توسعه مهارتهای فردی, دل نوشته

مهارتی که هر روز بیشتر، به اهمیت آن پی می‌برم: مهارتِ ندیدن و نشنیدن

[su_quote]برخلاف حرف بقیه، انتخاب بین امکاناتِ در دسترس فرق داره با این که خودت برای خودت تفکر کنی.

تنها راه درست فکر کردن برای خودت اینه که امکانات جدید خلق کنی.

امکان‌هایی که وجود خارجی ندارن.[/su_quote]

جمله ی بالا از کتاب جزء از کل – استیو تولتز – هست.

که من را یاد بحث معناسازی و الگویابی – که امیدوارم با نوشته‌های محمدرضا در کتاب پیچیدگی بیشتر در موردش یاد بگیرم – هم می‌اندازد.

و همچنین یاد صفر تا یکِ پیتر ثیل.

از این جمله بگذریم، و حرف اصلی خودم را آغاز می‌کنم:

هر زمان که به رشد و توسعه فردی‌مان توجه و علاقه نشان می‌دهیم

یا هر زمان که می‌خواهیم در کارمان موفق‌تر و اثربخش‌تر باشیم

یا هر زمان که کار جدیدی را شروع می‌کنیم که به واسطه‌ی آن، قدم در سرزمین‌های جدیدی می‌گذاریم که ما را در معرض تجربه‌های جدیدی قرار می‌دهد

یا زمان‌ای که مقصدی ارزشمند را برای سفرِ زندگی‌مان در نظر می‌گیریم

و مواردی مشابه اینها

می‌کوشیم تا برای موفقیت بیشتر، مهارت‌هایی را در خود پرورش دهیم و تقویت کنیم.

(که حتماً با من موافقید که مکانی بهتر از متمم – البته با فراتر رفتن از فقط حرفها و کامنتها و با به کار بستن آموزه‌های آن – برای این منظور نمی‌توان متصور شد)

اما این روزها، به این فکر می‌کنم که یک مهارت دیگر هم ضروری است که شاید کمتر جایی به آن اشاره‌ای شده است یا اگر بوده، من درست به خاطر نمی‌آورم.

و آن: داشتن یا تقویتِ مهارتِ ندیدن و نشنیدن و نادیده گرفتن یا به نوعی ناشنوایی و نابینایی است.

منظورم ندیدن و چشم بستن، و نشنیدن و گوش بستن به تمام رفتارها و صحبت‌ها و آدم‌هایی است که در کاری که در پیش گرفته‌ایم؛

نه تنها از آن‌ها هیچ‌کدام از چهار مولفه‌ی حمایت اجتماعی را دریافت نمی‌کنیم،

و چیزی هم برای آموختن ندارند،

که به شکلهای مستقیم و غیر مستقیم،

سعی در مایوس کردن ما، تمسخر کردن ما، نادیده گرفتنِ ما، بی اهمیت جلوه دادن کار ما، بزرگ کردن کاستی‌های ما، و کوچک نشان دادن موفقیت‌های ما دارند.

و باز در پی آن، مهارتی که به آن نیاز داریم:

مهارت حذف این افراد برای همیشه، از دایره‌ی دوستان و آشنایان‌مان است.

حتی اگر در دنیای مجازی هستند و به ناچار، حضورشان را حس می‌کنیم.

البته تعداد چنین افرادی خیلی اندک است.

حتی گاه از شمار انگشتان یک دست یا نهایتاً دو دست یا دیگر خیلی باشند نهایتاً از تعداد انگشتان دو دست و دو پا فراتر نمی‌رود.

گاهی خوب که دقت می‌کنی می‌بینی در بعضی موارد، این افراد دقیقا همان‌هایی هستند که وقتی تو زمانی در جایی رتبه‌ای کسب کرده بودی یا در جایگاهی قرار گرفته بودی؛

بدون این‌که هیچ آزاری به آن‌ها رسانده باشی، یا اصلاً کاری با آن‌ها داشته باشی،

دقیقاً از همان زمان روی از تو گرفتند، و به مرور رفتارشان با تو عوض شد، نگاه‌شان سرد شد، نیش و کنایه‌های‌ آزاردهنده‌شان – حتی در قالب شوخی – شروع شد و اگر توانستند از هر فرصتی برای تضعیف تو استفاده کردند.

جمله‌ی بالا، جمله‌ی شگفت دیگری از استیو تولتز را به یادم می‌آورد:

“تمام چشمک‌هایی را دیدم که می‌خواستند به کسی بفهمانند توهین‌شان شوخی‌یی بیش نبوده است.”

***

[su_spoiler title=”میان نوشت:“]اینها را که می‌نوشتم با خودم فکر می‌کردم: امیدوارم دوست خوب من و یک روز جدید، کسی که او را فقط تحت عنوان یک اسم (Saman) – و البته کامنتهای قشنگ و ارزشمندی که گاه برایم می‌نویسد، اگر این نوشته را می‌خواند مرا به خاطر این پست ببخشد.

چرا که او یک روز – در میان حرفهای خوب دیگر در کامنتش – حرف قشنگی به من زد (+):

[su_quote][…] ولی بد نیست گاهی حس‌ها و دلتنگی‌هاتون را هم بنویسین. حس‌های عمیق، اتفاقاً گاهی خیلی هم میتونن واسه بقیه قشنگ باشن. فقط غصه، رنج، بدبینی و نفرت را نباید گفت تا زیاد نشه. حس‌های عمیق، درون‌ها را به هم متصل می‌کنه و قشنگه..[/su_quote]

که همان زمان، حرف او، مرا به نوعی یاد مفهوم «مم» (مفهومی‌که ریچارد داوکینز در کتاب ژن خودخواه مطرح می‌کند) هم انداخت.

اگرچه پیش از حرف این دوست خوبم و همیشه، خودم هم بر همین عقیده بوده‌ام و هستم، اما اگر تصور می‌شود که این پست، مصداق خلافِ چنین حرفی (یعنی بخش دوم جمله ایشان) هست، از او و از دیگر دوستانی که این پست را می‌خوانند عذر می‌خواهم.[/su_spoiler]

***

از این حرفها هم بگذریم،

حرف امروز متمم در پیام اختصاصی، حرف زیبا و الهام‌بخشی بود که انگیزه‌ام را برای ادامه‌ی راهی که در پیش گرفته‌ام، صدها برابر کرد:

قهرمان کسی است که محدودیت‌های فردی، تاریخی و جغرافیایی خود را به چالش می‌کشد. (جوزف کمبل)

این نوشته‌ام را نه تنها برای خودم، بلکه برای تمام آن دوستانی نوشتم که دوست دارند محدودیت‌های فردی خودشان را به چالش بکشند و نه لزوماً یک قهرمان بیرونی، که قهرمانِ وجودِ خویش باشند،

آنهایی که می‌خواهند راه جدید و گاه دشوار و پر فراز و نشیبی را شروع کنند و بپیمایند که آنها را از روزمره‌گی، و از روزمُردگی، و از شبیهِ به همه بودن‌ها، برهاند،

آنهایی که دوست دارند از تمام یا بخش بیشتری از ظرفیت‌های وجودیِ خویش و ظرفیت‌های محیط اطراف‌شان و تمام چیزهایی که می‌آموزند استفاده کنند،

و همچنین به کار خود و به ارزش‌ها و به هدف‌های ارزشمند خود ایمان دارند؛

که بکوشند در این راه و به خصوص در آغازِ این راه، مهارت نادیده گرفتنِ آدم‌ها و عواملی که تضعیف کننده‌اند و رفتارشان و حرف‌های‌شان نه تنها چیزی برای یاد گرفتن ندارد که تنها باعث دلسردی و یأس خواهد شد، را جدی بگیرند.

چرا که همان‌طور  که در یکی دیگر از جملات زیبای پیام اختصاصی متمم هم خواندیم:

ایده‌ها در لحظه‌ی تولد، ظریف و ضعیفند.

حتی یک نیشخند یا خمیازه می‌تواند آن‌ها را برای همیشه نابود کند. (اُوید)

 

17 دیدگاه در “مهارتی که هر روز بیشتر، به اهمیت آن پی می‌برم: مهارتِ ندیدن و نشنیدن

  1. هستند همیشه افرادی که انسان را از هر کاری منع می‌کنند و هزار دلیل به ظاهر منطقی برای مانع شدن از انجام کاری را برای ما بازگو می‌کنند. اما مهم این است که اگر به درستی در مورد تصمیمی‌که گرفتیم پیش برویم و حتی از شکست نترسیم . البته مشخص است که در هر کاری باید مشورت کرد . اما باید دقت کنیم که با هر فردی نباید مشورت کرد .

  2. سلام
    اولین باری بود که از سایت شما دوست عزیز دیدن کردم پیام جنگیدن برای رسیدن به چیزی که دوست داریم و امید و سرشار از انرژی مثبت بودنتان مرا برای ماندگار شدن در این صفحه فراخواند. تبریک برای حال خوبتان.

  3. سال نو مبارک شهرزاد
    از این نوشته‌ات خیلی الهام گرفتم و در واقع بهش نیاز داشتم. در واقع چند دقیقه‌ای میشه که دارم تو وبلاگت می‌چرخم و چقدر زیاد یاد گرفتم. روحیاتت رو خیلی دوست دارم. همیشه امیدواری. همیشه لبخند تو وجود خودت و نوشته‌هات موج می‌زنه و دوست داری به آدم‌های اطرافت و عزیزانت امیدواری تزریق کنی.

    با مهر

    1. دوستِ خوبم زینب حالش چطوره؟ 🙂
      سال نوی تو هم مبارک.
      خیلی خوشحالم که این نوشته رو دوست داشتی و هم بابت اینکه یک روز جدید تونسته توی این دقایق، میزبان خوبی برات باشه.
      لطف داری، ممنونم زینب جان.
      من هم همیشه تو رو به عنوان یکی از دوستای خوب و نازنین متممی‌ام میشناسم که همیشه خودِ خودشه.
      و همیشه لذت میبرم از خوندن حرفات، چون میدونم که حرفای خودته و از عمق وجودت میاد.
      برات بهترینها رو در سال جدید و همه ی سالهای پیشِ رو، آرزو می‌کنم و امیدوارم در زندگی و کارِت همیشه شاد و سربلند باشی.

  4. سلام شهرزاد جان. ممنون از مقاله خوبت. موضوع جالبی را انتخاب کردی ولی بحث سر این موضوع است که آیا شرایط ما برای بهبود و توسعه فردی مناسب است یا خیر؟ ما کجای هرم مازلو قرار گرفته ایم؟ قطعا کسی که در برطرف کردن نیازهای فیزیولوژیکی خود درمانده است شاید هیچ وقت به مرحله خودشکوفایی و بهبود مهارتها نرسد . همه اینها به فاکتورهای زیادی وابسته است که یکی موقعیت جغرافیایی است. البته با آن بخش از مقاله ات که جمله ای از جوزف کمبل آوردی و اشاره کردی قهرمان آن است که از محدودیت‌ها فراتر رود و زندگی اش را بسازد موافقم . بارها این مسیر را طی کرده ام . سخت و پر پیچ و خم ودشوار است.

    1. سلام دوست عزیز.
      و ممنون از شما که وقت گذاشتید برای خوندن این مطلب.
      حرفتون رو می‌فهمم.
      گاهی برخی شرایط – به خصوص در شرایط امروزی کشور خودمون – بعضی چیزها دست به دست هم میدن تا اونقدر ما رو درگیر یک سری مسائل پیش پا افتاده و حقیر زندگی بکنند که حس کنیم انگیزه و شوق و حس و حالمون رو برای پیگیری مسائل والاتر و متعالی تری در زندگی مون، مثل بهبود و توسعه فردی یا انجام یک کار جدید و پر چالش، از دست دادیم یا حداقل برای انجام یا پیگیری شون احساس ضعف می‌کنیم.
      این موضوع رو من دقیقاً موقعی تجربه کردم که برای یک روز کامل، آب خونه مون قطع شده بود و همون روزها بود که حرفهای ناامیدکننده از کمبود شدید آب و اینجور چیزها زیاد به گوش میرسید.
      اون روز آنقدر حالم گرفته بود و حسم بد بود که اصلاً نمیتونستم به کارها و برنامه‌هام فکر بکنم.
      اما خبر خوب اینه که این مسائل میتونن گذرا باشن و ما هم میتونیم در برابرشون قوی تر بشیم.
      برای همین هم هست که جوزف کمبل به کسی که بتونه بر این محدودیت‌ها چیره بشه و این مسیر سخت و پر پیچ و خم رو به سلامت سپری کنه، صفتِ قهرمان رو اطلاق میکنه.

      به سایت خوبتون (که لینکش روی اسمتون هست) هم سر زدم.
      بسیار عالیه.
      اگر تهران بودم حتماً از امکانات و سرویس‌های خوبش استفاده می‌کردم.
      امیدوارم همیشه موفق باشید.

  5. سلام شهرزاد

    من از این آدما در برهه ای از زندگی ام زیاد دیده ام و باهاشون زیاد برخورد داشته ام. (حدود ۲۰ تا ۲۲ سالگی)
    زمانی که ایده‌های جورواجوری از گوشه کنارای مختلف به ذهنم سرازیر میشد و من هم می‌نشستم و در موردشون فکر می‌کردم. اینکه چی هستن، چیکار قراره کنن و چگونه قراره اجرا بشن.
    در طول این فکر کردن‌ها در موردشون با برخی از اونهایی که بیشتر از بقیه بهم نزدیک بودند و احساس می‌کردم می‌تونم از درونیاتم باهاشون حرف بزنم، صحبت می‌کردم. اما در بسیاری از مواقع، همون اول صحبت سریع می‌گفتند خیلی ایده ی مسخره ای هست و می‌خندیدند. شدت این واکنش‌هاشون به جایی رسیده بود که وقتی می‌گفتم ایده ای دارم، بدون هیچگونه مقدمه ای می‌گفتند: باز از اون فکرای مسخره؟ یا وقتی سوالی می‌پرسیدم که معمولاً از بدیهی پنداشته شدن پرسیده نمی‌شدند، ابتدا می‌خندیدند و همزمان می‌گفتند: وِل کن تو رو خدا.
    این رفتارشون اثرات گوناگونی روی من داشت.
    * یکی اینکه به مرور سعی کردم کمتر صحبت کنم. می‌دونی! برای کسی مثل من که کم حرف بودم به گونه ای که در مجالس اکثراً مخاطب قرار می‌گرفتم و بعضاً نیز انگار در اون مجلس حضور نداشتم، کمتر صحبت کردن یعنی تقریباً صحبت نکردن. این بر گوشه گیری من و انجام کارهایم به تنهایی در تنهایی افزود. در ادامه ی این بنظرم این گوشه گیری باعث ایجاد یک خلا عاطفی در من شد؛ طوری که اگه فردی بیش از تصورم در زمینه ای -حتی کاملاً بی ربط به روابط شخصی- بهم محبت می‌کرد، من جدی می‌گرفتم و تا دلباختگی می‌رفتم. (مطمئناً چنین رفتاری از سوی من علل گوناگونی داره که من اینجا تنها به یکی از اون علل که مرتبط با آنچه نوشته ای هست، اشاره کرده ام.)
    * اثر دیگه ای که داشت، فیلتر شدن ایده‌هایم توسط خودم بود. وقتی می‌دیدم از سوی کسانی که باهاشون مشورت می‌کنم بازخورد منفی، اون هم در برخوردهای اول می‌گیرم، خودم ایده‌هایی را که تصور می‌کردم قوی نیستند، فیلتر می‌کردم. اصلاً بهشون فرصت رشد کردن و پرورش یافتن در ذهنم را نمی‌دادم. با اینکه این روش فیلتر کردن باعث شد مقداری بر تمرکزم هنگام انجام کاری افزوده شود (که من از این خوشحال بودم) اما اکنون می‌بینم اگر بهشون توجه می‌کردم و ذهنم را در مسیر پرورش دادن ایده‌ها نرمش می‌دادم، اکنون نظامندتر می‌توانستم به مسائل فکر کنم.
    اینگونه ایده‌هایی بودند که می‌آمدند و بدون توجهی از جانب من عبور می‌کردند. و بعدها می‌دیدم همون ایده را فرد دیگری جای دیگری اجرا کرده است. هرچند در این اجرا نکردن‌ها تنبلی خودم و دانش ناکافی خودم و عدم پیگیری‌های خودم نیز دخیل بوده اما آن رفتارها را نیز بی تأثیر نمی‌دانم.
    * اثر دیگری که داشت، بدبینی من نسبت به متخصص و غیرمتخصص بود. یعنی باعث شده بودن همه را به یک چشم ببینم. به این ترتیب یا با افراد متخصص در مورد ایده ای که داشتم (که قاعدتاً راه حلی برای حل مشکلی بود) صحبت نمی‌کردم یا اگر باور به توانایی‌های یک فرد بر بدبینی من غلبه می‌کرد و باهاش صحبت می‌کردم، اگر بازخورد یا نظری منفی می‌داد و می‌گفت راه حلت مناسب نیست، من به حرفش به چشم حرف عامه نگاه می‌کردم و می‌گفتم: این نیز چیزی نمی‌داند.

    اینها را گفتم که من به عنوان یک فرد زنده عبرتی باشم برای آنهایی که از روی تمسخر و تصورِ همه چیزدان بودن با افرادی که با ذوق و شوق از ایده شان صحبت می‌کنند، برخورد می‌کنند.
    نکنید با جوانان مردم چنین. حیف است احساساتشان. حیف است.

    اما اکنون به گونه ای آب دیده شده ام و چنین حرفایی کمتر در من اثر می‌گذارد. در واقع آنها را نادیده می‌گیرم. انگار این نادیده گرفتن به نوعی تبدیل به عادت شده است. و این از قدرت عادت است که با کمترین انرژی می‌توانی کاری را انجام دهی. نادیده گرفتن هم کاری است که باید انجام داد. راستش چیزی که Saman ازش با عنوان “به باد سپردن” یاد کرد رو چندان نمی‌فهمم. شاید مرحله ای بعد از عادت کردن باشد. هرچند مطمئنم محتوایی چیزی که او می‌گوید با چیزی که من می‌گویم، یکیست.
    به هر حال تا زمانی که بتوانی چنین حرف‌هایی را نادیده بگیری و بهشون عادت کنی یا به باد بسپاری، انرژی زیادی ازت خواهند گرفت.

    برات آرزوی موفقیت دارم.

    1. محسن جان.
      همه ی حرفاتو خوندم و میفهمم، و ازت ممنونم که من رو دوست خودت دونستی و حرفات رو برام نوشتی.
      توی کامنتم در پاسخ به دوستم Saman یه چیزهایی نوشتم.
      و لطفا اجازه بده اینجا فقط این رو بنویسم،
      که بهت بگم برات آرزوی بهترین‌ها و رضایتبخش ترین موفقیت‌ها رو دارم.
      و لطفا بذار یه تشکر هم ازت بکنم.
      بخاطر لطفی که به پست‌های اینستاگرامِ مداد رنگی داری.
      نه صرفاً بخاطر لایک‌ها، بلکه بخاطر محبت و توجهی که پشت اون لایکها دریافت می‌کنم.
      همیشه شاد و پیروز باشی.

  6. اگر به دوست داشتن و دوست داشته شدن باور داشته باشیم، هیچ وقت وجودمون رو مایه آزار دیگران قرار نمی‌دیم. متاسفانه برخی آدم‌ها فقط دنبال دیدن و بیان نقطه ضعف‌های دیگران می‌گردن. شاید این فقط یه عادت بد باشه ولی بدون شک ارتباط مستقیمی‌با درک آدم‌ها از مفهوم زندگی و زندگی کردن داره

  7. سلامی‌دوباره و با تأخیر
    دوست خوبم،‌ همان‌طور که خودتون بهتر می‌دونین ما برای رشدمون انرژی محدودی داریم که هرچه بیشتر اون را بر اهداف و خواسته‌های مثبت متمرکز کنیم، یعنی کمتر اونو هدر بدیم، بهره بیشتری می‌بریم و برعکس. توجه هم دو نوعه و مثبت و منفی داره. یعنی مثلا یه نفر را دوس دارین و خیلی بهش توجه می‌کنین پس دارین انرژی صرفش می‌کنین،‌ اما از یه نفر – مثلاً‌ از یکی از همسایه‌هاتون – متنفرین . واسه اون هم انرژی میزارین و همش مراقب هستین هیچوقت باهاش رودررو نشین. پس با توجه منفی هم انرژی باارزش حیات را هدر میدین. این شعر معرف:
    عاشقم بر قهر و بر لطفش به جد
    ای عجب من عاشق این هردو ضد
    هم همین موضوع را داره میگه. شاعر نیازمند توجه یا همون انرژیه. واسش نوعش مهم نیست. یعنی اون اصلاً‌ ضد نمی‌بینه. اون قهر را هم توجه می‌دونه. پس اینکه شما هم همه‌اش مراقب نادیده گرفتن و ندیدن و نشنیدن باشین،‌ به‌نوعی به اونا توجه می‌کنین و انرژیتون کم میشه. ساختن هر بلاک‌لیستی، مثل کوله‌باریه که حمل می‌کنین و طبیعتاً خسته‌تون می‌کنه.
    یک واقعیت اینه که افراد مختلف توان روحی متفاوتی دارن و اینجور نیست که همه آدمها مثلا از موفقیت ما خوشحال بشن. اگه بشه تا حد امکان «منِ ذهنی» آدمها را تحریک نکرد که چه بهتر ولی وقتی کاری نمیشه کرد باید اجازه داد هرکسی عکس‌العمل طبیعی خودش را داشته باشه ما هم توان روحی خودمون را تقویت کنیم که «کنش» ما کمتر تحت تاثیر «واکنش» اطرافیان قرار بگیره.
    واسه همینه که بزرگان معنوی همیشه توصیه می‌کنن با چیزی مبارزه نکنیم چون با مبارزه، از همون جنس می‌شیم و همون چیز را زیاد می‌کنیم. مولانا چه خوب در این بیت زیبا میگه که:
    چونکه سرکه سرکگی افزون کند
    پس شکر را واجب افزونی بود
    کاملاً درکتون می‌کنم که گاهی دلتنگ بشین از بدرسمی‌اطرافیان،‌ ولی این حس‌ها را به باد بس‍پارین تا جاشون را دوباره مهربانی جوشان وجودتون بگیره. در نوشته‌های اخیرتون گاهی این رنجش به چشم میاد و مشخصه که حالتون را بد می‌کنن. ولی دوست من انرژی ما بارزشه.. قدرش را بدونین چون شما که قوی باشین خیلی‌ها هم قویتر خواهند شد.

    با بهترین امیدها و آرزوها

    1. Saman عزیز.
      الان فقط میخواستم بگم: خوشحالم که هستی، و شاید نتونم بگم چقدر خوشحال شدم که برام نوشتی.
      به شنیدنِ حرفهای همیشه خوبت، نیاز داشتم.
      در مورد چیزهایی که برام نوشتی – و میدونم کاملاً درست میگی – بیشتر فکر میکنم و در اولین فرصت، میام و توی همین کامنت، بیشتر مینویسم.
      بازم ممنونم ازت. خیلی…

    2. Saman جان. دوباره سلام. 🙂 و ببخش که نتونستم زودتر بیام حرفهامو در پاسخ به کامنت خوبت بنویسم.
      اگرچه یه عالمه حرف توی سرم هست، ولی شاید بتونم فقط یه کوچولوش رو برات بنویسم. ضمن اینکه جمع و جور کردن این همه حرف در قالب یه کوچولو حرف، هم خیلی سخته.
      قبل از هر چیز، می‌خواستم یه چیزی بگم. و اینکه منو ببخشی که در حرف زدن باهات فعل و ضمایر مفرد (که ممکنه با خیلی فعل‌های مفرد در رابطه با افراد دیگه فرق داشته باشه) به کار می‌برم. دلم میخواد بتونم راحت تر باهات حرف بزنم. اگرچه در فضای عمومی، راحت تر حرف زدن، معادلِ خیلی خیلی کمتر از اونچه هست که آدم واقعاً دلش میخواد حرف بزنه. اما چیکار میشه کرد… ضمن اینکه حس میکنم سالها یا شاید حتی قرنها! هست که میشناسمت و صدای نوشته‌هات، به طرزی دوست داشتنی برام آشناست.
      Saman. چقدر قشنگ گفتی:
      ” ما برای رشدمون انرژی محدودی داریم که هرچه بیشتر اون را بر اهداف و خواسته‌های مثبت متمرکز کنیم، یعنی کمتر اونو هدر بدیم، بهره بیشتری می‌بریم و برعکس. ” وحرفهای خوب دیگری که در ادامه گفتی.
      کاملاً باهات موافقم. راستش من هم همیشه به این موضوع توجه میکنم چون کاملاً انرژی‌های محدود خودم رو میشناسم.
      اما میدونی. با اینکه کلاً روحیاتی دارم که در بسیاری موارد و مواقع، آدم مصمم و قوی ای هستم و در کل، آستانه ی تحمل و صبوری و بی اعتنایی و بیخیالی ام در بسیاری از موارد آزاردهنده، بالا هست؛
      اما بعضی وقتها انگار علیرغم تمام اینها، حساس تر میشیم، انگار موج‌ها و انرژی‌های اطرافمون رو بیشتر حس میکنیم و برامون مهمتر میشن و بیشتر از هر زمان دیگری رومون اثر میذارن. چه مثبت و چه منفی. و بدبختانه یا خوشبختانه من هم که کلاً آدم احساساتی هستم.
      مثل این میمونه که مثلا یه بار مچ پامون پیج میخوره و حالا کوچکترین ضربه ای – که تا پیش از اون اگه به پامون میخورد عین خیالمون نبود – حالا اگه به پامون بخوره، دادمون از دردش به هوا میره.
      میدونی. در کل، من همونقدر که به خوبی‌ها و زیبایی‌ها حساسم و میتونم در پنهان ترین لایه‌ها که ممکنه حتی به چشم دیگران نیاد، تشخیص شون بدم و درکشون کنم و قدردانشون باشم و من رو سرشار از حس خوب بکنن؛ بدبختانه به همون نسبت هم به موارد منفی حساسم و به راحتی متوجه شون میشم. مواردی که شاید اونها هم باز از دید خیلی‌ها پنهان باشن یا اصلاً برای دیگران مهم نباشه. و این موضوع میتونه از این طرف هم اذیتم بکنه.
      حتی میتونه مربوط به بعضی کلمه‌ها یا بعضی جمله‌ها باشه.
      یا اینکه، وقتی توی یه جامعه یا کامیونیتی زندگی میکنیم، (با اینکه یاد گرفتم هیچوقت هیچ انتظاری از هیچ کسی نداشته باشم) اما ما به هر حال انسانیم و یه پاره آجر نیستیم که.
      حداقل انتظاری از افرادی که با ما در اون جامعه هستن داریم. اینکه یه کوچولو از طرف شون برای کارهای جدیدمون حمایت بشیم.
      فقط هم منظورم خودم نیست، منطورم هر کسی که کار جدید و پر ازابهامی‌رو شروع میکنه.
      یا اگه حمایت هم نمیشیم، گاهی و خیلی به ندرت البته، با رفتارهای غیردوستانه شون آزارمون ندن.
      میدونی Saman. وقتی اینطوری حرف میزنم، از خودم بدم میاد. باور کن.
      به خودم میگم: شهرزاد. خجالت بکش. تو که اینقدر ضعیف نبودی. سرت توی کار خودت باشه، مثل همیشه. چیکار به این چیزها داری.
      اما باز موضوع برمیگرده به همون مُچ پاهِ…!
      اما سعی می‌کنم حتماً حرفهای خوبی که بهم زدی رو یه جا برای خودم بنویسمشون و بیشتر بهشون توجه کنم. تا دوباره بشم همون شهرزادی که همیشه از خودم میشناسم. و به عبارتِ دیگه: مُچ پام، خوبِ خوب بشه. 🙂
      Saman. حرفهای خوب تو، من رو یاد یه مقاله هم انداخت که چهار سال پیش، از یه جا ترجمه کرده بودم و توی همین یک روز جدید نوشته بودمش:
      قربانی یا سازنده؟
      یادمه اونموقع فوق العاده برام الهام بخش بود این مقاله و فکر کنم هنوز هم هست.
      و تصمیم گرفتم برم یه بار دیگه دقیق بخونمش.
      Saman. اینکه گفتی: “چون شما که قوی باشین خیلی‌ها هم قویتر خواهند شد.”
      یاد دوست صمیمی‌ام افتادم.
      چند روز پیش وقتی از باشگاه میومدیم بیرون، بهم گفت:
      “شهرزاد. یه چند وقته نمیدونم چِمِه. فقط میدونم حااالم خوب نیست. مثلا اگه برم پیش دکتر (حالا بابای خودش هم دکتره) واقعا نمیدونم چی بگم. فقط میتونم بهش میگم: “من فقط میدونم الان حااالم خوب نیست. هم از لحاظ جسمی‌که زود خسته میشم و … و هم از لحاظ درونی، که خیلی down ام و …”
      باورت میشه. تا چند روز این حرفش: “حاالم خوب نیست” توی گوشم صدا می‌کرد و حالم بدجوری گرفته بود.
      میدونی. خیلی برام سخته که دوستهای نزدیکم (و خانواده ام) رو بدونِ حالِ خوب ببینم. دلم میخواد اونها همیشه شاد و سرحال و قوی باشن.
      توی این چند روز همه اش با خودم فکر میکردم: خدایا. من چیکار باید بکنم و چیکار میتونم بکنم که حال دوستم – که خیلی هم آدم محافظه کاریه، یعنی دیگه از من بدتره:)، و به هر چیزی هم علاقه نداره و خیلی سخت به هر چیزی تمایل نشون میده و … – حالش خوب بشه؟
      با اینکه حال خودم هم اون روزی که این حرفو بهم زد زیاد خوب نبود، اما سعی کردم هیچی از خودم نگم و باهاش همدلی کنم، اما همدردی نه.
      خیلی فکر کردم و به این نتیجه رسیدم که دیروز بهش بگم: “شهرزاد. (هم اسم خودم هست) به نظر من ما باید یه هدف بزرگ و ارزشمند توی زندگیمون داشته باشیم و اون هدف بهمون برای یه زندگی بهتر و با معناتر انگیزه بده. من هم همین کارو کردم.”
      تمام چیزی که بهش گفتم همین بود. او کمی‌به فکر فرو رفت و گفت: “راست میگی. بهش فکر میکنم…”
      و البته خداروشکر گفت که خیلی بهتره حالش.
      Saman جان. ببخش. خیلی چرت و پرت گفتم. و مطمئنم آدمی‌هستی که وقت برات خیلی مهم و باارزشه و ازت عذر میخوام که وقتت رو برای نوشتن کامنتِ خودت، و برای خوندن کامنتِ خودم گرفتم.
      اما آدم‌های کم حرف، گاهی واسه دوستای واقعی شون خیلی حرف دارن که بزنن. و نمیدونم چرا (شاید هم بدونم)، من تو رو یه دوست واقعی می‌دونم…
      خوشحالم که هستی.
      و باز هم ممنون و باز هم ببخش.

      1. شهرزاد عزیز
        ممنونم به‌خاطر همه حروف و کلمات و جملات محبت‌آمیز (و البته خطاب صمیمانه). کاملاً درک می‌کنم چی میگین و چه خوب از حس‌هاتون گفتین. این سرشت ماست که گاهی در اوجیم و گاهی در فرود و پذیرفتن همه این تناقض‌های سرشت بشری هم خودش شجاعته و از اون شجاعانه‌تر نمایش صادقانه احساساتمونه که در این مورد میدونم شما خیلی شجاعین.
        این خیلی خوبه که هدف بزرگی داشته باشیم و چه هدف خوبیه که آدم بخواد خودش را بهتر بشناسه و در اصل خودش را «مشاهده کنه» تا آگاهانه‌تر زندگی کنه. این که در نهایت بفهمیم که هرلحظه فقط «کار خوب» را انجام بدیم و بعد رهاش کنیم تا فارغ از ما تأثیرش را بر هستی بزاره..
        بهترین آرزوها را واسه شما و مخاطبان خوب «یک روز جدید» دارم

        1. خیلی ممنونم ازت دوست خوبم.
          باز هم از تو و از دوستان خوبی که ممکنه با این حرفها آزرده شون کردم، عذر میخوام.
          من از فضایی که غیر دوستانه باشه رنج میکشم،
          و چرا باید خودم به چنین فضایی دامن بزنم؟
          میدونم که نباید اینقدر حساس باشم، و سعی کنم هر چیزی رو همانطور که هست، به حال خودش بذارم
          اما امیدوارم این رو بدونیم که ما آدمها کامل نیستیم.
          و این میتونه اشتباه باشه که بخواهیم همیشه خودمون رو عالی و بدون نقص نشون بدیم.
          من نقص‌هام رو می‌پذیرم و البته برای رفع، یا حداقل تعدیل شون تلاش میکنم.

  8. حقیقت را می‌گویم؛ تقریبا هر بار که تصمیمی‌برای خودم گرفتم با چنین افرادی چه در دنیای واقعی و چه در اینترنت مواجه شدم که شروع کردند به تضعیف روحیه من. یک زمانی تحت تاثیرشان قرار می‌گرفتم و از تصمیمات خودم عقب نشینی می‌کردم. اما چند وقتی هست که به جای از دست دادن ایده‌هایم با هر تلنگری، در برابر حرف‌های منفی ایستادگی کنم و به هر قیمتی که شده مصمم به راه خودم ادامه بدهم.

    1. بهراد عزیز.
      کار خیلی خوبی می‌کنی. 🙂
      اتفاقاً گاهی همین مسائل – از طرف معدود آدم‌هایی که میشه انرژی‌های منفی شون رو کاملاً حس کرد – انگار باعث میشه که ما به درستیِ کاری که داریم انجام میدیم، بیشتر ایمان بیاریم و با جدیت بیشتری در راهی که شروع کردیم قدم برداریم.
      امیدوارم همیشه در پیمودن راهی که در پیش گرفتی ثابت قدم باشی و به موفقیت‌های رضایتبخش دست پیدا کنی.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *