هفتهی پیش، بزرگترین عمویمان را به دلیل ایست قلبی از دست دادیم.
عمو جواد عزیزم.
سنش بالا بود و از پدرم هم بزرگتر بود. اما تا آخرین روزهای عمرش تقریباً سالم و سرحال بود.
عمو جوادم، جدا از اینکه ما گاهی از خانه بهش زنگ میزدیم و با او و زنمویم صحبت میکردیم و آنها هم گاهی به خانهی ما زنگ میزدند و همه صحبت میکردیم،
اما همیشه هر از چندگاهی خودش هم با موبایلِ خودش به موبایلم وقتی سر کار بودم زنگ میزد و همیشه اینطور شروع میکرد:
“سلام شهرزاد. چطوری عمو جان؟”
گاهی هم که برای مدت زیادی فرصت نمیشد که بهشون سر بزنیم گلایه میکرد که “نباید یه سر به عموت بزنی؟”
و بعد که حال و احوالم و همچنین احوال مادرم را هم میپرسید، میگفت کاری نداشتم فقط میخواستم صدات رو بشنوم.
و من هم میگفتم منم خیلی خوشحال شدم صداتون رو شنیدم عمو جان.
همیشه به من میگفت خیلی دوستت دارم شهرزاد. عمو. و صدات برام زندگیبخشه.
صدای او هم همیشه برای من دوستداشتنی بود. اما انگار به نظرم همیشه دستیافتنی بود.
اما الان که نیست، میبینم که صدایش و لحن مهربانش دیگر چقدر برایم دست نیافتنی شد.
همانطور که دلم بارها و بارها جدا از هر چیز دیگری، هوایِ صدای گرم پدرم را میکند. به خصوص وقتی اسمم را صدا میزد و یا میگفت”عزیزم”، یا وقتی که میخندید.
لحن صدای این اواخرش را وقتی که از اوضاع بد سرزمینمان غصه میخورد و میگفت: “یعنی چی میخواد بشه؟” و میگفت: “از ما که گذشت، من برای شماها غصه میخورم…” را هیچوقت فراموش نمیکنم.
***
ما یک گروه کوچک خانوادگی در واتس اپ داریم. که تشکیل شده از:
من، مادرم، دو برادرم، دو زنداداشم و چهار برادرزادهام.
اوایل که برادرم این گروه کوچکمان را ایجاد کرد (چون دو نفر از همین خانواده کوچکمان اکنون در جای دیگری از دنیا زندگیمیکنند و چند نفر هم در شهر دیگری) من راستش اوائل نمیتوانستم با این موضوع که جدا از گاهی گفتوگوها و گاهی ارسال عکسهای دوستداشتنی از طرف خانوادهام، اینکه هر روز صبح، بخواهم مثل مادرم و برادرهام و همسر برادرهایم سلام و صبح بخیر (که پر از انرژی عشق هم هستند) را توی گروه بفرستم کنار بیایم.
اما هر چه گذشت و به خصوص با شرایطِ این روزها که میبینم آدمها چه راحت، عزیزانشان را از دست میدهند،
دیگر هر روز صبح، دیدن پیامهای زیبا و محبت آمیز خانوادهام، حس حضور و سلامتیشان را برای من به یک جشن درونی تبدیل کرده است و من هم با تمام وجود دوست دارم با فرستادن یک پیام زیبای صبح بخیر در این جشن باشکوه درونی شرکت کنم.
دیروز هم بعد از مدتی رفتیم خانه برادرم و همه دور هم بودیم.
به آن هم به چشم یک جشن نگاه میکردم. اینکه همه در کنار هم بودیم. سالم بودیم، میتوانستیم با هم بگوییم و بخندیم.
***
حرف از صدا شد، و دلم نیامد صدای دایی محمد عزیزم را اینجا به یادگار نگذارم.
او که چندین سال پیش به طرزی باورنکردنی (با ایست قلبی و در حالی که در خانهاش تنها بود) از میانِ ما رفت و
در نظر من (و البته برای بسیاری از افراد فامیل و خانواده) او دوستداشتنیترین و با کاریزماترین آدمیبود که در تمام عمرم میشناختم و میشناسم،
و یک بار هم در این نوشته: برای کسانی که حال آدمهای دنیا را خوب میکنند گفتم که سایمون، چقدر مرا گاهی به یاد داییام میاندازد.
صدای او مربوط به پیامگیر تلفن خانهاش میشود.
آخرین صدایی که از او برایمان باقی ماند:
خلاصه، حرف من این است:
به خصوص این روزها که متاسفانه چقدر در اطرافمان میبینیم و میشنویم حضورها و صداهای عزیزانی که عزیزان کسانی بودند و هستند و ناگهان براحتی خاموش شدند و میشوند، و اینکه این روزها بیش از هر وقت دیگری برای زنده و سالم ماندن خودمان و خانواده و دوستان و عزیزانمان دعا میکنیم،
باید هر روز، وجود و بودنِ عزیزانمان را،
در قلبمان جشن بگیریم.
سلام.
این پست با همین سادگی خودش خیلی عمیق و دوستداشتنی بود.
شاید به نظر ما که سنمون کمتره دیدن سلام و علیکها و استیکرهای “صبح به خیر” و … که بزرگترها به اشتراک میگذارند مسخره به نظر بیاد، اما شاید این به اشتراکگذاری اونها ناشی از تجربهشون باشه؛ تجربهی اینکه چقدر فرصت با هم بودنمون کوتاهه.
مرسی از این پست زیبا.
سلام دوست عزیز.
ممنون ازتون. و ممنونم از این اشارهی زیباتون.
همیشه شاد باشید.
روحشون شادمان…شهرزاد جان منم توی این چندماه عزیزبودن آدمای ناعزیز را حس کردم عزیزها که جای خود دارن… انگار خاطر بشریت برام عزیزتر شده کلا.
چند روزه میخوام برات پیام بذارم انگار یه بغض بدی گلومو گرفته. خوب باشی
نجمه جان. ممنونم ازت.
گاهی بعضی چیزها تو رو به سمت افسردگی میبرن.
اما توی همین شرایطه که باید بیش از هر وقت دیگهای برای خوب بودن و زندهگی کردن تلاش کرد…
امیدوارم تو هم همیشه خوب و خوش و خرم باشی دوست من.