پیش نوشت: این نوشته کاملاً یک دلنوشته هست. اما دلم میخواد آخرش ازش یه نتیجه بگیرم که برای خودم قابل تامله. شاید برای شما هم باشه.
امروز مصادف هست با تولد مربی عزیزمون (باشگاه) که چند ماه پیش، ایران را به قصد مهاجرت به کانادا ترک کرد.
پارسال، دقیقا در چنین روزی، بعد از اینکه ساعت ورزشمون با ستهای فوقالعاده و شگفتانگیزش تموم شد، با کیک زیبا و خوشمزهای که یکی از بچهها که توی شیرینیپزی خیلی حرفهایه درست کرده بود و آورده بود، (جای همه شما واقعا خالی بود 🙂 )
برای تولد مربی عزیزمون یه جشن کوچولو گرفتیم و کارت هدیهای که هر کدوم مقداری پول براش کنار گذاشته بودیم، بهش هدیه دادیم.
(علاوه بر این، من دوست داشتم کتاب «هنر دستیابی» رو هم بهش هدیه کنم، که همین کار رو هم کردم)
قبلاً چند بار به بهانههای مختلف از مربیمون حرف زدم.
مثلا توی این نوشته:
چه خوب میشود، تا موقعیتهایمان به خاطره تبدیل نشدهاند از آنها لذت ببریم
اما دوست دارم اینجا هم به بهانه روز تولدش، باز یه اشارهی کوچیک بهش بکنم. البته در مقام مقایسه با مربی جدیدمون.
مربی جدیدمون هم به سبک خودش، خیلی خوبه کارش.
اما تمرکزش بیشتر روی حرکات قدرتیه و خیلی به ندرت سِتها و زنجیرههای ایروبیک و استپ – که من عاشقشون بودم و هستم – کار میکنه.
اما درکل، راستش وقتی این دو مربیمون رو با هم مقایسه میکنم،
میبینیم که در مورد مربی قبلیمون
– ازاین موضوع که بگذریم که او به طرز شگفتآوری ضرب آهنگها رو میشناخت و باهاشون هماهنگ بود و یکی از بزرگترین علتهایی که من از کار کردن باهاش بسیار لذت میبردم همین بود، چون برای خود من هم خیلی مهمه –
توی اون یک و نیم ساعتی که ورزش میکرد انقدر پیوستگی و انسجام و خلاقیت توی بخشهای مختلف ورزشی که انجام میداد وجود داشت و خودش هم همزمان غرق لذت بود،
که حس میکردی با ورزشای که انجام میده، داره یک داستان دوستداشتنی و شگفتانگیز تعریف میکنه و تو را با این داستان تا پایان کلاس همراه میکنه.
داستانی که به طرز شگفتآوری با موزیک درهم آمیخته بود و هر بار شگفتیای جدید و متفاوت از کلاسهای قبلی میآفرید.
امروز توی گروه واتساپمون تولدش رو بهش تبریک گفتیم و اینکه چقدر دلمون برای خودش و برای ساعتهایی که با هم ورزش میکردیم تنگ شده.
بعد دیدم که شقایق، یکی از دوستهای خیلی خوبم توی باشگاه، امروز توی اینستاگرامش این پست رو گذاشته و ما رو منشن کرده و این متن زیبا رو زیرش نوشته:
(با اجازهاش، دوست داشتم توی وبلاگم بذارمش. نمیدونم، شاید به صورت موقت… – من نفر سومام از سمت چپ. مربیمون هم – که خودش توی باشگاه، خیلی خوشگلتره از چیزی که توی این عکس میبینید 🙂 ، روبرو در انتهای میز نشسته. شقایق هم نفر پنجم از سمت راست – و نفر دوم از چپ، که کنار من نشسته، بهترین دوستم، شهرزاد هستش. هم نام خودم:) )
این عکس، من رو برد به پارسال، به همون روز خوب که چند نفری که قدیمیتر و با هم صمیمیتر بودیم، این دورهمیرو به مناسبت گودبای پارتی کوچولویی برای مربیمون برگزار کردیم.
چیزی که ما هیچوقت دلمون نمیخواست برای ما اتفاق بیفته، اما به خاطر خودش خوشحال بودیم.
چون خودش اینطور میخواست و این، خوشحالترش میکرد.
دوست داشتم جواب مژگان عزیز به پیامهای همه مون توی واتس اپ رو اینجا بذارم بمونه:
این رو هم شقایق در جواب کامنت من نوشت زیر همون پست اینستاش (دوست داشتم برای خودم اینجا بذارمش برای همیشه)
راست میگه… من هر وقت – و به خصوص اون اوائل که با مربی جدیدمون کار میکردیم – وقتی آهنگهایی که مژگان برامون میذاشت توی کلاس لابلای آهنگهای دیگه پخش میشه و تشخیصشون میدم این منو دیوونه میکنه. چون من رو میبره به حال و هوای لحظات قشنگ اون کلاسهای گذشتهمون. و شقایق چقدر خوب اینو متوجه شده:) )
***
راستی. مثل اینکه باشگاهمون هم قراره از هفتهی دیگه باز بشه.
البته با رعایت تمام پروتکلهای بهداشتی! (به نظرم چقدر این عبارت، در عمل، گاهی بیمعنی به نظر میرسه…)
بعضی بچهها میگن اوضاع هنوز جالب و مساعد نیست و ما احتمالا ترجیح بدیم که فعلا نیاییم.
اما من خیلی دلم برای باشگاه و دوستانم تنگ شده. واقعا نمیدونم باید برم یا نه. شاید برم. با امید به خدا!
مدیر باشگاهمون هم که البته خیلی دوستمون داره و همیشه میگه شماها اینجا بزرگ شدین، اما با اینحال مثل اینکه ۸۰ هزار تومان در عرض این سه ماه، گذاشته روی شهریه! 🙂
این را اضافه کنید به تورمِ به معنای واقعی کلمه، لجامگسیخته!
***
از همهی اینها که بگذریم،
به کپشن دوستم فکر میکردم.
حرفهاش من رو خیلی تحت تاثیر قرار داد.
با خوندنش، به این فکر میکردم که:
براستی ما آدمها – شاید حتی بعضیهامون هم به درونگرا بودن تمایل بیشتری داشته باشیم و تنهایی رو در کل، بیشتر از در جمع بودن ترجیح بدیم و دوست داشته باشیم – مثل خودِ من)
اما به هر حال ما به همدیگه، به گاهی بودن در کنار هم،
به گاهی حرف زدن با هم، گاهی فکر کردن با هم،
به داشتن یک سری برنامهها و سرگرمیها و دغدغههای مشترک،
به گاهی مسخره بازی درآوردن با هم، به خندیدن با هم، به اشک ریختن با هم و …
و به حس کردنِ حضورِ هم
(چه در فضایی فیزیکی باشه، و چه در فضایی مجازی یا دیجیتال – مثل همین فضای متمم عزیزمون و پیرامونش)
نیاز داریم.
به این فکر میکردم که همین اوقات خوب و ناب و دوستداشتنیای که ما آدمها در کنار برخی آدمهای دیگه – مثل خانواده یا عزیزان یا دوستانمون – تجربه میکنیم، هستند که
به ما دلگرمیو شوق میبخشن برای در کنار هم بودنها،
و شوق و دلگرمی میبخشن برای دوباره به هم پیوستنها.
واقعا چقدر زیباست که میبینم انسانهای خوب همچنان وجود دارند. بعنوان فردی که بشدت روابط اجتماعی پایینی داره از خواندن این مطلب شما لذت بردم. امیدوارم باز هم از این خاطرهها بسازین…
ممنونم دوست خوبم.
سلام شهرزاد عزیز (همشهری گرامی)
قسمت پایانی متنت دقیقا دغدغهٔ این روزهای منه. پیدا کردن دوستانی که دنیای فکریشون بهم نزدیک باشه و بتونم روابط خیلی خوبی رو باهاشون بسازم. لزوما فیزیکی هم نه.
چرا که الان که دارم «تئوری انتخاب» رو میخونم دارم متوجه میشم که قسمتی از افسردگیکردنم برمیگرده به اینکه روابط دوستانهٔ با کیفیتی ندارم. به هر حال امیدوارم بتونم از بین دوستان متممی و حالا از هر گروه دیگری، دوستانی نیک برای خودم پیدا کنم و متعهدانه باهاشون ارتباط داشتهباشم و ازشون یادبگیرم.
با آرزوی شادمانی
سلام محمدرضای عزیز.
البته به نظر من میزان و کیفیت شادیها و رضایتهای ما در زندگیمون، تنها در رابطه با دوستیها تعیین نمیشه و به دوستیها هم محدود نمیشه.
اگرچه خیلی زیاد تاثیر داره. قبول دارم.
امیدوارم که بتونی دایرهی دوستیهای محدود، اما ارزشمند و دوست داشتنیای بسازی برای خودت. 🙂