حس تعلق یا Sense of belonging
چقدر این حس برای شما آشناست؟
چقدر این حس برایتان مهم، ضروری و حتی حیاتی است؟
چقدر با تجربه کردنِ این حس در جنبههای مختلف زندگیتان شوق، انگیزه، محبت، عشق، دلبستگی، شادمانی و رضایت؛ و با نداشتن یا از دست دادنش بیتفاوتی، نارضایتی، طردشدگی، آزردگی و یا سردرگمیرا تجربه کردهاید؟
آیا تا به حال تجربههایی داشتهاید که وجود یا عدم وجود یا کمرنگ شدن این حس را در وجودتان تایید کرده باشد؟
من احساس میکنم که حس تعلق، نقش تعیینکنندهای در زندگی ما و تجربههای کوچک و بزرگی که ما را از هر طرف احاطه کردهاند دارد؛ بسیار بیشتر از آن چه تصور میکنیم.
حتی قادر است به تصمیمها، انتخابها و تجربههای گوناگون زندگی ما رنگ و بو و هدف و معنای متفاوتی ببخشد، حتی کیفیت آنها را تحت تاثیر خود قرار دهد.
اینکه ما را در مکان یا وضعیتی باقی گذارد یا ترغیب به ترک آن کند،
اینکه مایل باشیم در رابطهای بمانیم یا برای حفظش تلاش کنیم، یا دیگر دلیل یا تمایل یا علاقهای به ماندن یا ترمیم پیوندهای گسستهی آن در خود نیابیم،
اینکه حسمان به چیزی خوب باشد یا دیگر از آن حس خوب کمتر اثری باقی مانده باشد،
و یا اینکه جسممان در جایی حضور داشته باشد اما روح و فکر و ذهن و احساسمان در جای دیگری به دنبال این حس دلپذیر بگردد؛
مثل شغلی که هنوز به آن مشغولیم اما فقدان این حس، فعالیتمان را دیگر تنها به یک رفع تکلیف بدل کرده است.
مثل وطنی که دیگر، ماندن در آن برایمان یک فضیلت محسوب نمیشود و میتوانیم در فقدان این حس، ریشههایمان را آزادانه با خودمان به هر کجای دنیا که دوست داریم ببریم.
مثل حس تعلق به ارتباط یا رابطهای که قبلا به گرمیوجود داشت و اکنون دیگر به سختی حسش میکنیم، و دیگر تمایلی به ماندن در شکاف سردی که بین ما و دیگری پدید آمده است نداریم.
یا اینکه برعکس، حس تعلق به رابطهای که برای مدتی از بین رفته یا کمرنگ شده بود، و دوباره بازمیگردد و این کشش و قدرت را دارد تا تو را اینبار با خود حتی تا آن سوی دنیا هم بکشاند.
البته حس تعلق چیزی نیست که به یکباره خلق یا محو شود، یا بعد از غیبتی طولانی دوباره بازگردد؛ مسلما برای تجربهی داشتن یا از دست دادن یا بازگشتش به روندی طولانی در طول زمان نیاز داریم.
برای به تدریج از بین رفتنش هم – که مسلما دلایل زیادی داشته، چه متوجه آنها بودهایم و چه نبودهایم – اصولا ما را در جریان نمیگذارد و روند از بین رفتنش هم هیچ زنگ خطر مشخصی ندارد و تنها زمانی متوجه فقدانش میشویم که آن اشتیاق پیشین جای خودش را به بیتفاوتی داده، آن احساس گرم اولیه به سردی گراییده، و یا دیگر به سختی میتوانیم پرتوی از شوق یا علاقهای به ماندن در وضعیتی که پیشتر سراسر از تابش شوق و دلبستگی بود، در نهانخانهی وجودمان بیابیم.
سلام شهرزاد
خوبی ؟
تم این روزای زندگیم احساس عدم تعلقه . تو زمان اشتباهی گیر افتادم . قبل از کنکور رو میگم .دبیرستان رو میگم. این روزها رو زندگی نمیکنم. صرفا زمانم رو خرج میکنم تا برای آینده سرمایه گذاری کنم . دقیقا روز بعد کنکور قراره از تو قبر درآم. به سختی خودم رو میکشونم که امیدم رو از دست ندم و فقط فکر کردن به چند ماه دیگه آرومم میکنه . اینکه راهم باز میشه بالاخره . از شر این سبک زندگی تحمیلی خلاص میشم . فقط چند ماه مونه تا آزاد بشم جوری که دوست دارم زندگی کنم .درسی رو که دوست دارم بخونم . جای این جزوههای چرت و پرت رو با کتابهای موردعلاقه ام پر کنم . نت وورک آدمهای اطرافم مثل الان نباشه . هممون یه مشت کنکوری بدبختیم . ماشینای کوک شده تست زنی .
هر چقدر که به نسبت این روزا احساس ناتوانی دارم ، نسبت به آنده خوشبینم . فقط کافیه پام به دانشگاه و رشته ای که دوست دارم برسه . ققنوسم از زیر این خاک غریبی زنده میشه . اون موقع زمانیه که من بهش تعلق دارم .
سلام الهه جان. ببخش دیر جواب میدم.
من خوبم عزیزم. ممنون. امیدوارم تو هم خوب خوب باشی.
الهه جون، فکر میکنم میتونم حست رو تا حد زیادی درک کنم. آره قبول دارم. حس خوبی نیست اصلا.
یه جورایی انگار در حال حاضر خودت رو توی یه زندان تاریک احساس میکنی، و مشتاقانه منتظر روز رهایی هستی.
اما به هر حال، همین حس بد باعث میشه که انگیزه قویتر و عزم جدیتری برای تغییر این شرایط پیدا کنی، و همین به نظر من میتونه جنبهی مثبت این قضیه باشه.
همه ما گاهی توی مقاطعی از زندگیمون، خودمون رو توی یه چنین حصار تنگی احساس میکنیم و تمام وجودمون پر میشه از یک میل قوی برای تغییرش.
و این خودش یعنی گام گذاشتن توی یه مسیر جدید. اگرچه سخت و پرچالش اما هیجانانگیز، دوستداشتنی، و پر از فرصت یادگیری.
و یه خواهش از تو:
لطفا در مورد خودت اینطوری نگو. به نظر من این فقط یه ایستگاه توی زندگی تو هست که باید ازش عبور کنی. هرچقدر خستهکننده. هرچقدر طاقتفرسا. اما بالاخره ازش عبور میکنی و به ایستگاه جدیدتری توی زندگیت میرسی. و حالا تازه اون ایستگاه و ایستگاههای بعدی هر کدوم داستانهای خودشون رو دارن.
اما زندگی همینه دیگه. مگه نه؟ 🙂
راستی. از الان بابت رسیدن به اون روزی که بهش تعلق داری، بهت تبریک میگم.
ممنونم شهرزاد از پاسخی که برام نوشتی 🙂
آره شرایط الان بهم انگیزه کار کردن میده واین نکته عبور کردن که برام نوشتی ، امیدوارم یاد بگیرم عبور کردن از ایستگاههای زندگیم رو … حتما بهش فکر میکنم.
راستی چند وقته یک کاغذ نارنجی رنگ بالای میز کارم دارم که روش این شعر سهراب سپهری رو نوشتم :
چه کسی میداند که تو در پیله تنهایی خود تنهایی؟
چه کسی میداند که تو در حسرت یک روزنه در فردایی ؟
پیله ات را بگشا !
تو به اندازه پروانه شدن زیبایی
واینکه ممننوم از تبریکت:)خیلی خوشحالم کردی:)
خواهش میکنم 🙂
عالی بود این الهامبخشیِ شعر سهراب.
درضمنٰ “تا شقایق هم هست که زندگی باید کرد” 😉
:* :*