم جاتون خیلی خالی بود. 🙂
محمدرضا این مدت انقدر درگیر حجم گسترده ای از برنامههای مختلف برای برگزاری گردهمایی بوده که به نظرم باید حداقل یک هفته استراحت کنه. (که مطمئنم نمیکنه البته) 🙂
جمله ی محمدرضا در پشت کارت – که البته یک فلسفه ی فکری ارزشمندی پشتش هست – این بود:
“در فرهنگهای توسعه نیافته،
انسانها به پیشرفت فکر میکنند
و در فرهنگهای توسعه یافته به رشد
پیشرفت، با سنجش موقعیت ما
نسبت به دیگران تعریف میشود
و رشد، به سازنده بودن حضور ما در کنار دیگران
سلول سرطانی، سلولی است که
پیشرفت خود را به رشد در کنار دیگران ترجیح میدهد.”
ممنون شهرزاد جان
بزرگوارید 🙂
سلام شهرزاد جان
مطلب رو بسیار زیبا توصیف کردی.
خیلی از دیدنت خوشحال شدم، در اون دیدار کوتاه نشد ازت به خاطر مطالب مفید و آموزنده ای که در متمم میگذاری تشکر کنم. امیدوارم فرصت دوباره ای پیش بیاد تا باز همدیگر رو ببینیم.
سلام سکینه عزیزم.
منم از دیدنت خیلی خوشحال شدم. از دیدن تو که یکی از دوستهای باارزش قدیمیمتممیمن هستی.
ممنون که اومدی و خودت رو معرفی کردی.
اختیار داری سکینه جان. ممنونم از لطفت. کامنتهای خودت هم همیشه آموزنده و خواندنی هستند.
انشاله. منم امیدوارم دوست خوبم که دوباره همدیگر رو ببینیم.
خیلی ممنونم که برام نوشتی. 🙂
سلام شهرزاد، دوست خوبم.
خوشحالم که این هدیه رو دوست داشتی. قابل تو رو نداشت. تلاشم رو کردم تا شبیه عکسی که دیده بودم، دربیاد. ولی خب، من تو کارِ پیکرتراشی، تازهکار هستم.
اولین لحظهی دیدارمون به همون هیجانانگیزی، بامزهگی و بیآلایشی 🙂 برای همیشه تو ذهنم باقی میمونه. وجودت تو اولین دقایق رسیدنم، بینهایت، باعث آرامش و دلگرمیمن شد. و آفرین به هوشت که من رو با یه کلام شناختی.
چقدر جالب بود که من بارها و بارها، دوستانِ مشتاق رو راهنمایی میکردم تا شهرزاد، طاهره خباری، رحیمه سودمند و خیلی از دوستان دیگه رو، ملاقات کنند. و آخرین لحظههایی که با هم بودیم، در حالی که از خستگی روی نیمکت نشسته بودیم، گفتم: فکر کنم بعد از آقامعلم، دومین نفری بودی که این همه مراجعهکننده داشتی. و با آقامعلم، همذاتپنداری عمیق کردی.
درکل برای من شبیه خیال بود. دیدنِ دوستانی که چندین سال، ندیده، قسمتی از زندگی من شده بودند.
مهشید جان.
من هم هیچوقت اولین دقایق دیدارمون رو یادم نمیره و اینکه یه حس ششمیبهم میگفت این باید مهشید باشه. و وقتی به بهانه ای دو کلمه حرف زدی، گفتم خودشه. 🙂
خیلی خوب بود. من هم خیلی خوشحال شدم بخاطر این اتفاق.
مهشید، هدیه ات رو یه چیزی بیشتر از دوست داشتن، دوست داشتم. واقعاً برام باارزش بود که این رو برای من درست کرده بودی.
الان هم گذاشتمش توی یکی از قفسههای کتابخونه ام و از دیدنش لذت میبرم و با دیدنش یاد تو و روز فراموش نشدنی گردهمایی میفتم.
ممنون بخاطر همه ی لطفت دوست خوبم.
شهرزاد عزیز و دوستداشتنی
توصیفهایی که نوشتی روان، خواندنی و دلنشین بود.
دیروز داشتم به خواهرم میگفتم «کسی که دیدنش از همه شگفتانگیزتر بود شهرزاد بود. احساس میکنم دلم میخواد مدام ببینمش.» (فکر نمیکردم شیراز باشی، الان که این مطلبت رو خوندم کلی ذوق کردم)
اکثر بچهها خیلی برخورد گرم و دوستداشتنیای داشتن ، دیدن یه همچین جمعی آدم رو به آینده امیدوار میکنه و البته باعث میشه بعضا تصمیمات مهمیهم بگیریم. بعد از ناهار با چندتا از بچهها تصمیم گرفتیم که حتما هفتهای دو درس از متمم رو با دقت بخونیم ، براش وقت بذاریم و تمرینش رو حل کنیم (کلا سر میر ناهار به من خیلی خوش گذشت، با دوستان نازنین خیلی خندیدیم).
از نزدیک حرف زدن با بسیاری از دوستان ارزشمند مثل نیلوفر کشاورز، امین آرامش، شاهین کلانتری، حمید طهماسبی و ایمان نظری هم تجربهی جالبی بود، اگرچه گفتگوها عمدتا کوتاه و سطحی بود. من کلا برعکس الهه (خواهرم) آدم پر شور و پرهیجانی نیستم و در محیط کاری یا دانشگاهی خیلی کم حرف میزنم و بسیار جدی هستم و فکر کنم اگه الهه نبود نمیرفتم از نزدیک با خیلیا حرف بزنم و هیچ عکسی هم نمیگرفتم.
باتوجه به اینکه درحال برنامهریزی برای تغییر مسیر در زندگیام هستم، اگه بخوام خیلی دقیق بگم متمم،روزنوشتهها و وبلاگ خیلی از بچهها مثل شما (که آرامش و خوشبینی در آدم ایجاد میکنه) و امین آرامش (که این ایدهشو برای نوشتن سری کار نکن خیلی دوست دارم) و ایمان نظری (که البته اگه براش مقدور باشه، لطف کنه و از تجربیاتش و تصمیمگیریهاش بیشتر بنویسه) و یا سایت حمید طهماسبی (که به احتمال خیلی زیاد به نکتههای آموزندهی توی سایتش در مسیر جدید پیش رویم بسیار نیاز خواهم داشت) ، و همینطور سایت شاهین کلانتری (که شوقش در نوشتن برای من الهام بخشه) تنها منابعی هستند که میتونن به من کمک کنند.
دانستههای من خیلی کمتر از اونی هستند که بتونم اینجا و در سایت و وبلاگ دوستان اظهار نظر کنم و اگه گهگاهی چیزی مینویسم برای اینه که به قول امین آرامش عزیز، در تو و اونها دلگرمیایجاد کنه و برامون بیشتر بنویسید.
از این همه پرگویی که کردم واقعا واقعا واقعا عذر میخواهم (اینایی که نوشتم یه ذره از حرفام بود، بیشتر حرفهام رو بعد از اینکه تایپ کردم پاک کردم). آدم کمالطلبی که برای گفتن حرفهاش یه وبلاگ درست و حسابی نداشته باشه یه همچین کاری ممکنه بکنه.
(این حرفی که میگم واقعا فراتر از تعارفات مرسوم بین آدمهاست) به امید دیدار.
فاطمه جان. خیلی لطف داری. ممنونم.
راستش قبل از سمینار با خودم فکر میکردم که توی بچهها، الهه غیثی رو هم چقدر دوست دارم ببینم. نمیدونستم که اینقدر سعادت دارم که نه تنها خودش، بلکه خواهر نازنینش فاطمه غیثی رو هم ببینم.
من هم واقعا از دیدن شما دو تا خواهر دوست داشتنی خوشحال شدم.
و ممنونم که اومدید تا شما رو ببینم.
من هر وقت، توی ماشین، صدای موزیک رو بلند میکنم یاد یکی از کامنتهای مهربانانه ی الهه میفتم (یادم نیست تو کدوم درس متمم بود) که از مضرات گوش دادن موسیقی با صدای بلند گفته بود، بعدش عذاب وجدان میگیرم و سعی میکنم یه کم صداشو بخاطر الهه کمتر کنم. 🙂
فاطمه جان. من اصفهان هستم، اما همیشه به مردم باصفای شیراز، ارادت خاصی دارم.
خیلی خوشحالم که به وبلاگم (در کنار وبلاگ دوستان دیگرم) سر میزنی و امیدوارم همیشه با حس خوب برات همراه باشه.
خیلی خیلی هم خوشحالم کردی که برام نوشتی. ازت ممنونم.
امیدوارم باز هم همدیگر رو ببینیم و بیشتر حرف بزنیم. 🙂
این سمینار رو فکر کنم هیچ وقت یادم نره. نه بخاطر خود سمینار که البته خیلی هم عالی بود، بلکه بخاطر اتفاقهایی که برام افتاد. از گرفتن بلیط توی لحظه اخر، تا کنسل شدن خوابگاهی که از قبل رزرو کردی و ٱواره شدن توی خیابونهای تهران و گشتن دنبال مسافرخونه، و مریض شدن . و بخاطر رسیدن به پرواز تا اخر سمینار نموندن، و جا موندن از پرواز و دیدن هواپیمایی که جلوی چشمت بدون تو از باند بلند میشه و میره، و رفتن خونه دوستی که همین امروز توی سمینار باهاش اشنا شدی، تا برای برگشتن مجبور به پنج بار ماشین عوض کردن شدن و در نهایت ساعت ۹ صبح حرکت کردن و ساعت ۲.۵۰ شب رسیدن به خونه و ساعت ۶ رفتن سر کار
آخی…:)
خداراشکر که در نهایت، این سفر پر ماجرا رو به سلامتی رسیدین خونه 🙂
بار پروردگارا شکرت. بالاخره شهرزاد پست نگاشت.
اگه بدونی چقدر به خاطره مشترکت با حمیرا قاه قاه خندیدم 🙂
حسابی منتظر توصیفات گردهمایی، اینبار با قلم تو بودم. خیلی خوب حس اون روز رو بهم منتقل کردی. ازت ممنونم.
راستی شهرزاد جان اینکه میخواستم بهت دست بزنن ببینم واقعی هستی یا نه، در واقع به نوعی خلاصه ی همون سوالات دوستان هستش؛(چطوری میتونی و چطوری وقت میکنی، اینهمه متمم بخونی؟ توی متمم بنویسی؟ اینهمه توی وبلاگت بنویسی؟ بری باشگاه، بری سر کار و …؟ اون هم با این کیفیت آخه!)
مدیونی اگه اینا رو رو جواب ندی در غیر این صورت هنوزم باور نمیکنم واقعا وجود داشته باشی D :
جات خیلی خالی بود شیرین.
اصلا بیشتر بخاطر فشار روحی و روانی ام به علت خواسته ی تو، سعی کردم افکارم رو هر چه زودتر جمع و جور کنم و بنویسم.
خوشحالم که تونست حس اون روز رو تا حدی بهت منتقل کنه.
شیرین … :)))
سلام
هر چند حوصله خواندن متنهای طولانی را ندارم (البته بجز درسهای متمم و روزنوشتهها) تا پایان خوندم.
دوست داشتم در این گردهمایی باشم و متممیهای عزیز را از نزدیک ببینم اما متاسفانه جور نشد.
از این نوشته یک درس خوب یاد گرفتم:
اهمیت اولویتها.
باید در ترتیب اولویتهایم تجدید نظر کنم وگرنه به ۲۴ ساعت زمانم در شبانه روز اضافه نخواهد شد.
سلام.
ممنون که برای خوندن این پست، وقت گذاشتید.
خیلی حیف شد که تشریف نداشتید توی گردهمایی و جاتون خالی بود.
انشاله فرصتهای آینده.
در مورد اولویتها هم واقعا همینطوره.
یادم به حرف قشنگی هم افتاد که محمدرضا خیلی وقت پیش توی روزنوشتهها توی اینپست، از یکی از معلمهای دبیرستانش نقل کرده بود:
“هیچکس در این دنیا، همیشه و هر لحظه،
«مشغول و گرفتار و درگیر» نیست.
بحثی اگر هست،
بحث تلخ «اولویتها» است.”
امیدوارم موفق باشید.
سلام خانوم شهرزاد
من خیلی دنبالتون گشتم پیداتون نمیکردم بعد فکر کردم فقط من در پی دیدار با شما هستم دیدم ای بابا همه دارن میگن شهرزاد کو ؟ شهرزادو دیدی ؟ (وای خدا معروفیت و محبوبیت چقد حال میده ) بعد فهمیدم که رقیب زیاد دارم باید جدی تر تلاش کنم :)) بهر حال با تلاش فراوان افتخاری نصیب بنده شد یک سلام کوتاه حداقل خدمت شما عرض کنم ولی چون دیدم دوستان دیگه هم هستن زیاد مزاحمتون نشدم
امیدوارم همیشه همینگونه موفق و شاد و محبوب باشید خانوم شاگرد اول
پی نوشت : کتاب قلعه حیوانات به من که نرسید ولی هم اکنون منتظر امتیازهای آموزنده بود شما در متمم هستیم :)))
آخی… دوستای من 🙂
همه اش لطف شما دوستای خوبم هست و امیدوارم لایق اینهمه محبت باشم.
محمدرضا جان. خوشحالم که اومدی پیشم و ببخش اگه من احیانا توی شلوغی، درست باهات سلام احوالپرسی نکردم.
من هم برای تو و بقیه دوستان لحظاتی پر از شادی و سلامتی و موفقیت آرزو میکنم.
در مورد پی نوشت هم: چشم. 🙂
سلام شهرزاد همشهری عزیز
خوشحال شدم که همان یک سلام و علیک مختصر رو داشتیم .
خیلی ممنون زهره عزیز.
من هم خیلی خوشحال شدم. 🙂
شهرزاد نازنینم. چقدر دلم میخواست میدیدمت. قبلش میخواستم بگم که با بچهها یه هماهنگی بکنیم و زمانی که برات مناسبتر هست قرار ملاقاتی بزاریم اما بعد با خودم گفتم صبر میکنم اگر وقت شهرزاد آزاد باشه خودش حتما اطلاع میده و اینجوری من با این پیشنهاد معذبش نکنم. الان که نوشته ات رو خوندم با خودم گفتم خوب شد نگفتم .چقدر بدو بدو کردی 🙂 !!! خیلی خوشحالم که بهت خوش گذشته عزیزم. و امیدوارم به زودی فرصتی برای دیدار فراهم بشه دوست خوب من :*
نسرین عزیزم. دوستِ غیرِ متممیِ من. 😉
واقعا ببخش که اطلاع ندادم.
صبح اومدم و شب برگشتم، با تمام این اوصافی که خوندی. 🙂
جای تو خیلی خیلی خالی بود توی این جمع دوست داشتنی.
انشاله هر وقت وقتش رسید و متممیشدی حتما با هم ثبت نام میکنیم که پیش هم بشینیم و من از بودنِ تو، توی اون چند ساعت در کنارم لذت ببرم.
خیلی دلم برای تو، لیلا و پروین تنگ شده. انشاله به زودی یه قراری میذاریم و بیشتر با هم وقت میگذرونیم.
ممنون که برام نوشتی دوستِ نازنین خودم. 🙂
شهرزاد جان
چقدر قشنگ همه اتفاقها رو نوشتی. اون قسمتی که از همذات پنداری با آهنگ گفتی جالب و خنده دار بود. دقیقا داشتم تو فضای اتوبوس تصورت میکردم.
بنظرم دوستانیکه از شهرهای مختلف اومدن نسبت به افرادی که تهران زندگی میکنن ، شوق و همت بیشتری داشتن. حالا اگه بچههای تهران نوشته منو خوندن از من ناراحت نشن. خودم ساکن تهران هستم.
بازم از کادو بسیار زیبایی که بهم دادی تشکر میکنم.
شراره جان.
خودم هم هر وقت یادم بهش میفته خیلی خنده ام میگیره. 🙂
اون کادوی خیلی کوچیک میکروسکوپی هم اصلا قابل تو و بقیه دوستانم رو نداشت. فقط جهت یه یادگاری کوچک بود. 🙂 (که الان بازم ناراحتم که به خیلی از دوستان دیگرم ندادم. 🙁 )
خیلی ممنون از لطفت دوست خوبم.