کار درست کدام است؟
ما بارها و بارها، هر روز و هر ساعت، مطالبی را میخوانیم، نکاتی را میشنویم و اشارههایی را دریافت میکنیم که همگی میخواهند یک چیز را به ما بگویند. اینکه کار درست کدام است. کار درست این است و کار درست آن است، و ما هم از اینکه کار درست را یاد میگیریم خوشحالیم. و این بد نیست.
اما گاهی حس میکنیم که کار درست، در یک لحظه ی خاص و منحصربفرد، شاید آن نباشد که همیشه و بارها خوانده ایم یا شنیده ام یا یاد گرفته ایم.
چند روز پیش، توی ماشین بودم و برای دقایقی پشت چراغ قرمز توقف کرده بودم و به شمارنده ی قرمز رنگی چشم دوخته بودم که با هر شمارش معکوسش، نوید حرکت سبز جدیدی را میداد.
ناگهان حرکت یک موجود زنده که بر روی دوپایش راه میرفت! در لابلای آن همه موجود فلزی بیجان که چهار چرخ شان، به یمن چراغ قرمز اندکی از چرخیدن باز ایستاده بود و تا زمان صفر شدن شمارنده ی قرمزرنگ، آرام گرفته بود توجهم را جلب کرد. زنی میانسال و بسیار لاغر اندام بود که چادری کهنه و رنگ و رو رفته به سر داشت و هر بار کنار یک ماشین متوقف میشد. دیگر نوبتی هم که باشد، نوبت من بود. با گامهایی آرام به طرف ماشین من آمد و به من نگاه کرد و دستش را با احتیاط به سمت شیشه دراز کرد و چیزی گفت. شیشه بالا بود و صدایش را نمیشنیدم، اما مگر میشود حدس نزد که او چه میگفت. معمولاً همه ی آنها که در صورت فردی نیازمند به سمت مان میآیند و دست شان را دراز میکنند، تقریباً یک جمله ی مشترک دارند: “لطفا یه کمکی بکنید!”
در آن چند لحظه که به او خیره شده بودم، هر چه از گوشه و کنار شنیده بودم یا خوانده بودم یا با اشاره ای دریافت کرده بودم، به ذهنم سرازیر شد و در گوشم نجوا کرد: “نه، نباید به گداها پول داد”.. “‘اینهایی که گدایی میکنند، اتفاقا آدمهای خیلی پولداری هم هستند!” .. “نباید با پول دادن، گداپروری کرد.” ..”اگر به گداها پول بدهیم، رفتار زشت گدایی را در آنها تقویت کرده ایم.” .. “کسانی که دست به گدایی میزنند، درواقعیت انسانهای نیازمندی نیستند.” و …
یکبار دیگر به او نگاه کردم. چهره ای رنگ پریده داشت و چشمانی که هیچ فروغی از آن به بیرون نمیتابید. در یک آن، تمام چیزهایی که شنیده بودم و خوانده بودم را فراموش کردم و فقط یک فکر و یک سوال طولانی تمام ذهنم را به خود مشغول کرد:
چرا من که در کل، زندگی آرام و رضایتبخشی دارم – اکنون در ماشین گرم و نرم خود نشسته ام – موسیقی مورد علاقه ام در حال پخش است و از شنیدنش لذت میبرم – همین چند ساعت پیش، از خواندن و یادگرفتن درس یا مطلبی ناب و مفید و دوست داشتنی در متمم و انجام تمرینی در آن لذت برده ام – آدامس خوشمزه و موردعلاقه ام را همین الان در دهان گذاشته ام و از بودنش در دهانم و گاهی آرام جویدنش، حس خوبی دارم – و اکنون راهیِ باشگاه دوست داشتنی ام هستم تا باز در کنار دوستان و مربی خوبم از انجام ورزش موردعلاقه و زندگی بخشم – ایروبیک – لذت ببرم؛ به زنی نیازمند که با چهره ای خسته و رنگ پریده و احتمالا شکمیگرسنه در لابلای ماشینها به دنبال خرده پولی شاید برای خرید شام کودکانش، دست لرزانی از نیاز دراز کرده است، کمکی نکنم؟
بدون اینکه لحظه ای بیش تأمل کنم، شیشه را پایین کشیدم و اسکناسی را کف دست آن زن گذاشتم، که با تشکری که از صدایی رنجور و ضعیف بیرون میآمد همراه شد.
وقتی چراغ سبز شد و چرخهای ماشینها باز به چرخش بی امان خود ادامه دادند، با خود گفتم:
شاید کار درست، گاهی، همان باشد که قلبمان میگوید.
.