نه چیزی هست که بگویی، نه چیزی که با آن بگویی، نه چیزی که از آن بگویی، نه توانی برای گفتن، نه میلی به گفتن، اما باید گفت.
~ ساموئل بکت
(به نقل از آرتور کریستال – در کتاب فقط روزهایی که مینویسم)
***
شاید عمیقترین چیزی که در سال ۹۹ – در کنار همهی عجایب سال پیش که با ظهور کرونا و همه تبعاتش با آنها روبه رو بودیم – تجربه کردم، همین حرف ساموئل بکت بود.
پارسال بیشترین آشفتگی و کمترین تمرکز را در ذهن و برای نوشتن چه در وبلاگم و چه برای کامنت نوشتن در متمم (حتی خواندن مطالب و درسهای متمم) نسبت به سالهای پیش تجربه کردم. (که البته فکر میکنم امسال اوضاع بهتر بشه)
ذهنم را در اکثر اوقات شبیه کمد آقای ووپی (توی کارتون تنسی تاکسیدو و چاملی) میدیدم که مملو بود از موضوعات مختلف و درش را که باز میکردی پشت سر هم میریختند بیرون.
اما برای جمع آوری و مرتب کردن و نوشتنشان احساس عجز میکردم، و هر بار میگفتم حالا بگذار برای بعد.
چندباری هم که توی وبلاگم نوشتم یا سعی کردم که توی متمم کامنت بگذارم، سختگیرانه خودم را جلوی کامپیوتر نشاندم و به خودم گفتم اینطور که نمیشود. ذهنت را مرتب کن و چیزی بنویس!
اما برای کتاب خواندن، فکر میکنم تمرکزم کمیبهتر بود.
در پست دیگری، سعی میکنم کمیهم از کتابهایی که سال پیش خواندم برایتان حرف بزنم.
***
سال قبل، باز یکی از سالهای عمرمان را شاید اینبار عجیبتر و البته یکنواختتر از همیشه گذراندیم.
البته هنوز هم که با این وضعیت، چندان امیدی به تغییر زودهنگام یا بهنگامِ آن نیست.
شاید بیشترین احساساتی که در سال گذشته تجربه کردیم، ترس و اضطراب و خستگی و کلافهگی و بیحوصلگی در این اوضاع بود؛
و نگرانی دم به دم، برای تک تک آنهایی که برایمان عزیزند.
با کوچکترین سرفهشان دلمان هری ریخت پایین، و با کمترین بیخبری از آنها، بدترین ترسها و استرسها را تجربه کردیم.
و البته خوشحالیم که آنقدر خوش شانس بودیم که آنها را تا به امروز سلامت داشته باشیم.
شاید حُسنی که پارسال داشت، این بود که چون بیشتر در خانه بودیم، مقداری وقت اضافهتر برای یک سری کارهایی که قبلا یا فرصت انجامشان را نداشتیم یا همیشه عقب میانداختیم یا جزو اولویتهایمان نبود داشتیم.
(به عنوان مثال، من توانستم برای اینستاگرام آرتینا وقت بیشتری بگذارم)
اما اعتراف میکنم که به همان نسبت هم، کم تنبلی نکردم.
نگاه آرتور کریستال در همان کتاب در مورد تنبلی را دوست داشتم. وقتی نوشتههایش را میخواندم، با بعضی از آنها – به خصوص برای سال گذشته – واقعا احساس نزدیکی و همدلی میکردم.
اجازه بدهید همینجا چند پاراگرافی از او از بخش “سخنگوی تنبلها” را انتخاب کنم و بنویسم.
کریستال میگفت:
“نه این که جاهطلب نبودم. اتفاقا برای خودم کلی آرزو و برنامه داشتم: میخواستم رمانهای کت و کلفت بنویسم و پول پارو کنم. ولی جاهطلبی بدون انرژی به چه درد میخورد؟ چیزی غیر از خیالبافی است؟”
“نویسندههایی که میدانند تنبل هستند، دائما با اینرسیشان شاخبهشاخ میشوند. تنبلی عمیق، بیشتر از آن که به معنای هیچ کاری نکردن باشد به معنای تقلا و رنجی است که عملاً برای انجام هر کاری تجربه میشود. تنبلها علیل نیستند و میتوانند کارها را به انجام برسانند، شما زحمت نکشید. ما حملههای پرکاری خودمان را داریم؛ انفجارهای هر از گاه مشغولیت و فعالیت که اتفاقاً پربار هم هستند.”
“تنبلی یک وجه پیشگیرانه هم دارد که خبر از عزمیراسخ برای رد همهی پیشنهادها – حتی قبل از اینکه مطرح شوند و روی میز بیایند – میدهد. تنبلها اصلاً سر میز حاضر نمیشوند و من فکر میکنم در این مقاومت، مولفهای فلسفی وجود دارد. تنبلی اساساً همان امتناع است؛ پشت کردن به چیزهایی که بقیه بیتفاوت، با اشتیاق یا به ناچار سراغ شان میروند. تنبلهای راستین – آنها که نمیتوانند خودشان را به برنامهریزی و کوشش به معاشرت و رابطهی روزانه با دیگران راضی کنند – در واقع دارند از امضا کردن قرارداد اجتماعی سر باز میزنند و از آنجا که موقعیت، اساساً مبتنی بر فهمیدن و به کاربستن قراردادهای اجتماعی و گاه گاهی دور زدن آنهاست، تنبلها شانس زیادی برای رسیدن به آن نخواهند داشت.”
با خودم فکر میکردم که اگر تنبلیهایم – به خصوص در شرایط سال پیش – نبود، شاید آرتینا (به عنوان مثال) الان در وضعیت بهتری – مطابق با برنامههایی که برایش داشتم و دارم – قرار داشت.
***
در این لحظه، اینطور احساس میکنم که هر چه میگذرد، درونگراتر میشوم و کم حرفتر، و حرف زدن برایم سختتر.
انگار عادت کردهام که بیشتر بخوانم یا بنویسم یا گوش کنم یا با خودم و دیگران بیشتر در ذهنم یا روی کاغذ حرف بزنم.
شاید این موضوع با گذشت زمان هم تشدید میشود. شاید هم از یک دورهای به بعد تغییر کند. نمیدانم.
الان که به عنوان یک دهه پنجاهی، در دهه چهل زندگیم هستم، و البته نمیتوانم حیرت از اینکه کی و چگونه به اینجا رسیدم را کتمان کنم، شاید بیشتر احساسش میکنم.
البته دوست دارم در پست جداگانهای کمیدر مورد مفهوم سن از دیدگاه خودم بنویسم. (الان بنویسم، این نوشته طولانی میشود)
فکر میکنم نگاه و مدل ذهنی و طرز فکری که من در مورد سن – چه در مورد خودم و چه در مورد دیگران – دارم، با خیلیهای دیگر متفاوت است.
شاید برای همین است که کمترین فکرمشغولی و دلمشغولی مرا به خودش اختصاص میدهد، یا علاقه یا تمایلی ندارم که به آن شکلی که خیلیها در موردش حرف میزنند حرف بزنم.
فقط الان این را بگویم که حس میکنم انگار زمان از یک وقتی به بعد، بر روی یک سطح شیبدار شبیه سرسره لیز میخورد و تو هر چه به انتهای شیب نزدیکتر میشوی، بیشتر به حیرت میافتی که چقدر سریع همه چیز از برابر چشمانت گذشتند و میگذرند. اما حقیقتاً میتواند آنقدر مهم نباشد که ما را ناراحت یا متوقف کند یا از همچنان با اشتیاق ادامه دادنِ این راه باز بدارد.
***
شاید برایتان جالب باشد اگر از یکی از عجیبترین تجربههای سال پیشم برایتان بگویم.
اینکه با وجود تمام حساسیتها و مراقبتهایی که نشان میدادم، و با کمترین ارتباطی که با آدمها داشتم در کمال ناباوری، من هم به کرونا دچار شدم. (فکر میکنم اوائل بهمن ماه بود)
این را هیچ جا ننوشته بودم و اشارهای به آن نکرده بودم.
نمیدانم. شاید چون حوصلهی تعریف کردنش را نداشتم، یا شاید نمیخواستم کسی را نگران کنم، یا هر چیز دیگری.
در پست مستقل دیگری از این تجربه عجیب هم کمیبرایتان مینویسم:
***
به هر حال سال ۹۹ با تمام تلخیها و شیرینیهایش گذشت.
و خوبی سالِ نو این است که ما هم با دگرگونی طبیعت، احساس تازگی میکنیم و با نفسی تازهتر، خودمان را برای یک شروعِ دوباره آماده میکنیم.
اغلب به زندگی کردن در اکنون و در زمان حال و اینکه با تمام وجود حس و درک و لمسش کنم، اعتقاد داشتهام و دارم اما سعی میکنم در سال جدید، آن را جدیتر بگیرم.
این جمله را خیلی دوست دارم:
“تنها لحظهی اکنون است که واقعیت دارد. باقی یا خاطره است یا خیال.”
سلام.
همراه قدیمی، در ادامه ی مسیر، برایت موفقیتهای روزافزون، شادکامیهای پایان ناپذیر و رضایت بی حد آرزو میکنم.
ارادتمندم.
سلام. خیلی ممنونم آقا علیرضای عزیز. 🙂
لطف دارین.
من هم همین آرزوهای قشنگ رو برای شما دارم.
درضمن، راهاندازی «خوشه چین» رو خیلی تبریک میگم.
امیدوارم شما هم در این مسیر با خوشه چین، شادی و رضایت و موفقیتهای بسیاری، در انتظارتون باشه.