قصه های شهرزاد

قصه‌های شهرزاد (۶): پنگوئن جسور

قصه‌های شهرزاد (۶): پنگوئن جسور

حالا دیگر چند ماه بود که از اولین روزی که پنگوئن کوچک در سرزمین یخ زده ی قطب جنوب و در  روزهای فوق العاده سرد و شرایط سختی که پدر و مادرش با مراقبت و فداکاری فوق العاده ای به او کمک کرده بودند تا پا به این دنیا بگذارد و رشد کند، می‌گذشت.

پنگوئن جسور
عکس از : (paulnicklen (instagram@

 پرهای روشن و نرمی‌که روی بدنش را پوشانده بود، کم کم داشت جای خود را به پوست براق سیاه و سفیدش می‌داد.

او در بین هم سن و سال‌های خودش، از همه کنجکاو تر بود. همیشه دلش می‌خواست چیزهای جدید را تجربه کند. بعضی وقت‌ها کارهایی می‌کرد که هیچکدام از دوستانش انجام نمی‌دادند.

آنقدر که بقیه، نامش را پنگوئن جسور گذاشته بودند. راستش را بخواهید خودش هم از این اسم بدش نمی‌آمد و به خاطر این لقب به خود می‌بالید.

پنگوئن جسور، روی برف‌ها می‌پرید و روی یخ‌ها سُر می‌خورد. آنقدر خوب روی یخ‌ها سُر می‌خورد که انگار کسی به او اسکیت یاد داده بود.

پنگوئن جسور همیشه پرندگان دریایی را آن بالاها می‌دید که با دو بال خود در آسمان نیلگون پرواز می‌کردند. او هم دو بال کوچک داشت، اما مادرش به او گفته بود که آن دو بال کوچک برای پرواز کردن نیست، اما در عوض، او به زودی با این دو بال کوچکش می‌تواند در اقیانوس آنقدر خوب شنا کند که هیچ شناگری به پای او نخواهد رسید.

وقتی مرغ‌های دریایی را آن بالاها می‌دید که با بالهای خود در آسمان پرواز می‌کنند، افسوس می‌خورد که چرا او  نمی‌تواند مثل آنها پرواز کند.

او همیشه مجبور بود فقط همینجا باشد و هر جا که پنگوئن‌های دیگر می‌روند، با آنها برود. او اجازه نداشت از دیگران دور شود. اما دلش می‌خواست بداند آن طرفِ زمین‌های پوشیده از برف و آن طرف دریاها، چه دنیاهای دیگری در انتظار او بود.

یک روز یک مرغ دریایی که همیشه پنگوئن کوچک را از آن بالا می‌دید که به پروازش خیره شده، به او نزدیک شد و سر صحبت را با پرسیدن نام او باز کرد.

– نامت چیست؟

– من پنگوئن جسور هستم.

– دلت می‌خواست مثل من پرواز کنی؟

پنگوئن آهی کشید و سرش را به نشانه تاکید تکان داد.

– من از همیشه بودن در این سرزمین یخی خسته شده ام. دلم می‌خواهد بدانم دورتر از اینجا چه دنیاهای دیگری است. آنجاها چه شکلی است. زمین چه رنگی است. چه چیزهای دیگری هست و جیوانات دیگر چه شکلی هستند و چگونه زندگی می‌کنند و …

مرغ دریایی که نگاه مهربانش را به پنگوئن جسور دوخته بود، حرفش را قطع کرد.

– نگران نباش. من سرزمین‌های دیگر را دیده ام و کمکت می‌کنم تا تو هم بتوانی آنجاها را ببینی.

پنگوئن جسور از خوشحالی فریاد کشید. اما دوباره غمگین شد.

– آخر چگونه؟ … من که نمی‌توانم پرواز کنم و با تو بیایم…

مرغ دریایی با مهربانی، بال نرم خود را بر روی شانه ی پنگوئن گذاشت.

– تو بر روی من می‌نشینی و من بال خواهم زد و تو را با خود به آن سرزمین‌ها خواهم برد.

پنگوئن جسور آنقدر خوشحال شده بود که دیگر به این اهمیت نمی‌داد که نباید هیچوقت از بقیه ی پنگوئن‌ها دور شود. معطل نکرد و بر روی مرغ دریایی پرید. اما لیز خورد. چند بار دیگر نشست اما هر بار لیز می‌خورد و روی برفها می‌افتاد. مرغ دریایی گفت باز هم باید تمرین کنی.

بالاخره  آنقدر تمرین کرد که توانست خود را بر روی مرغ دریایی نگه دارد و به زمین نیفتد.

مرغ دریایی وقتی مطمئن شد که پنگوئن بر پشت او نشسته، آرام از روی زمین بلند شد. و آنقدر بالا رفت و بالا رفت و بالا رفت که پنگوئن‌های دیگر از آنجا فقط به شکل دانه‌های سیاه و سفیدی دیده می‌شدند که انگار همه را یکی یکی کنار هم چیده بودند.

پنگوئن جسور از خوشحالی در پوست خود نمی‌گنجید و از خوشحالی فریاد می‌زد.

مرغ دریایی آنقدر دور شد که دیگر پنگوئن‌ها دیده نمی‌شدند.

مرغ دریایی از روی دشت‌های سبز گذشت.

از روی دشت‌هایی گذشت که پر از گل‌های رنگارنگ و زیبا بود.

از روی جنگل‌هایی پرواز کرد که پر از درختان سبز بود .

از روی اقیانوسی رد شد که موجهای بلندش گاه تا نزدیکی آنها می‌رسید و خیسشان می‌کرد.

از روی ساحل‌هایی رد شد که پر از ماسه‌های نرمی‌بود که در تابش نور خورشید، طلایی به نظر می‌رسیدند.

بر روی بیابان‌هایی پرواز کرد که تا چشم کار می‌کرد خاک و علف‌های خشک وجود داشت.

گوزن‌ها، پلنگ‌ها، شیرها و حیوانات دیگری را دید که در دشت‌های پهناور زندگی می‌کردند.

مرغ دریایی نام هر چیزی را که پنگوئن جسور می‌توانست از آن بالا ببینند به او یاد می‌داد و  داستان هر یک را برای او تعریف می‌کرد.

پنگوئن لحظه ای چشم بر نمی‌داشت و با اشتیاقی که تا به حال در زندگیش سراغ نداشت، از آن بالا به همه چیز می‌نگریست و سعی می‌کرد توضیحات مرغ دریایی را در مورد هر کدام با دقت بشنود و به خاطر بسپارد.

آنها از روی خیلی سرزمین‌ها گذشتند و  پنگوئن آنقدر چیزهای جدید دیده بود و یاد گرفته بود که باورش نمی‌شد…

اما دیگر کم کم وقت برگشتن بود.

گرمای هوا برایش خوب نبود. حتما مادرش هم تا حالا حسابی نگرانش شده بود و بین پنگوئن‌های دیگر به دنبالش می‌گشت. اگر خیلی دیر بر می‌گشت مادرش فکر می‌کرد که  یا گم شده است یا شکار مرغ طوفان شده یا اینکه یک پنگوئن دیگر او را به فرزندی قبول کرده است!

آن‌ها به جمع پنگوئن‌های دیگر برگشتند و مرغ دریایی پشت صخره ای فرود آمد. پنگوئن جسور از مرغ دریایی بخاطر اینکه او را به رویایش نزدیک کرده بود خیلی تشکر کرد و با گام‌های کوچک اما سریع، خود را پیش مادر که با نگرانی صدایش می‌زد رساند و وقتی مادر پرسید که اینهمه مدت کجا بوده، در حالی که او و مرغ دریایی به هم چشمکی زدند، گفت که پشت آن صخره بازی می‌کرده است!

اما پنگوئن جسور دیگر فقط به بازی در آنجا فکر نمی‌کرد. او دنیاهای دیگر را دیده بود و از همیشه خوشحال تر بود. او حالا دیگر می‌دانست که گل‌ها چه شکلی اند و چه رنگهایی دارند. جنگل چه جور جایی است و درختان چقدر سبزند. می‌دانست حیوانات دیگری که نمی‌توانند مانند او در سرزمین‌های یخ زده زندگی کنند، چه شکلی اند و چگونه زندگی می‌کنند.

اما سفرش را برای هیچکس تعریف نکرد. او می‌دانست که اگر دنیاهای جدیدی را که دیده و کشف کرده برای دوستانش تعریف کند، فکر می‌کنند او دیوانه شده یا در حالت بهتر، فکر می‌کنند خواب دیده است.

او هنوز تشنه ی کشف دنیاهای جدیدتر بود و دلش می‌خواست بار دیگر که با مرغ دریایی به آن سفر شگفت انگیز رفت، از آن بالا پایین بیاید و خود بر روی آن سرزمین‌های ناشناخته و جدید پا بگذارد و از نزدیک حس شان کند.

حالا قرار سفر بعدی با مرغ دریایی که دیگر برای او یک دوست صمیمی‌شده بود، تنها چیزی بود که زندگی در آن سرزمین یخ زده را برایش جذاب تر می‌کرد.

6 دیدگاه در “قصه‌های شهرزاد (۶): پنگوئن جسور

  1. شهرزاد عزیز
    این داستان با اینکه با ادبیاتی کودکانه (نه به معنی عام آن) گفته شده بود ولی برای بزرگترها بود. در اصل داستانی با ادبیاتی کودکانه برای فکر آدم بزرگها.
    واقعا زبان و قلم روان و شیوایی دارید.
    حرفهای آخر داستان منو برد به رؤیاهای خودم برای سفر به جاهایی که دوست دارم. مخصوصا اینکه توی داستان قبلی یه عکس از شهر “ورونا”ی ایتالیا گذاشته بودین.
    من خیلی دلم میخواد به سفر برم مخصوصا ایتالیا و شهرهای ورونا، فلورانس، مسینا، جنوا، کاپری، پمپی، مانارولا ……. وای چقدر دلم میخواد برم اونجا و اون همه زیبایی رو حس کنم.
    نمیدونم دیگرانم به اندازه ی من سفر کردن رو دوست دارن یا نه ولی من باورنکردنی سفر رو دوست دارم. سفر به دورترین جاهای دنیا مثل نیوزیلند تا حیات وحش آفریقای جنوبی تا شیلی تا سرزمین‌های یخی اسکاتلند و گرینلند، تا زیواتنه ئو توی مکزیک، تا موج سواری توی سواحل جزایر‌هاوایی، تا بامیان افغانستان، تا سواحل مرجانی و آب‌های زلال مالدیو، تا کازابلانکا، تا سنت هلن، تا شانگهای، تا کومه‌های بومیای سرخپوست ونزوئلا، تا سمرقند و بخارا، تا ریودوژنیروی برزیل، تا کلیمانجاروی تانزانیا …
    وااااای الان که فکر میکنم چقدر جاهای زیبا توی دنیا هست که هنوز نرفتم دیوونه میشم. کلی به خودم غر میزنم و کلی هم انگیزه پیدا میکنم. نمیدونم اونقدر پولدار میشم یا اونقدر وقت میکنم که اینجاها رو برم یا نه؟! جسارت پنگوئن داستان رو اگه داشتم حتما تا حالا رفته بودم!

    1. خیلی خوبه. اینکه اینهمه شهر و مناطق زیبایی از دنیا رو میشناسید و دوست دارید اونها رو ببینید عالیه.
      قبول دارم. به نظرم من هم لذتبخشه که آدم بتونه دیدنیهای دنیا رو برای یکبار هم که شده از نزدیک ببینه، حس کنه، لمس کنه و ازشون لذت ببره.
      انشاله که میتونید به همه ی جاهایی که گفتین سر بزنین و اونها رو از نزدیک ببینید. اما هروقت رفتید یادتون نره یادی هم از پنگوئن جسور بکنین.:)

      1. ممنونم از شما و رؤیاهای زیباتون توی داستانتون.
        خوبی داستان شما اینه که رؤیاهای گردگرفته ی آدم رو دوباره از ته صندوقچه ی ذهنش بیرون میکشه، دوباره گردوخاکهاش رو پاک میکنه و در آخر به تو یادآوری میکنه که رؤیای تو و زندگی تو چی بوده و در آینده چه خواهد بود!
        ممنونم به خاطر همه چیز.

  2. عاااااااااااااااااالی بود
    مخصوصا اینجاش : اما سفرش را برای هیچکس تعریف نکرد. او می‌دانست که اگر دنیاهای جدیدی را که دیده و کشف کرده برای دوستانش تعریف کند، فکر می‌کنند او دیوانه شده یا در حالت بهتر، فکر می‌کنند خواب دیده است…

    1. Hamit عزیز. خیلی از لطفت ممنونم دوست خوبم.
      خوشحالم که این قصه رو دوست داشتید. راستش رو بخواهی، خودم هم اون جمله ش رو خیلی دوست داشتم… 🙂
      می‌دونی … با نوشتن این قصه‌ها – مخصوصا که تلاشت هم بر این باشه که قصه کوتاه باشه – تازه دارم می‌فهمم که نوشتن یه قصه یا یه داستان چقدر سخته و چقدر به تمرکز نیاز داره … و می‌دونم که هنوز خیلی جا داره تا این قصه‌ها به اون پختگی ای که خودم دلم می‌خواد برسه … اما می‌دونم که نباید ناامید بشم و به نوشتن شون ادامه بدم…:)
      خیلی ممنونم از دوستان خوب و نازنینی مثل شما که این قصه‌ها رو با تمام کاستی‌هایی که خودم می‌دونم داره، وقت میذارید و می‌خونید و بیشتر به من انگیزه میدید… 🙂

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *