اگر کتاب «هنر ظریف رهایی از دغدغهها» (با ترجمه میلاد بشیری) یا هنر ظریف بی خیالی را خوانده باشید – بعید میدانم از خواندن این کتاب لذت نبرده باشید.
البته من به میانهی این کتاب رسیدهام و هنوز تمامش نکردم. چون مطالعهاش به تعطیلات نوروز خورد و در خواندنش وقفه ایجاد شد.
اما تا اینجا که واقعاً از خواندن نکات آموزندهی هنر ظریف رهایی از دغدغهها به همراه لحن خودمانی و دوست داشتنی نویسندهاش – مارک منسون – لذت بردم.
و از متمم عزیزم، بابت معرفیاش (+) (مثل صدها کتاب مفید دیگری که به ما معرفی کرده) ممنونم.
یکی از حرفها و نکات جالب این کتاب را – که خواندنش خیلی برایم لذتبخش و آموزنده بود و دوست داشتم در وبلاگم با شما هم به اشتراک بگذارم – اگر مایلید اینجا با هم بخوانیم:
***
ببینید. قضیه از این قرار است. شما یک روز خواهید مرد.
میدانم این حرفم یک جورهایی بدیهی است؛ فقط خواستم به شما یادآوری کنم.
شما و تمام کسانی که میشناسید، به زودی خواهید مرد.
در این مدت کوتاه میان این جا و آن جا، دغدغههای محدودی میتوانید داشته باشید. در واقع خیلی کم.
اگر بخواهید بدون تفکر آگاهانه و تصمیمگیری، دغدغهی هر کس و هر چیز را داشته باشید، خب در این صورت به فنا رفتهاید.
هنر ظریفی در رهایی از دغدغهها وجود دارد، هر چند این مفهوم ممکن است مسخره به نظر برسد،
و من هم عوضی به نظر برسم. [ اینجا واقعاً خندهام گرفت ازش 🙂 ]
آن چه اینجا راجع به آن صحبت میکنم، اساساً یاد گرفتن روشی برای تمرکز و اولویتبندی موثر افکارتان است؛
این که چگونه با توجه به ارزشهای شخصی و برگزیدهی خودتان انتخاب کنید چه چیزی برایتان مهم است و چه چیزی برایتان مهم نیست.
این کارِ بسیار دشواری است.
دستیابی به آن، یک عمر تمرین و انضباط میخواهد.
مرتب در آن شکست خواهید خورد.
اما این شاید باارزش ترین کوشش زندگی هر انسانی باشد.
پی نوشت:
اگر دوست داشتید، نگاهی هم به این نوشته بیندازید:
نتیجه ای که از دو مورد متناقض در کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها و چند نکته دیگر گرفتم
من هم وسطای این کتابم .. دیدی؟ خیلی از جاهای کتاب دقیقا حرفهایی میزنه که بعد کلی سعی و خطا و تاوان و طبق تجربه بهش رسیدی .. بعد پیش خودم میگم .. چه ساده و جالب همون نکته رو داره میگه.. همونی که من اگه ده سال پیش مثل امروز میدونستم ، چقدر همه چی میتونست فرق کنه!.. خوب بعد این سوال پیش میاد که حالا که نکتههای جدیدی هست که هنوز اون قدر براش تاوان ندادم و میتونم از دونستنشون کارمو جلو بندازم، چطور یک “صرفا دانستن” رو به یک باوری که از تجربه درونی و عملی شده تبدیل کنم؟ دنیا پرررر از اطلاعاته .. چیزهایی که میخونیم و رد میشیم و شاید تامل و فکری هم بکنیم و رد شیم و شاید گوشه ای از ذهنمان هم به عنوان یک مطلب درست جا بگیره .. اما خیلی راه مونده تا اونجایی که در بحران به کمکم بیاد یعنی همونی که درونی شده همونی که باور شده .. بهترین راهی که به ذهن من میرسه، همراهی با یارانیه که اونها هم درگیر چنین دغدغهها و تفکراتی باشند و چنین حضوری به نظرم میتونه اثر این مفاهیم رو عمیق کنه .. شاید تجربههای مشترک .. شاید دغدغههای مشترک یا زاویههای متفاوت به یک موضوع..
آره دیدم. 🙂
همینطوره که میگی.
چیزی که خوندن این کتاب رو برام لذتبخش تر کرده اینه که دقیقا حس میکنی نویسنده با تمام وجودش میخواد تجربههای خودش رو – که خیلیهاش هم با تجربههای خودمون مشترکه – در اختیار خواننده بذاره تا خواننده بتونه بعد از خوندن این کتاب، زندگی آروم تر و با دغدغههای درست تری رو تجربه بکنه.
آره قبول دارم. واقعا راه سختیه. بارها یاد میگیریم، بارها فراموش میکنیم و بارها از خودمون ناامید میشیم.
اما خوبه که سعی کنیم هر بار کمتر فراموش کنیم و هر بار بیشتر به یاد بیاریم.
لذتِ همراهی با چنین یارانی که توصیف کردی رو هم باهات کاملاً موافقم. شاید باعث میشه توی مسیرمون باقی بمونیم و با وجود همه ی سختیهاش بتونیم با همراهی اونها، از پیمودنِ این مسیر کمتر خسته بشیم و بیشتر لذت ببریم.