۱۲ اردیبهشت که در ایران به عنوان روز معلم نامگذاری شده است، بهانه ایست تا آنجا که حافظهمان یاری میکند، برخی معلمان و آموزگاران و مربیان و آموزشدهندگان تاثیرگذار مسیر زندگیمان – چه در مقطعی کوتاه و چه در مقطعی بلندتر – را به یاد بیاوریم که به شکلها و روشهای مختلفی، درسها یا مهارتهایی را به ما آموختهاند، یا آموخته بودند.
چه در مقطعی از عمرمان پای کلاسهایشان نشستیم و تق تق نوشتن و پاک کردن گچهایشان بر روی تختهی سبز یا سیاه بر گوشمان نشسته یا مشاممان را پر کرده بود، یا به رقص بیوقفهی ماژیکشان بر روی وایتبورد چشم دوختیم، یا به حرفهایشان گوش سپردیم، یا یک کار هنری را با حوصله به ما یاد دادند، یا قدم به قدم نواختن یک ساز موسیقی را به ما آموختند، یا تکنیکهای ورزشی را با آنها به صورت حرفهای یاد گرفتیم و بسیاری دیگر.
اما وقتی خوب فکر میکنیم میبینیم معلمهایی در زندگیمان بیش از همه، تاثیر عمیقی در ما و زندگیما و در راههایی که برای ادامهی مسیر زندگیمان انتخاب میکردیم گذاشتند، آنهایی بودند که اگر چیزی گفتند و درسی دادند خودشان هم به آن حتی بیش از باور قلبیشان، اعتقاد عملی داشتند.
آنهایی که تجلی درسشان را در مهارتها و اعمال گوناگون زندگیشان میدیدیم و حس میکردیم.
معلمهایی که فقط یک درس مشخصِ تعریف شده نبود که از آنها میآموختیم؛
که در کنار آن – شاید حتی بدون آنکه خودشان متوجه باشند – بسیاری درسها و آموزههای ارزشمند را از لابلای رفتار و گفتارشان و آن فضایی که در اطراف خود میپراکندند، میآموختیم،
و گام به گام کورهراهها را برایمان را روشن میکردند.
معنی معلم در لغت نامه دهخدا به نظر من بسیار زیبا و گویاست:
معلم = آنچه بدان وسیله میتوان راه را پیدا کرد مانند نشان و جز آن. (+)
این روزها، بسیاری حرفها و لافها و شعارهای بیعمل یا کمعمل، به طرز ملالتآوری، فضای فیزیکی و دیجیتال را پر کرده است.
در برخی وبلاگها، در کامنتها، در کانالهای تلگرامی، در سخنرانیها و … به مواردی از آنها بر میخوریم.
از اینجور و آنجور بودنها حرف میزنند. اما آیا این حرفها واقعاً در واقعیت خودشان مصداق دارد؟
یا اینکه میخواهند چیزی را به دیگران آموزش بدهند.
یکی این مهارت، و دیگری آن مهارت.
اما به ما – به طریقی، محسوس یا نامحسوس – نشان نمیدهند که اینهمه نکات آموزشی که سعی در آموختن آنها به دیگران دارند را خودشان، چگونه در زندگیشان پیاده کردهاند یا چگونه در حال تلاش برای پیاده کردناش هستند.
مثلاً طرف، نکات عکاسی را با دیگران در میان میگذارد، اما دو تا عکس که خودش گرفته باشد و همان نکات آموزش داده شده را در آن دو عکس رعایت کرده باشد، به آنها نشان نمیدهد.
یا طرف، کلاسهایی برای آموزش یک مهارت به دیگران برگزار میکند؛ اما هنوز در عمل، مورد قابل توجهی که بتوانیم تجلی همان مهارت را در خود او ببینیم یافت نمیشود.
برای آموزش دادن عجله داریم؛ بدون اینکه پیش از آن، خودمان در تنهایی، ساعتها و روزها و هفتهها و ماهها و سالها، خاکِ یادگیری و عمل به آن مهارت را خورده باشیم.
از این حرفها که بگذریم؛
این مقدمه چینیها برای این بود که به اینجا برسم که بگویم من محمدرضا شعبانعلی را یکی از همان معلمهای تاثیرگذار در زندگی خودم و در زندگی بسیاری دیگر میدانم.
شاید یکی از مهمترین چیزهایی که او را در نظر من، به عنوان یک معلم – در مقایسه با بسیاری افراد دیگر که معلم یا استاد خوانده میشوند – متمایز و برجسته و دوستداشتنی کرده است، همان اهل عمل بودنِ اوست.
اگر نخواهم بگویم در همهی موارد (که طبیعی هم هست)، اما فکر میکنم آنقدر هست که بتوان بیش از خیلی معلمهای دیگر، اهل عمل بودن را به او اطلاق کرد و محمدرضا شعبانعلی را یک معلم واقعی دانست که طبق مفهومپردازی دهخدا، با او میتوان راه را پیدا کرد.
کسی که چندین سال خوانده و مطالعه کرده و یاد گرفته و فکر کرده و نوشته، تا بالاخره یک روز چیزی مثل متمم را به عاشقان یادگیری مستمر و مادامالعمر، و به علاقمندان رشد شخصی هدیه کند.
یادم هست که او ۵ سال پیش، وقتی که متمم هنوز بسیار نوپا بود (و یه جورهایی هنوز مثل کوکی راه میرفت (+)) و تب محتوا و تولید محتوا و استراتژی محتوا و اینجور مباحث هم هنوز مثل این روزها اینقدر داغ نشده بود این مقاله را در عصر ایران نوشت:
عصر محتوا؛ فرصت تاریخی برای ایرانیها (که بعداً در متمم هم در اینجا بازنشر شد)
خوب، مصداق این حرف و حرفهای مشابه او را در عمل – با تولد و رشد متمم – دیدیم و هنوز هم با رشد و پویایی هر روزهی متمم شاهد آن هستیم.
متممای که به همراهی مطمئن در سفر زندگی ما، با این قطار توسعه تبدیل شد تا ما هم یادمان نرود که باید بکوشیم “در ایستگاه «فکرآوری» خواب نمانیم”.
مصداقهای زیادی از این موضوع در ذهن دارم، چه از نویسندگی و پرورش تسلط کلامیو کتابخوانی گرفته، تا تفکر نقادانه و تفکر سیستمیو مواردی دیگر؛
که در عمل، نمود بسیاری از آنها را در او میبینیم بدون اینکه بخواهد آنها را صرفاْ به طور مستقیم آموزش بدهد.
سخن کوتاه میکنم و فقط دلم میخواهد بعد از همهی این حرفها در پایان، امسال هم روز معلم را به محمدرضا – معلمیاهل عمل و معلمیکه میتوان راه را با او پیدا کرد – تبریک بگویم؛
و بگویم که همیشه خواستار سلامتی و موفقیتهای بیشتر و شادمانی او، و قدردان حضور متمم در زندگیمان هستیم.
(و چه خوب میشود اگر در روزنوشتهها هم (مثل گذشتهترها) حرفهای او را بیشتر بخوانیم…)
پی نوشت:
راستی، دو سال پیش هم مطلبی نوشته بودم که میتواند به طریقی کاملکنندهی این نوشته باشد:
متمم، مصداقِ روشنِ بسیاری از درسهای خودش
سلام و درود و رحمت خدا بر شهرزاد و همه کسانی که این رو خواهند خوند و دوست دارم دوست بخونمشون.
شهرزاد جان بسیار متشکرم از (به ترتیب ورود به صحنه) خشایار رحیمی، محمدرضا شعبانعلی و تو شهرزاد عزیز. خشایار من رو با متمم آشنا کرد و باید بگم فعلا در مرحله حیرت هستم و نمیخوام توصیفی از شوری که آشنایی با متمم و اعضاش درم ایجاد کرده ارائه بدم.
فقط تشکر میکنم بابت نوشتههات و خصوصا معرفی اون گزارش عصر محتوا؛ فرصت تاریخی برای ایرانیها.
باز به مهمونی وبلاگت خواهم اومد.
سلام سینا عزیز.
اگه درست بگم شما یکی از دوستای کامنت اولی این روزهای متمم ما هستی. 🙂
آره یادم اومد.
توی مطلب “تعهد نود و هشت درصدی” متمم کامنت گذاشته بودی.
راستش از تحلیلت در اون کامنت خیلی خوشم اومد. خیلی…
به خصوص به عنوان اولین کامنت، به نظر من فوق العاده بود.
امیدوارم شاهد دیدگاههای بیشتری از تو دوست خوب و جدیدمون در متمم باشیم.
خشایار رحیمیعزیز رو متاسفانه نمیشناسم.
شاید هم الان درست توی ذهنم نیست.
ولی خیلی ازش ممنونیم که متمم رو به شما معرفی کرد.
خیلی خوشحالم سینا جان که از نوشتهها و به خصوص اون نوشته خوشت اومده و برات مفید بودن.
حتما… یک روز جدید، خیلی هم خوشحال میشه و افتخار میکنه که از مهمونهای خوبی مثل شما پذیرایی کنه.
شهرزاد من هم مثل تو فکر میکنم و برای من تاثیر گذار ترین فرد در زندگیم محمدرضا بوده با اینکه حتی از نزدیک ندیدمش اما تقریبا ۳ سال میشه که هروز متمم و محمد رضا رو میخونم .
امیدوارم تو جامعه مون محمد رضاها زیاد بشن .
سلام شهرزادخانم
منم به محمدرضا تبریک میگم.محمدرضافوق العاده است.خوشحالم که نسبت به سالهای ۹۳و۹۴خیلی سرحال تر شده .اون سالها به نظرم خیلی تو فشار بودولی الان خوشحالم که انقد سرحاله وباانرژی تر .امیدوارم روز به روز حالش بهتر بشه. وخوش به حال شما که شاگردش هستین وحالشو بهتر میکنید.
سلام به شما 🙂
لطف دارین.
چقدر قشنگ گفتین.
راستش منم با دیدن آخرین عکسش یه چنین حسی داشتم و به چیزایی مشابه فکر میکردم و لبخند نشست روی لبم و خوشحال کننده بود برام.
امیدوارم این روزها هم – به قول خود محمدرضا “چنین زمان و زمینی”… – که به نظرم روزهای آسانی هم نیست برای سر پا نگه داشتن مدرسه ای مثل متمم، بتونن روزهای بهتری بشن، و نوید روزهای روشن تری رو هم بدن.
ممنون که برام نوشتین.