بهانه‌ای برای نوشتن

داستان کوتاه: او نسبتی با خدا داشت!

داستان کوتاه: او نسبتی با خدا داشت!

پسرکی واکس زن با لباسهای پاره و مندرس در یک روز سرد زمستانی کنار یک فروشگاه بزرگ پوشاک نشسته بود و از سرما می لرزید.

خانمی از فروشگاه بیرون آمد، وقتی چشمش به پسرک افتاد دوباره وارد فروشگاه شد و پس از چند دقیقه اینبار با چند لباس قشنگ در دست بیرون آمد.

لباسها را به پسرک داد و گرمترینشان را تن او کرد .نسبتی با خدا

وقتی خواست برود، پسرک دستش را گرفت و گفت:

“خانم شما خدا هستید؟”

خانم لبخند زد و گفت:

“نه عزیزم، من بنده ی خدا هستم.”

پسرک لبخندی زد و گفت:

“می دانستم که یک نسبتی با خدا دارید!”

(ناشناس)

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *