من همیشه وقتی ماشینم رو به پمپ بنزین میبرم، خودم پیاده میشم و بنزین میزنم.
اوائل (شاید فقط دو سه بار شد) که تازه ماشین خریده بودم و بنزین زدن هم بلد نبودم، وقتی ماشین رو میبردم پمپ بنزین، مینشستم توی ماشین و از مأمورهای محترم پمپ بنزین خواهش میکردم که این کار رو برام انجام بدن. (البته بابت این کار، خودم انعامیهم میدادم)
اما بعد از اینکه یکبار بنزین زدن رو یاد گرفتم، به این فکر افتادم که این چه کاریه.
خودم سریع پیاده میشم و بنزین میزنم.
هم حس مستقل بودن – که دوستش دارم – رو بیشتر تجربه میکنم و هم حس ناتوان بودن از انجام یک کار – که دوستش ندارم – بهم دست نمیده.
ضمن اینکه دیگه نه گاهی معطلِ رسیدنِ مأمور پمپ بنزین به نزدیک ماشینم میشم و نه زحمت و بار اضافه ای برای اونها ایجاد میکنم.
البته یک چیز دیگه هم گوشه ی ذهنم هست. اینکه با این کار، دیگه مجبور نبودم هر دفعه یک انعامیهم بدم. 🙂
خلاصه، توی این چند سال، همین رویه رو دنبال کردم ( که البته هنوز هم دلم میخواد دنبال کنم)
اما موضوع اینه که توی این چند وقت (دو سه ماه اخیر)، یعنی از شروع فصل سرما، این رویه رو معلق نگه داشتم!
داستان از این قراره که، چند وقت پیش، یکی از شبهایی که داشتم از باشگاه برمیگشتم و هوا فوق العاده سرد بود و به قول معروف، سوز و سرماش تا مغز استخوون رسوخ میکرد، متوجه شدم که باید حتماً بنزین بزنم.
به پمپ بنزین همیشگی ام رفتم و وقتی مقابل یکی از جایگاههای بنزین توقف کردم، یکی از مأمورهای پمپ بنزین بلافاصله اومد و بعد از سلام و احوالپرسی پرسید: “چند لیتر بنزین میزنی؟”
من هم که از بیم سرما، ترجیح میدادم پیاده نشم، گفتم حالا که این موهبت بهم روی کرده چرا بهش پشت کنم!
برای همین، بلافاصله جواب دادم و گفتم چقدر بنزین میخوام.
(آخه بعضی وقتها شده که این سوال رو ازم میپرسن و من با لبخندی میگم: خیلی ممنون، خودم میزنم. و پیاده میشم تا اینکار رو انجام بدم)
و او هم بلافاصله یکی از پمپها را برداشت و شروع کرد به بنزین زدن.
وقتی بنزین زدن تموم شد، ناخودآگاه (طبق عادت) به نمایشگر جایگاه نگاه کردم و متوجه شدم، یک لیتر، کمتر از میزانی هست که به او اعلام کرده بودم.
به روی خودم نیاوردم و پول رو کامل بهش دادم و مثل همیشه با روی خوش، تشکر و خداحافظی کردم و از پمپ بنزین اومدم بیرون.
(من حتی وقتی هم که خودم بنزین میزنم، ازشون تشکر میکنم)
با خودم گفتم: به احتمال زیاد، این هزار تومن رو به عنوان انعام برای خودش برداشته.
اتفاقاً بخاطر این اتفاق، خوشحال هم شدم.
چون هوا خیلی سرد بود و قبل از اینکه پول رو بهش بدم، داشتم با خودم فکر میکردم که اینها چقدر گناه دارن.
چون کارشون طوریه که توی این هوای سرد، باید چندین ساعت بیرون، سرِ پا بایستن.
و یک انعام ناقابل هزار تومنی، به نظرم، کمترین کاری بود که در قبال کار دشوار اونها در این سرمای آزاردهنده، میتونست از دست منِ مشتری بر بیاد.
از اون شب، هر وقت که پمپ بنزین میرم، دیگه پیاده نمیشم.
و میذارم خودشون بنزین بزنن.
همیشه هم دقیقاً به همون میزان پولی که بنزین زده شده بهشون نمیدم، یعنی بیشتر – معمولاً تراول – میدم.
تا انعام شون رو بدون اینکه کسی بخواد با لطف کردن بهشون بده، خودشون بردارن و بعد بقیه ی پول رو پس بدن.
و هر بار هم این داستان تکرار میشه.
بعضی وقتها، بنزین رو کمیکمتر از اون چیزی که اعلام کردم میزنن.
بعضی وقتها هم بنزین رو کامل میزنن، اما از پول یا تراول چک ای که بهشون دادم، وقتی بقیه ی پول رو بهم میدن، مثلاً یکی دو هزار تومنش رو دیگه پس نمیدن.
اتفاقاً همیشه هم نگاهشون حاکی از این هست که تویِ نگاه من (به عنوان مشتری) رضایت یا عدمِ رضایت از این موضوع رو جستجو کنن.
من هم هر بار، طوری رفتار میکنم که یا اصلاً متوجه نشدم و یا اگر هم متوجه شدم با کمال میل، به این کار راضی هستم.
*****
نمیدانم شما چقدر با این کار یا این نگاه یا این دیدگاه یا این حسِ من، موافق باشید.
شاید کاملاً از نظر شما مردود و اشتباه باشد.
شاید هم نباشد.
کلاً من هم هیچ دفاع خاصی در برابرش ندارم.
و نمیخواهم به آن، عمل نیکوکارانه و اینطور برچسبهای مثبت هم اطلاق شود.
فقط این داستان را تعریف کردم که از آن به عنوان یک مثال استفاده کنم.
قبلاً هم موضوع مشابهی را در این پست: کار درست کدام است؟ نوشته بودم.
و گرچه میدانم، در مواردی مشابه ی این دو مثال، و حتی به طور کلی، این موضوع مهم و دوست داشتنی را نیز نباید هیچوقت از نظر دور داشته باشم:
آیا مسیر نیتهای خیر ما، همیشه به بهشت منتهی خواهد شد؟
اما دلم میخواهد در پایان این داستان، بگویم:
به تجربه ی من؛ گاهی میتواند شرایط خاصی برای ما پیش بیاید، که چندین عامل بیرونی، مثل: رویداد و روند و مسیر و شرایط و … و چندین عامل درونی، مثل: حس و برداشت و احساس و روحیات و ادراک و فکر و …، دست به دست هم میدهند و اوضاعِ موجود را – برای شخصِ ما، با همان روحیات و احساسات و اندیشهها و مدل ذهنیِ خاصِ فردی ما – پیچیده تر از آن میکنند که ما بتوانیم به راحتی – در آن زمان یا آن زمانها – آن را به شکل یک جزء مستقل ببینیم و در موردش، تصمیمیکاملاً مناسب و عاقلانه یا منطقی بگیریم.
در اینطور موارد و در اینجور لحظات، (یعنی ترجیحم این است) من، بدون هیچ تجزیه و تحلیل ای؛ خودم را رها میکنم و به شهودم اطمینان میکنم و کاری را که حس ام و دل ام به من میگوید (و البته تا وقتی که با حس خودم میدانم که در جهت مثبت و سازنده قرار دارد) انجام میدهم.
(که اگر بخواهم با ادبیات دنیل کانمن – آنچنان که در متمم آموختم – از آن سخن بگویم، در اینجور مواقع، کاملاً با سیستم یک تصمیم خواهم گرفت.)
و میدانم که بخاطرش، هرگز پشیمان نخواهم شد.