- پارک دوبل
رفته بودم رمز کارت سوخت ماشینم رو حذف کنم که بتونم ازش استفاده کنم. آخه رمزش رو یادم رفته بود.
(دو سه روز پیش، فقط ۱۰ لیتر بنزین زدم و در یک چشم به هم زدن ۳۰ هزار تومان نازنین از کیف مبارکم به بیرون جَست! و همین اتفاق ناگوار باعث شد که تصمیم بگیرم هر چه زودتر برای اینکار اقدام کنم)
توی کوچهای که کنار شرکت پخش و پالایش نفت بود و حذف رمز کارت سوخت رو انجام میدادند یه عالمه ماشین پارک شده بود.
مابین ماشینها فقط یه جای پارک کوچیک بود که یه رانندهی آقا با ماشینی با اندازه معمولی در حال تلاش برای پارک کردن در اون محل بود.
من پشتش توقف کرده بودم که وقتی پارک کرد رد شم و دنبال یه جای پارک دیگه در انتهای کوچه بگردم.
اما هر چی تلاش کرد و فرمون چرخوند، نتونست پارک کنه.
بالاخره منصرف شد و اومد بیرون و رفت.
من یه نگاهی به جای پارک انداختم و در حالی که اندازهی ماشینم هم دقیقا در حد ماشین اون آقای محترم بود گفتم حالا بذار من هم یه امتحانی بکنم.
جالب و عجیب بود که همینطور که در حال پارک کردن در اونجا بودم، هر آقایی که رد میشد با تعجب نگاه میکرد.
حتی وقتی میرفتن جلوتر، برمیگشتن عقبشون رو نگاه میکردن ببینن من آخرش چیکار میکنم.
با سه چهار بار فرمون چرخوندن و عقب و جلو کردن ماشین، خیلی تر و تمیز و صاف و صوف، فاتحانه جای پارک رو تصاحب کردم.
با حسی پیروزمندانه توی دلم به اونهایی که با نگاهشون منتظر نتیجه بودن، لبخند زدم و گفتم: “تا شماها باشین ایقدر نگین خانوما سختشونه یا نمیتونن پارک دوبل بکنن!”
- حس دلپذیر این نامه
جدید ترین نامهای که از نیمای نازنین، به همراه گزارش بنیاد کودک دریافت کردم، آنقدر حس خوب برام به همراه داشت که دوست داشتم شما رو هم در این حس قشنگ سهیم کنم.
این حس خوب، نه به خاطر نامهی تشکر – که براستی همیاری من با این کودک نازنین (که طبق گزارشهای کوتاه شش ماههی بنیاد کودک میدونم که مشکلات خانوادگی زیادی هم داره) واقعا کوچک و ناچیزه و ای کاش در موقعیتی بودم که میتونست بیشتر از اینها باشه – بلکه به این خاطر بود که دیدم چه بینش قشنگی نسبت به آینده داره، و چه احساس مسئولیت زیبایی در قبال مردم و جامعهای که در اون زندگی میکنه احساس میکنه.
شاید او نتونه در آینده به این خواستهاش دقیقا به این شکلی که در نامهاش بیان کرده جامهی عمل بپوشونه، اما همین که در کودکی و نوجوانیاش چنین دغدغه و بینش ارزشمند و دوست داشتنیای داره واقعاً برام دلپذیر و قابل احترامه.
و میدونم که در آینده هم شهروند خوب و دوستداشتنیای خواهد شد که برای جایی که در اون زندگی میکنه ارزشی میآفرینه.
راستش خیلی بیشتر خوشحال شدم که همیار چنین کودک نازنینی هستم.
جواب نامهاش رو هم گذاشتم با هدیهی تولدش (توی دی ماه) براش بفرستم. (که توی این هدیه، کتابهای خوب و مناسبِ سن او، حتماً جایی خواهند داشت)
- توی مدرسه، بیرون مدرسه
گاهی روزها از کنار مدرسهای رد میشم که وقتی بچه ها توی کلاس هستن، دو سه تا از بچههای کار، با لباسهای مندرس و دست و رویی نه چندان تمیز و گونیهای پر از وسایل بازیافتی در دست، ایستادن روبروی پنجرهی کلاس و موقع زنگ تفریح از بیرون به اون بچهها نگاه میکنن و گاهی باهاشون حرف میزنن و سر به سرشون میذارن.
راستی. یه سوال.
چرا اونها هم نباید اونموقع مثل بقیهی بچهها توی مدرسه باشن، نه بیرونش؟
- مدرسه ی پسرونه هم تعطیله؟
یکی از روزهای اخیر که مدرسهها به دلیل آلودگی هوا تعطیل اعلام شده بودن، صبح که میرفتم سر کار، پیاده از کنار مدرسهی دبستان دخترانهای رد میشدم.
یه خواهر و برادر دبستانی ناز و دوستداشتنی دم در بستهی مدرسه ایستاده بودن و با دستای کوچولوشون روی در میزدن که یکی بیاد در رو باز کنه.
برادره روی دوچرخه نشسته بود. مثل اینکه خواسته بود اول خواهرش رو برسونه مدرسه.
بهشون گفتم مدرسهها تعطیلن امروز بچهها. زود برین خونه. هوا خیلی آلودهست.
با تعجب و با چشمهای گرد شده نگاهم میکردن.
حتما از این همه تعطیلی پشت تعطیلی به شگفتی افتاده بودن.
بعد برادره پرسید: “مدرسه پسرونه هم تعطیله؟”
گفتم: “آره. آره.”
توی دلم خندهام گرفت. و گفتم ای جان. احتمالاً فکر میکنه پسرا که نسبت به دخترا قوی ترن، شاید اونها تعطیل نباشن.
- پاییز زیبا
پاییز طلایی، همیشه زیبا و دوست داشتنیه.
اما [به خاطر داستانهای اخیر] انگار از زیبایی و شگفتی پاییز امسال، نمیتونم مثل هر سال لذت ببرم.
انگار ، غمیعمیق، ساکت و بیصدا لابلای برگهای زردش، خونه کرده.
- تاک
بعد از مدتها آهنگ تاک رو گوش کردم.
یادمه سیاوش قمیشی رو با این آهنگ کشف کردم.
و وقتی شنیدمش گفتم: “عجب آهنگیه!”
موافقین با هم گوش بدیم؟
سلام و خدا قوت!
بسیار لذت بردم و ازت به خاطر این پست ساده و دلنشین سپاس گزارم. منتظر بهتر از اینها هستم. حق نگهدار رویاهات!
سلام شهرزاد عزیز.
چقدر با این قسمت مطلبت حال کردم.
.
بعد برادره پرسید: “مدرسه پسرونه هم تعطیله؟”
.
بیشتر به این فکر میکنم که این پسر دبستانی پیش خودش چه دغدغهها و طرز تفکراتی داره و داشته که همچین سوالی رو پرسیده؟ چی باعث شده که فکر کنه وقتی اعلام میکنن مدارس تعطیل است یک نفر از خودش در دنیای درونی خودش فکر کند حتما مدارس را تفکیک کرده اند ؟
.
قسمت دوم مطلب
گاهی روزها از کنار مدرسهای رد میشم که وقتی بچه ها توی کلاس هستن، دو سه تا از بچههای کار، با لباسهای مندرس و دست و رویی نه چندان تمیز و گونیهای پر از وسایل بازیافتی در دست، ایستادن روبروی پنجرهی کلاس و موقع زنگ تفریح از بیرون به اون بچهها نگاه میکنن و گاهی باهاشون حرف میزنن و سر به سرشون میذارن.
راستی. یه سوال.
چرا اونها هم نباید اونموقع مثل بقیهی بچهها توی مدرسه باشن، نه بیرونش؟
..
دوس ندارم خیلی از شرایط روزگار کنونی خودمان شکایت کنم. به کشورهای اروپایی و کشورهای امریکایی هم سر نزدم که بخوام اونجا رو با اینجا مقایسه کنم. اما این میتونم با مطالعات اندکی که داشتم و بیشتر آن را مدیون متمم میدانم بگم که وضعیت اکنون ما حاصل ناکارآمدی در کشور و بحران مدیریتی است که گریبان ما رو سالها گرفته که نمونه کوچکی که تو دیدی که یک کودک که از ضروری ترین الزامات و حقوقش در جامعه درس خواندن است باید کارکند که قطعا بعدها این موضوعی که شاید کوچک به نظر برسد به بحرانهای بزرگ تبدیل میشود که به مراتب هزینه بیشتری باید برای آن خرج شود تا جلوی آن را گرفت که نمونه اش را خودت در یکی از پستها اعلام کردی که اختلال اینترنتی بود که به نوعی دوست خوب ماست.
سلام و وقت بخیر
داستان اول من رو یاد زمانی انداخت که دختری نوشابه اش رو داد به دوستم و گفت “میتونید بازش کنید، خیلی سفته” و دوست من کمیزور زد و درش رو باز کرد و بعد احساس کردم بادی در غبغب انداخته و احساس میکنه الان مردی شده که میتونه سنگینیهای روزگار رو تحمل کنه.
صبای از نگاه سنتی و البته رو به زوال مردان به زنان ( که چه بسا اگر زنها زودتر به میدان میآمدند دنیا به اینجا نمیرسید) که در آخر داستان گفتید به نظرم همه ما نیاز به این غرورها و موفقیتهای کوچک داریم…
داستان دوم اما حالش فرق داشت. ارزشی تر بود و نیمایی تر.
به یاد لحظاتی که همه به من میگفتند اگر پزشکی میخوندی الان نونت تو روغن بود و من هرچند هیچوقت از پزشکی خوشم نیومد و نخواهد آمد اما لحظاتی وسوسه میشدم.
کاش از نیماها یاد بگیرم…
موفق باشید
چقدر این پست به دلم چسبید
سلام شهرزاد گرامی
بعد از اون کامنت و حال و هوای بدی که داشتم، یواش یواش ابرهای سیاه دارن کنار میرن. داره بدنم با آفتاب گرم میشه.
احساس میکنم دارم شکوفه میدم.
مژده
کار پیدا کردم. در یک شرکت صنعتی، وبسایتشان را مدیریت میکنم و برنامه نویسی cnc انجام میدم. در جاجرود.
امیدوارم همه دوستان عزیز متممیروز به روز رو به جلو حرکت کنن.
به خصوص شما که جزو اولین دوستی بودید که کامنتها و تمرینهایتان در متمم بر دلم نشست.
مطمئنم شخصیت شما نیز مانند نوشتههایتان زیبا و دلنشین است.
فعلا خدانگهدار.
سلام یعقوب عزیز
چقدر خوشحال شدم از خبری که دادی. واقعا خوشحال شدم.
خیلی خیلی بهت تبریک میگم.
ممنون که این خبر خوب رو به من و بقیه دوستان متممیمون که این کامنتت رو میخونن دادی.
به نظر من ترکیبی از امید، صبوری، حرکت، عشق به زندگی و معنا بخشیدن به اون، همیشه شفابخش هست. همیشه.
برات آرزوی روزهای گرم تر، روشن تر و درخشان تر دارم.