دلبستگی در لحظههای تنهایی، هم شیرین است و هم تلخ.
هم سخت است و هم …
خواستم بگویم هم آسان،
ولی دیدم، نه آسان نیست.
اصلاً آسان نیست.
به خصوص وقتی که تنها دلخوشی و تسکین ات، میشوند ردپاها.
ردپاهایی که آن یا او را به طریقی، به تو وصل میکنند.
آنقدر میگردی تا از آنچه و آنکه دلبسته اش هستی چیزی، ردی، نشانی، اثری و یادگاری بیابی.
و وقتی مییابی بارها نگاه شان میکنی، حس شان میکنی و با قلبت لمس شان میکنی.
خوب دلبستگی از اسمش هم روشن است:
چیزی است که به دل، بستگی دارد.
دل هم که حال و روزش معلوم است.
هر چقدر هم که بکوشیم با منطق و استدلال، از آن چشم بپوشیم و راه را بر یورش بی امان اش ببندیم،
باز هم راهی، روزنه ای برای رسیدن و دوباره بسته شدن به دل، پیدا میکند.
ردپاها، شاید مهم ترین چیزی هستند که میتوانند آشفتگی و اضطراب و دلتنگیِ آن دلبستگی را تسکین دهند.
چه ردپاهایی در دنیای فیزیکی باشند و چه در دنیای مجازی.
و وای… از روزی که دیگر، آن ردپاها را هم نیابیم.
سلام. لذت بردم از این نوشته زیبایتان و ترکیب جذابی که برای عنوانش برگزیدید: ردپا؛ تسکین؛ دلبستگی. هر کدام از این واژهها بهتنهایی دنیا حرف دارند و ساعتها میشود دربارهشان نوشت؛ اما باهمبودنشان و کنارهمقراردادنشان هم هنر میخواهد هم ذوق هم احساس. چقدر باهمبودنشان بههم میآید. سپاس از این ترکیب بجا و جذابتان.
خیلی ممنونم و خیلی خوشحالم که این نوشته مورد توجه تون بوده دوست عزیز.
کامنت قشنگ شما، باعث شد نوشته ام به نظر خودم، زیباتر از قبل به نظر بیاد
میدونین…
فقط آدم باید چیزی رو با تمام وجودش تجربه کرده باشه، تا یک چنین ترکیب عجیبی به ذهنش برسه و بدون هیچ فکر و برنامه ی قبلی برای نوشتن، در عرض فقط چند دقیقه انگشتانش روی کیبورد بلغزه و این نوشته شکل بگیره.
ممنون که برام نوشتین.