در گذشتههای نه چندان دور، همیشه فکر میکردم که واژههای “کمک کردن و لطف کردن و نیت خیر داشتن” به دیگران، همیشه کاملا معادل است با انجام عملی مفید و با اثری خیر و مثبت.
عملی اخلاقی و هنجار و خوشایند که باید بعد از انجام آن، به تمامیغرق در حس لذتبخش خوب بودن و مهربان بودن و مفیدّ فایده بودن شویم و اجازه دهیم که این حس سرخوشانهی ناشی از رضایت، تا مدتی ما را در بهشت خود، مدهوش سازد.
اما تجربهها، شنیدهها و دیدههای زیادی، چه در رابطه با خودم و چه در رابطه با دیگران، و مقداری تأمل و فکر کردن در اینخصوص، من را کم کم نسبت به چگونگی این موضوع دچار تردیدهایی کرد، و باعث شد وقتی هم که کسانی با قطعیت کامل، راجع به کمک کردن و لطف کردن، و اثرات مثبت همیشگی آن، و حس رضایت ناشی از کمک کردن به دیگران حرف میزنند، چندان حس خوبی نداشته باشم.
بگذارید داستانی را برایتان تعریف کنم:
چند روز پیش، بعدازظهر بود که توی مسیری که راه میرفتم کلاغی رو دیدم که معلوم بود گرسنه هست و با یک پاکت کوچک آدامس ور میرفت و مرتب بهش نوک میزد تا شاید چیزی خوردنی از توش بیرون بیاد.
من توی شهر دیگری مسافر بودم و ناهار، جای شما خالی، یه پیتزا خورده بودم.
اما نتونستم همهاش رو بخورم و نصفش رو برداشتم گذاشتم توی ظرف کوچکی که از شبِ قبل، از غذای خوشمزه ی مادرم، توی کولهام داشتم، تا امشب که توی اتوبوس دارم برمیگردم، برای شام بخورم.
کمیایستادم و به اون کلاغ خیره شدم. هوا بسیار سرد بود و کلاغ هم دست بردار نبود. همینطور به اون پاکت خالی کوچیک، نوک میزد.
با خودم گفتم حتما گرسنه است. من هم که همراه خودم کمیپیتزا دارم. کاش کمیاش رو هم بدم به این کلاغ، و به قول معروف، شادیهامون رو با هم تقسیم کنیم.
ایستادم و یه دونه اسلایس از پیتزاها رو از کیفم درآوردم و چند تکهاش کردم و آروم آروم براش انداختم.
اولش ترسید و رفت کنار. بعد دیدم چند تا کلاغ دیگه هم سرو کلهشون پیدا شد و انگار فهمیده بودن که اینجا یه خبرهایی هست، سریع خودشون رو به این حوالی رسوندن.
باز هم تکههای بیشتری از پیتزا رو براشون ریختم واسلایس دوم رو هم درآوردم و اون رو هم تکه تکه کردم و براشون ریختم، و اسلایس باقیمونده رو هم گذاشتم برای خودم که شب برای شام، حداقل، یه خوراکی – نه از نوع کیک و بیسکویت – داشته باشم بخورم و تا صبح دلضعفه نگیرم.
اومدم دورتر ایستادم تا کلاغها نترسن و با خیال راحت به غذاها نزدیک بشن و اونها رو نوشجان کنن.
یکی یکی میاومدن و هر کدوم تکهای رو به نوک میگرفتن و برای خوردن همون تکهی کوچیک، با یه پرواز زیبا و نیمدایرهوار، میرفتن دورتر، مینشستن در تنهایی میخوردنش و دوباره بر میگشتن برای تکهی بعدی.
خلاصه به همین ترتیب، همه رو خوردن.
خیلی خوشحال بودم و حس خیلی خوبی از این عملِ نیکوکارانهی خودم، بهم دست داده بود.
با خودم گفتم خدارو شکر. انگار خدا میخواست که من از اینجا رد بشم و این کلاغها رو هم با این دو اسلایس پیتزا کمیسیر کنم.
خلاصه … کارهام دیگه انجام شده بود و به قصد برگشتن، توی اتوبوس نشستم.
کمینگذشته بود که درد و سنگینی بدی را در معدهام احساس کردم.
من کلاً خیلی به ندرت، مشکلات و دردهای معده و … میاد سراغم. و کلاً هم آدم بد سفری نیستم. اما نمیدونم چرا معده درد گرفته بودم.
حالم اصلا خوب نبود و تکونهای خفیف اتوبوس هم – اگر چه ویآیپی و خیلی تر و تمیز و خوب و راحت بود و رانندهی باسابقه و مجربش، هم خیلی نرم و خوب رانندگی میکرد – اما احساس دلبهمخوردگی و سرگیجهی بدی بهم دست داده بود.
با اینکه خیلی گرسنهام شده بود، اما حتی تصور اینکه اون یه دونه اسلایس پیتزا رو بذارم دهنم، حالم رو بدتر میکرد.
بعد با خودم گفتم، نکنه بخاطر پیتزا هست که معدهام ریخته بهم. آخه غیر از اون، چیز خاص دیگهای نخورده بودم.
این رو که گفتم، یکهو یاد کلاغها افتادم.
و با خودم گفتم: خدای من. نکنه اونها هم حالشون بد شده باشه.
و بعد، حالتهای بدتری رو تصور کردم. مثل مسموم شدن و ….
اینجا بود که تمام اثرات سکرآور عمل نیکوکارانهای که چند ساعت پیش، به واسطهی سیر کردن اون چند حیوان نازنین بیزبان در زمستان سرد داشتم، به تمامیاز سرم پرید.
شاید هم هیچ مشکلی براشون پیش نیومده باشه، اما این موضوع موجب شد باز هم به قطعیتِ اثرِ خیر بودنِ هر لطف و نیت خیر و کمکی، تردید رو در خودم تجربه کنم.
*****
راستش تمام این ماجرا رو نوشتم، چون دلم میخواست مقدمهای باشد برای اشاره و یادآوری نوشتهی زیبا و اثرگذار محمدرضای عزیز.
با عنوان: “باز هم درباره کارت اهدای عضو“
چند وقت پیش، او، سوالی را در روزنوشتههای خودش مطرح کرد، با عنوان: ” آیا کارت اهدای عضو دارید؟” و در این نوشته، سوال چالش برانگیزی را از شخصی به نام الکس تقی تبرّک در مورد کارت اهدای عضو مطرح کرده بود.
و بعد، در پست دیگری با عنوان: “باز هم درباره کارت اهدای عضو”، به پاسخ و دیدگاه خود و تشریح بیشتر این موضوع پرداخت.
شاید خوانده باشید، اما اگر نخواندهاید، پیشنهاد میکنم که این دو پست و مخصوصا پاسخ و توضیحات زیبا و تامل برانگیز محمدرضا (خصوصاً در پست دوم) را از دست ندهید.
من متنی از نوشتهی او را در اینجا ذکر نمیکنم، چون دوست دارم خودتان به آنها سر بزنید و این دو پست را به ترتیب و تمام و کمال از همانجا بخوانید. در مورد آن فکر کنید و سعی کنید برای آن سوال جوابی بیابید.
به هر حال، آنقدر از خواندن پاسخ او، به این پرسش لذت بردم که دلم میخواست، به این بهانه و برای همیشه، نوشتهی او را در وبلاگ خودم به خاطر بسپارم و مخصوصاً این حرف او را هیچ گاه فراموش نکنم:
چه بسیار فضیلتهایی که در سطح فردی فضیلت هستند اما در سطح اجتماعی رذیلت محسوب میشوند و چه بسیار حسنات که در لایهای دیگر سیئات محسوب میشوند.
و همچنین جملهای را که او از ولتر نقل کرد:
جادهی جهنم را با نیتهای خیر سنگفرش کردهاند.
*****
وقتی آن روز، به سوال او در پست اول پاسخ میدادم، با خودم گفتم، ما قرار است جان یک نفر را نجات دهیم. اما اگر این کار (با احتمال یک هزارم یا یک میلیونیم، حتی) به از دست رفتن جان چند نفر دیگر منجر شود، چه؟
اگر منجر به به وجود آمدن حس بیمسئولیتی و بیتفاوتی و بیخیالی عدهای دیگر در زمینهی همین کمکها شود، چه؟
یا اینکه همان موقع، یاد آنکلا مرکل، صدر اعظم آلمان هم افتادم که با مهربانی و بدون هیچ ملاحظهای، عدهی زیادی از مهاجران را پذیرفت و بعد، یکی از همان مهاجران، تعدادی آدم بیگناه را زیر کامیون، له کرد و از بین برد.
ممکن است ارتباط و احتمال چنین پیشامدهایی خیلی خیلی کم باشد. اما به هر حال میشود آنها را از نظر دور نداشت و به آنها فکر کرد.
اگر خوب دقت کنیم، میتوانیم نمونههای مشابه زیاد دیگری را هم بیابیم. چه در این زمینه. چه در زمینههای دیگری از زندگی.
البته که این موضوع، نباید ما را در نفس و ماهیتِ کمک کردن و لطف و مهربانی به دیگران، دچار شک و دودلی و ترس کند.
اما همانطور که محمدرضا هم به زیبایی، به تفکر سیستمیاشاره کرد؛
به نظر من، چه خوب است که در این زمینه یا در هر زمینهی دیگری از زندگی و در انتخابها و در تصمیمهایمان، بتوانیم قدری از فکر کردن در سطح فاصله بگیریم و بکوشیم تا عمیقتر و سیستمیتر فکر کنیم.
شاید.. شاید … دنیا بتواند از اینای که امروز هست، زیباتر و آرامتر تجربه شود.
سلام دوست عزیزم
به طور اتفاقی و در مسیر جست و جوی یک متن با نوشتههای شما آشنا شدم؛ چقدر جالب بودند و حس عمیقی درون واژهها نهفته بود. سپاس از شما.
سلام شقایق عزیز.
چقدر خوشحالم بابت این اتفاق.
خیلی هم ازت ممنونم بابت نظر لطفی که به نوشتههام داری.
با سلام
متن زیبایی بود اما با این قسمت که از مهربانی مرکل گفتید نتونستم ارتباط برقرار کنم . حالا اگه بیایم اینجوری قضیه رو ببینیم که خود غرب و آلمان در بوجود اوردن اون مهاجران چه نقش داشتند.
مهربانی آلمان در درمان جانبازان شیمیایی ما که یادتون نرفته همشون با سلاحهای شیمیایی همین آلمانها زندگیشون بر باد رفت رویاهای دخترکان سردشت در مهربانی آلمانها گم شد
درضمن اگه با دید شما هم ببینیم ممکن بود با راه ندادن این مهاجرین بیش از آنچه در زیر کامیون له شدند پشت مرزها از سرما و گرسنگی تلف میشدند.
سلام دوست عزیز.
لطف دارین و خیلی ممنون که وقت گذاشتید و این مطلب رو خوندید.
بهتون حق میدم که با اون قسمت از نوشته، که در مورد مرکل بود، نتونسته باشید به خوبی ارتباط برقرار کنید.
چون یک دنیا حرف و فکر در مورد این یک جمله توی سرم بود، ولی نتونستم، بیشتر از این شرحش بدم. چون صحبت کردن در مورد چنین موضوعی نیازمند اطلاعات بسیطی در رابطه با سیاست و جامعه شناسی و … هست که من از همه ی اونها بی بهره ام. فقط خواستم یه hint و اشاره ای باشه برای رسوندن بهترِ منظور کلی نوشته ام.
به نظر من، حرفهای شما هم تا حد زیادی میتونه درست باشه.
اما باز به نظرم این موضوع میتونه باز خیلی پیچیده تر از این باشه که من بیسواد، بیشتر از اون یک جمله، در موردش صحبت کنم.
فقط هدف اصلیم از اشاره به اون موضوع به عنوان یک مثال دیگر، این بود که تاکیدی باشه بر این نکته که: هیچ تضمینی نیست که مسیر نیتهای خیر ما، همیشه به بهشت منتهی شود.
خیلی ممنونم که برام کامنت گذاشتید و نظر خوبتون رو در موردش برام نوشتید. 🙂
دوباره سلام.
به پیشنهاد فؤاد یک ویدئوی بسیار زیبا از تد در مورد برکسیت و مسئله مهاجران و جهانی شدن دیدم. آن روز که نتایج رأی گیری اعلام شد در لندن بودم. تقریبا هیچ کسی حوصله صحبت کردن نداشت. انگار خبر آغاز جنگ جهانی را به آنها داده بودند. دانشگاه زودتر از حد معمولش تعطیل شده بود و انگار هیچ کسی تمایلی به کار کردن نداشت. آن روزها نمیدانستم که به تعبیر فؤاد همه ما دچار «توهم دانستن» بوده ایم و در واقع از جامعه بریتانیا هیچ چیزی نمیدانستیم.
لینک سخنرانی ارزشمند این دوستمان در سایت تد:
https://pc.tedcdn.com/talk/podcast/2009/None/BruceBuenodeMesquita_2009-480p.mp4
و امیدوارم تو هم اندازه من بتوانی لذت ببری.
ممنون یاور عزیز. ( و ممنون از پیشنهاد فواد عزیز)
بله. «توهم دانستن» که متاسفانه در بیشتر مواقع، گریبانگیر ما هست.
من هم از شنیدن این سخنرانی لذت بردم.
فقط متاسفانه، من درست متوجه ارتباطش با موضوع بریتانیا و برکسیت نشدم.
چون اونطور که من متوجه شدم این سخنرانی، بیشتر حول محور پیش بینیهایی در مورد کشور خود ما میگشت. (شاید هم باید به موضوع بریتانیا و برکسیت تعمیمش بدم…)
در هر صورت، این سخنرانی برای من بسیار شنیدنی و آموزنده بود.
اینکه با استفاده از Game Theory میشه آینده رو با مهندسی کردن رفتار آدمها، پیش بینی کرد. و با به دست آوردن اطلاعاتی از قبیل اینکه آدمها دنبال چی هستن و روی چه چیزی تمرکز میکنن و برای چه چیزهایی ارزش و اهمیت قائلند و … بتونیم رفتارهای آینده ی اونها رو پیش بینی کنیم. و جالب بود که روی این موضوع هم تاکید میکرد که (البته در سطح کلان تر) نباید فقط به افرادی که در راس هرم تصمیم گیری قرار دارن توجه کنیم، بلکه هر کسی که در تلاش برای شکل دادن به نتیجه خروجی تصمیم هست، میتونه در پیش بینی ما تاثیرگذار باشه. (همونطور که بارها از واژه ی کلیدی Influences استفاده کرد)
و در نهایت خیلی برام جالب بود که گفت: اگه بتونید رفتار پیچیده ی آدمها رو مهندسی کنید، میتونید دنیا رو تغییر بدید و در نهایت، نتیجه ی بهتری بگیرید.
البته اینجا باز موضوع پیچیدگی و حرفهای ارزشمندی که محمدرضا توی کتابش نوشته، برام خیلی بولد شد و اینکه میتونیم با نظریه سیستمهای پیچیده و ابزار مورد نیازش یعنی ماشینهای محاسبه گر و کامپیوترها، قواعد حاکم بر دنیا رو درک کنیم. همون طوری که به نظرم میرسه که Bruce Bueno de Mesquita برای پیش بینی آینده ی آدمها و کشورها و دنیا، سعی میکنه از دستگاه هستی شناسی ای مانند “نظریه بازیها” و ابزار مورد نیازش یعنی “کامپیوتر” کمک بگیره.
الان باز با خودم فکر میکنم که چقدر چقدر هنوز راه درازی در پیش دارم تا بتونم این موضوعات رو خوب درک کنم و در زندگی تا حد قابل قبولی لمس شون کنم.
– به موضوع برکسیت اشاره کردین، اگرچه با این توضیح مختصر (که البته محدودیتهای موجود رو درک میکنم)، درست نتونستم به شیوه ی اندیشیدن تون در این مورد راه پیدا کنم، اما با اشاره ی خوبتون، باز یاد نوشته ی زیبای محمدرضا در همین خصوص افتادم، که عنوانش این بود: مسئلهها همیشه از نزدیک بهتر دیده نمیشوند.
“و به موضوع برکسیت و اینکه موضوع پیچیدگی در اینجا به آرامیجلوه کرده پرداخت و گفت: این موضوع نشون داد که “یک ملت، در حال قیام علیهی گذشته – و شاید آینده-ی خویش است
باز هم خیلی ازتون ممنونم یاور عزیز. بخاطر کامنتهای خوبتون و اینکه بهم کمک میکنه تا بیشتر فکر کنم و بیشتر یاد بگیرم.
شاد باشید.
شهرزاد عزیز. از تحلیل زیبایت لذت بردم. متأسفانه آن روز من دو لینک را اشتباهی به جای همدیگر به کار برده ام. سخنرانی مورد نظر این لینک است. آن لینک در مورد «ایران» بود و نه برکسیت.
http://www.ted.com/talks/alexander_betts_why_brexit_happened_and_what_to_do_next
و اما در مورد مسئله مهاجران هم سخنرانی اش روشن و زیباست:
http://www.ted.com/talks/alexander_betts_our_refugee_system_is_failing_here_s_how_we_can_fix_it
شاد و موفق باشید.
من رو بگین که چقدر سعی و تلاش کردم یه ارتباطی بین این موضوع و مسئله برکسیت و مهاجران پیدا کنم. بعدش هم گفتم شاید یه ارتباطی هست و من ازش سر در نمیارم ؛)
به هرحال این اشتباه باعث شد تا با کاربرد نظریه بازیها هم بیشتر آشنا بشم. 🙂
ممنون. حتما سرفرصت سر میزنم و اون دو سخنرانی رو هم میبینم و گوش میدم.
مطمئنا باید جالب و شنیدنی و آموزنده باشن.
شهرزاد عزیز. نوشتههای تو و رحیمه سودمند در یک ویژگی مشخص و مشترک اند، البته نه مشترک که شبیه همدیگرند: هر دو آرامش بخشند و نمادی از سکون و دعوت به فکر.
در مورد کلاغها فکر میکنم که نگرانی ات بی مورد باشد: آنها از پادشکننده ترین موجودات اند و البته در طبیعت و با قانون سخت «تنازع بقاء» به ندرت میتوان حیوان زنده ای را یافت که «قوی ترین»، «سریع ترین» و «برنده ترین» در رقابت نباشد. اگر نباشد که اصلا زنده نمیماند.
در مورد آلمان و آن داستانی که برای پناهجویان پیش آمده است (و البته نه اولین بوده و نه آخرین آنها خواهد بود) بحث پیچیده تر هم میشود. آنها تقریبا به چشم کارگرانی نگاه شدند که آوردنشان به آلمان آن پیچیدگیهای خاص کارگر اروپایی را نداشته است (قوی سفید) اما به هر حال آنها از دالان وحشت خاورمیانه و از قعر جهنم بمبارانهای دائمیو آتش و خون و نفرت و کینه گریخته اند، در کریدورهای ضدانسانی مسیر مهاجرت بارها تحقیر شده اند، ترسیده اند، اشک ریخته اند و شاید هزاران بار آرزوی مرگ کرده اند. به هر صورت چنین پشتوانه روانی سنگینی داشته اند و صدالبته از خاورمیانه (در خوشبینانه ترین حالت در حال توسعه) به یک کشور الگوی توسعه و مهد صنعت اروپا پا گذاشته اند. همه این تضادها جایی بیرون میزند و البته که این مواجهه دردناک و استخوان سوز است (قوی سیاه).
این که مخالفین این افراد به سمت گرایشهای منفی نژادپرستانه متمایل شوند و برخی از خوش نیتهایشان با کشته شدگان همدردی کنند، بلاگ بنویسند، مجانی به بی خانمانها کمک کنند تا حسن نیتشان ثابت شود و غرب اروپاییها آنها را بپذیرند، این که کمپینهای مختلف Multiculturalism به شدت فعال باشند و همزمان جنبش Pegida هم در خیابان تظاهرات ضد نژادی خودش را گسترش دهد، همه اینها «قوی سیاه» بودند یا اثر مار کبرایی بودند که در زمان خودش نادیده گرفته شدند حتی در جامعه آلمانی که تقریبا تمامیمتفکرین کلاسیک و نو از کانت تاهابرماس را در برگرفته است.
البته که من به مدیریت آلمانی و مواجهه آنها با «بحران» و تواناییهایشان در حل بحران بر حسب تجربه «ایمان» دارم و صدالبته که مطبوعات آلمان را (با کوره سوادی که در فهم آلمانی دارم) دنبال میکنم تا تصمیماتی که برای رفع این مسئله میگیرند و بحثهایی که در این رابطه میکنند را بدانم و بعدها برای فهمیدن بهتر «تفکر سیستمی» و «مدیریت بحران» مورد استفاده قرار دهم.
خیلی طولانی شد، عذر میخواهم ومتشکرم که این مطلب را نوشتی و امکان نوشتن را برای من هم فراهم کردی.
موفق و شاد و پیروز باشید.
یاور عزیز.
خیلی لطف کردین. ازتون خیلی ممنونم و خوشحالم که این نوشته بهانه ای شد تا من و سایر دوستان بتونیم توضیحات و تحلیلهای خوب شما در زمینه ی مهاجرت کسانی که به گفته ی بسیار درست شما: “از دالان وحشت خاورمیانه و از قعر جهنم بمبارانهای دائمیو آتش و خون و نفرت و کینه گریخته اند، در کریدورهای ضدانسانی مسیر مهاجرت بارها تحقیر شده اند، ترسیده اند، اشک ریخته اند و شاید هزاران بار آرزوی مرگ کرده اند.” (چون تعبیرتون رو خیلی دوست داشتم دلم میخواست کامل تکرارش کنم) و صد البته، در حال حاضر، به قول شما تضاد دردناکی رو تجربه میکنند رو بخونیم.
کاملاً با حرفهاتون موافقم و من هم به مدیریت آلمانیها، بسیار دلخوشم. همچنان که همیشه در زمینههای دیگری مثل صنعت هم همیشه شاهد بودیم که اونها جزو بهترینها و سرآمدهای دنیا بوده اند و هستند.
امیدوارم لطف کنین و ما رو هم بعداً در جریان تصمیماتی که برای رفع این مسئله میگیرن، قرار بدین تا ما هم بتونیم از تفکر سیستمیو مدیریت بحران اونها درسهای جدیدی بیاموزیم.
در مورد کلاغها هم حق با شماست و جای نگرانی نیست. 🙂
در مورد نظر لطف تون هم خیلی ممنونم یاور عزیز. شما لطف دارین و خیلی خوشحالم که به وبلاگم سر میزنین و مطالب براتون قابل استفاده هست.
با آرزوی بهترینها و موفقیتهای بیشتر برای شما دوست باارزش متممیمن.
و باز هم خیلی ممنونم که برای خوندن این نوشته و همچنین نوشتن کامنت و توضیحات خوب و ارزشمندتون وقت گذاشتید.