جشن گرفتن برای روزهای عادی
صبح که آماده میشدم بیام از خونه بیرون
مامانم از توی اتاقش اومد بیرون و موبایلش دستش بود و بغض کرده بود.
با بغض به سختی حرف میزد و گفت: شهرزاد. نمیدونم پسر آقا محمد (یعنی پسر پسرعمهام) چِش شده. مامانش توی پیج اینستاگرامش عکسهاش رو گذاشته و نوشته سه روزه که توی کُماست. براش دعا کنین.
پست اینستاگرامش رو نشونم داد.
گفت ببین منم زیرش یه کامنت نوشتم. نمیدونم درست نوشتم براش یا نه. از بس ناراحت شدم.
کامنت مامانم رو خوندم. خیلی درست بود.
پسرشون فکر کنم بیست و یکی دو سالشه.
چه عکسهای قشنگی هم داشت. شبیه مدلها گرفته بود.
همون موقع مامانم به باباش زنگ زد و در حالیکه از بغض به سختی سعی میکرد بتونه عادی حرف بزنه، ازش احوالپرسی کرد.
و او هم گفت فقط براش دعا کنین…
امیدوارم دل پدر و مادرش و دل همهی ما شاد بشه با خوب شدنش.
(خداروشکر. خطر رفع شد)
میدونین… یه جوری شده که وقتی صبح پا میشیم و همه چیز فقط عادیه و همه عزیزانمون خوب و عادی و رو به راه هستن، باید جشن بگیریم. جشن واقعی.
***
آهنگهای شگفت انگیزِ من
دوستان و مخاطبان خوبم توی «یک روز جدید» که آهنگهای شگفت انگیز من رو دوست دارن، و این خیلی خوشحالم میکنه،
منو یاد دکتر دندونپزشک عزیزم انداختن که همیشه منتظره من براش آهنگ ببرم و به آهنگهای قبلی توی کامپیوترش اضافه کنه و توی مطبش پخش بشه.
واقعا هم در حین کار با یه لذت و حس خوب بهشون گوش میکنه که همین منو تشویق میکنه دفعهی بعد باز هم براش آهنگهای بیشتری ببرم.
دفعهی آخری که رفتم مطبش چند تا عکس منظره روی فلش برده بودم که بریزم براش روی کامپیوترش و گفتم: ببخشید آقای دکتر. آهنگ قشنگ و جدید نداشتم که ایندفعه براتون بیارم.
با لحن شوخ و ملتمسانه و دوستداشتنیای گفت: شهرزااااد. آآآآهنگ…
***
دوستانی که تکرار نمیشوند
به بهونه تولد یکی از دوستهای سالهای دورِ دانشگاهمون، بعد از مدتها کمیبا هم توی گروه پنج نفره مون – لیلا – نسرین – صبریه و پروین – گپ زدیم و چند تا از خاطرات مشترکمون رو مرور و یادآوری کردیم و خندیدیم.
متوجه شدم که چقدر حرف زدن باهاشون آرومم کرد و حالم رو خوب کرد.
و چقدر دل من و دل همهمون واسه هم و واسه اون دوستیهای ناب تنگ شده.
یکی از خوشبختیهای زندگی من، شانس تجربهی اون سالها با وجود اون چند دوست و اون دوستیهاست.
توی اون حداقل امکانات زندگی خوابگاهی به خصوص ترمهای اول و دوم که هنوز بچه بودیم و بسیار بیتجربه توی یک شهر غریب،
چقدر هوای همدیگر رو داشتیم. چقدر خالصانه همدیگه رو دوست داشتیم، و چقدر برای محبت کردن به همدیگه، سعی میکردیم از هم سبقت بگیریم.
***
لطفاً درد نکش کوچولو
وقتی توی یکی از پیجهای کمک به حیوانات آسیب دیده، دیدم که این بچه داره درد میکشه و از شدت درد میلرزه و دهنش خشک شده، با تمام وجودم دلم میخواست که اون لحظه در آغوشم بود.
همهی وجودم شد عشق و تلاش برای ذرهای کمک کردن بهش برای کاستن از دردش.
و چقدر دلم میخواست میتونستم بعد از درمانش بیارمش خونه و خودم ازش نگهداری کنم.
واقعا ببخشید. میدونم ناراحت کننده است تصویرش. اما اونقدر دوستش داشتم که دلم میخواست حداقل توی وبلاگم داشته باشمش.
(البته خداروشکر الان چشمش به همت اون دوستان خوب و مهربون، جراحی شده و حالش خوبه. اگرچه ناگزیر یه چشم قشنگش رو از دست داد. 🙁 )
منبع: @handspaws_ir
***
کاش دل کودکان، فقط شادی رو میشناخت
دیگه غمانگیزترین خبری که توی این ماههای اخیر شنیدم، خبر اون پسربچه نازنین بود که به خاطر فقر، خودش رو از این زندگی فلاکتبار نجات داد.
به این فکر میکردم که اگر چه نمیتونیم به همه این بچههای نازنین کمک کنیم، اما بالاخره هر کدوم از ما میتونیم به طریقی، هر جور که خودمون میدونیم، یه دونه از این بچهها رو کمیشاید به زندگی امیدوارتر کنیم.
و به قول داستان زیبای ستاره دریایی، هرکدوممون حداقل برای یکیشون کمیموثر باشیم. (+)
***
چیزها دیدم در روی زمین
این روزها چه بخواهیم و چه نخواهیم هر روز به شکلی در معرض موضوعات غمانگیز و ناراحتکنندهای قرار میگیریم.
این موضوع من رو یاد قسمتی از شعر زیبای «آب را گل نکنیم» سهراب سپهری نازنین میاندازه.
پس با کمیالهام و البته با اجازه از او:
چیزها دیدم در روی زمین
بچه ای را دیدم که لباس فقر به تنش تنگ بود و قلب کوچکش تاب نیاورد.
پسری را دیدم که در بیوی اینستاگرامش نوشته بود: لیسانس برق و بیکار هستم. هرکاری که باشد انجام میدهم.
مردی را دیدم که با پیام دایرکت در اینستاگرامش، درخواست کمک مالی میکرد.
دختری را دیدم که عاجزانه برای کمک به مادر دیابتیاش که مبادا نابینا شود، درخواست کمک میکرد.
آدمهایی را دیدم که از بالا رفتن یهویی میلیاردی خانهشان، بشکن میزدند.
مردی را دیدم که از ناتوانی برای سیر کردن شکم همسر و بچههایش گریه میکرد و به مردنش راضی بود.
کودک کار ای را دیدم که گونیای که بر روی دوشش داشت از خودش بزرگتر و سنگینتر بود و چشمانش چه بیفروغ. چه بیفروغ…
مردمیدیدم سرخورده و ناامید.
خیلی چیزهای دیگری هم دیدم.
بگذریم…
اهل ایرانم.
اما گویی سرزمینم، ایران نیست.
سرزمینم گم شده است.