دوست داشتنِ خودمان، در عین حال که ساده به نظر میرسد، میتواند بسیار چالش برانگیز باشد.
اما اگر قادر باشیم به چنین آگاهی و توانایی برسیم، آنوقت دیگر نه تنها هیچگاه از روبرو شدن با خودِ خودمان نمیترسیم، بلکه این آگاهی و توانایی را در مواجهه با دیگران نیز بروز میدهیم.
افرادی هستند که دوست داشتنِ خود را، معادل خودشیفتگی یا خودخواهی میدانند.
اما واقعیت این است که خود را دوست داشتن، با خودشیفتگی یا خودخواهی فرق دارد.
وقتی خودمان را دوست داشته باشیم، دیگران را نیز آسان تر میپذیریم، راحت تر میبخشیم و میتوانیم عمیق تر و خالصانه تر دوست داشته باشیم.
لوییز هی، (نویسنده ی کتاب شفای زندگی)، حرف قشنگی میزند:
“عشق، یک معجزه ی بزرگ است. و دوست داشتنِ خودمان، در زندگی معجزه میکند.”
و کن کیس، (نویسنده ی کتاب زندگی شادمانه با آگاهی برتر) میگوید:
“کسی که خودش را دوست دارد، در یک دنیای دوست داشتنی زندگی میکند.
و شخصی که با خودش دشمن است، در دنیایی خصمانه زندگی خواهد کرد.
هر کسی که با او ملاقات میکنیم؛ در واقع، آینه ای برای ماست.”
سلام بر دوستان گل آیا این حقیقت داره که اگر خودمو دوست داشته باشم دیگران هم منو دوست دارن
سلام
مطلب خوبی بود، اما چطور خودمون رو دوست داشته باشیم؟ راهش چیه و اصلا از کجا بفمهیم که ایا خودمون رو دوست داریم یا نه؟
دوست داشتن خودمون به نظرم خیلی موضوع پیچیده ای نیست.
اگرچه میتونه مصداقهای مختلفی داشته باشه و به راحتی در قالب یک کامنت یا حتی یک نوشته قرار نگیره.
اگر بخوام با دیدگاه و برداشت شخصی خودم، فقط چند تا مثال بزنم:
مثلاً وقتی با خودمون تنهاییم، از لحظاتِ بودن با خودمون لذت ببریم.
شکستها و ناکامیهامون رو بپذیریم و ببینیم میتونیم چیکار بکنیم که ازشون عبور کنیم و ازشون یاد بگیریم و بهتر عمل کنیم.
برای خودمون یک سری ارزشهای شخصی داشته باشیم.
همیشه به فکر یادگیری و رشد شخصی مون باشیم.
از پرداختن به علاقمندیهامون لذت ببریم.
به جسم و روح مون احترام بذاریم و با کارها یا فکرهای اشتباه و نادرست (این میتونه تعریف خیلی گسترده ای داشته باشه) بهشون آسیب نزنیم.
در کل،
به نظرم هر فکر و هر احساس و هر عملی که بهمون نشون بده که برای خودمون ارزش و احترام و موجودیت قائلیم، همان طور که برای دیگران.
شهرزاد جان سلام… راستش مطلبی که نوشتی و سلسله کامنتهای محسن مرا یاد مطلبی انداخت که جایی خوانده بودم.گمانم در وبلاگ خانم دکتر یاسمن فرزان نوشته بود که در ایران آدمها برای کسی که شکست میخورد دل میسوزانند و بیشتر هوایش را دارند. اما کسی که بخواهد رشد کند و بالا برود با انواع موانع و سنگ اندازیهای مردم مواجه میشود. برعکس در کشورهای اروپایی آدمهای موفق تشویق و تقویت میشوند و با آدمهای ضعیف یا شکست خورده بیرحمانه تر از ایران برخورد میشود. نظر ایشون به عنوان دانشمندی که هر دو محیط را تجربه کرده برایم جالب بود. البته قطعا قاعده و روال قطعی نیست و فکر کنم در مورد محیطهای علمیاین مثال را میزد ولی فکر میکنم در همین حد هم قابل تامل باشد. من حس میکنم ناسالم بودن محیط و مبتنی بودن آن بر رقابت آدمها را نسبت به شادی و موفقیت هم تنگ نظر و هراسان میکند. البته بی رحمینسبت به ضعفا هم زیبا نیست اما اگر به نوعی تشویق نکردن حسابش کنیم میتواند در کل نتیجه بهتری بدهد. افرادی را میشناسم که اگر از خوشیهایم برایشان تعریف کنم جوری آه میکشند که عذاب وجدان میگیرم اما اگه بگم که سردرد داشتم و خوابم نبرده چنان نگاه ملاطفت آمیزی میکنند که آدم کیف میکنه! من کمین کرده و مچ خودم را گرفته ام که در حضور چنین افرادی سردرد و غم و غصه خودبخود به عنوان جاذبان مهربانی فعال میشوند و اعلام حضور میکنند!
نجمه جان، باهات موافقم.
متاسفانه در بیشتر موارد همینطوره.
این تاسف انگیزه که بیشتر ما آدمها، در بسیاری موارد، سختمونه که شادیها، لذتها و موفقیتهای دیگران رو ببینیم و اذیت نشیم.
یا سختمونه که دیگران رو بخاطر چیزی که هستند کمیتحسین یا به قول تو تشویق یا تقویت کنیم.
و خیلی چیزهای دیگه…
مرسی که به این زیبایی برام نوشتی.
شهرزاد میخوام چند مثال از دوست داشتن خودمان بزنم. ارزیابیاش با تو
در تاکسی گشاد نشینیم، تا دیگران هم واکنش نشان نداده و گشاد نشینند و به مرور به یک رفتار ناخودآگاه تبدیل نشود. اگر چنین شود این رفتار دامن خودمان و عزیزانمان را میگیرد.
وقتی میریم مغازه، اگه میتونیم چیزی که خریدیم رو در دست بگیریم، نایلون از فروشنده نگیریم. (برخی فروشندهها عادت دارن برای همه چیز نایلون میدن) اینجوری به اندازهی سهم خودمان و نقش خودمان زبالهی کمتری تولید میکنیم. (من خودم در حال حاضر برای خرید نان از نانوا با خودم نایلون میبرم. شاید یه روز برای خرید از سوپرمارکت هم با خودم نایلون بردم. فعلاً توان چنین کاری رو ندارم )
اگه در صف ایستادهایم و فردی بدون رعایت نوبت به صف زد، بهش اعتراض کنیم.
تو اینستا از غذاهایی که میخوریم و رستورانهایی که میرویم، عکسی منتشر نکینم.
یه مثال دیگه هم هست. نمیدونم بگم نگم، خوبه بده، درسته غلطه، چقدرش ذهنی و خیالاته و چقدرش واقعیت! اما خب میگم. اینجا شدیداً به نگاه منتقدانهی تو نیازمندم
با شور و شوق زیاد از آنچه که ما رو خوشحال و شاد و سبک میکنه نزد دیگران صحبت نکینم. شاید چنین تعریف و تمجید و توضیحی از آنچه که ما رو خوشحال میکنه نزد دیگران، سبب بشه برای شنونده آنچه که او را خوشحال و شاد و سبک میکنه کم ارزش بشماره یا حداقل کم ارزشتر شود. اگر چنین شود، شنونده را به فردی تبدیل کردهایم که با دیدهی تردید زیادی به اعمال خودش خواهد نگریست. همهی افراد توان چنین چیزی را ندارند. برخی میتونن ازش سربلند بیرون بیان و مسیر زندگیشان را ادامه داده یا اصلاح کنن برخی نیز (که به اعتقاد من در حال حاضر از گروه اول بیشترند) میبازند. اگر ببازند احتمالاً همچون رباتی آنچه که دیگران خوب و زیبا و لذتبخش میدانند را لذتبخش بپندارد و انجام دهد. به نظر من چنین مسیری چیزی جز درماندگی و افسردگی برایش به ارمغان نخواهد آورد. اگر خودمان را دوست داریم نباید با ولع تمام از آنچه که ما را خوشحال میکند صحبت کنیم. حتی اگر رفتار دیگران و خوشیهای دیگران را نقد نکنیم.
محسن جان. ممنون از توضیحات خوبی که برام نوشتی.
البته در مورد جمله ی اولت – مستقل از مفهوم و معنی اش که البته درست هم هست – دلم میخواد اگه اجازه بدی، به این شکل عنوانش بکنیم:
“در تاکسی، فضایی بیش از آنچه لازم است اشغال نکنیم، تا دیگران هم واکنش نشان نداده و فضایی بیش از آنچه لازم است اشغال نکنند و …”
(با این جمله خیلی راحت ترم) 🙂
به موارد خیلی خوبی اشاره کردی و خوشحالم که به این موضوعات، تا این حد، احساس مسئولیت داری.
اما در مورد مثال آخر که البته همونطور که خودت هم گفتی با شک و تردید نوشتیش،
اینکه:
“با شور و شوق زیاد از آنچه که ما رو خوشحال و شاد و سبک میکنه نزد دیگران صحبت نکنیم…”
راستش منظورت رو و اینکه چه چیزی در ذهنت باعث شده که به این موضوع اشاره کنی، متاسفانه نتونستم درست متوجه بشم.
اما به طور کلی، فکر میکنم حرفت و دغدغه ات رو میفهمم.
شاید حتی یه کم یکچنین حسهایی باعث شد که خودم با اون شور و شوق ای که داشتم، دیگه پستهای “دوست داشتنی ترینها برای من در هفته ای که گذشت” رو ادامه ندم، یا حداقل، زمان مابین این پستها رو طولانی تر کنم. (چون روحیات من طوریه که اگر چیزی برام دوست داشتنی باشه، نمیتونم بدونِ شور و شوق، ازش حرف بزنم)
با اینکه از چیزهای خیلی عادی حرف میزدم و این به خودم و به دیگران یادآوری میکرد که میتونیم از اتفاقات خیلی خیلی عادی زندگیمون لذت ببریم و نسبت بهشون بی تفاوت نباشیم.
اما به طور کلی به نظر من، در هر امر و موضوعی، ما مسئولِ توان و ظرفیتِ کمِ دیگران نیستیم.
اگه صحبت کردن از چیزی که ما رو خوشحال کرده یا میکنه ( و میتونه به همون شکل یا به شکل دیگری، در دسترس هر کس دیگری هم باشه)، باعث ناراحتی در افرادی بشه، یا همونطور که گفتی “همچون رباتی آنچه که دیگران خوب و زیبا و لذتبخش میدانند را لذتبخش بپندارد و انجام دهد”؛ به نظر من اون افراد باید به دنبال یافتن ریشه ی این ناراحتی، یا اون تقلید کور باشن و برای درمان و رفعش چاره ای جدی بیندیشند.
به نظر من، سرشت ما به عنوان انسان، به گونه ای آفریده شده که از شادی و شادمانی دیگران شاد و از غصه و غم و ناراحتی دیگران، ناراحت و غمگین میشه.
اگر غیر از این باشه، یه جای کار مشکل و ایراد داره…
شهرزاد از آنچه که در مورد جملهی اول بیان کردی، موافقم و ازت ممنونم که اینگونه با مهربانی و ادب تمام، بهم تذکر دادی. این، برام تلنگری شد تا از این به بعد به واژگانی که استفاده میکنم بیشتر فکر کنم.
مچکرم
اما در مورد مثال آخر.
چند مثالی در ذهنم بود که باعث شد، مثال آخر را آنگونه بنویسم.
به این چند مثال توجه کن:
فردی از ماشین سواری اون هم از نوع گران قیمتش خوشش میاد. نه اینکه بخواد خودنمایی کنه و پولش رو به رخِ دیگران بکشه. نه. فقط خوشش میاد. خب. این فرد پول داره و میره همچین ماشینی میخره و میره سواری. چه توی پیست، چه توی خیابون. آیا حالا باید بیاد از لذتش و سرخوشیاش پیشِ در و همسایه، قوم و آشنا با شور و شوق و ولع تمام طوریکه دل دیگران هم به آب بیفته، حرف بزنه؟ به نظر من نه. حتی اگر قصد و غرضی از این کارش نداشته باشه و نخواد ماشین یا تفریح اونها رو کمارزش جلوه بده. البته به نظر من اگه در خیابان ویراژ بده، شادی کنه، خواسته یا ناخواسته داره دلِ دیگران رو جدای از اینکه آیا آنها توان تحمل دارند یا خیر، به آب میندازه. حتی اگر کارش قانونی باشد.
فردی دوست داره بره مسافرت. ایرانگردی، جهانگردی. به فکر پسانداز و خرید خونه و ماشین و جواهر و چیزای دیگه هم نیست. دوست داره هروقت پساندازش به یه سفر قد داد بره و خرجش کنه. خب حالا آیا این فرد میتونه به بهانهی اینکه من چنین زندگیای رو دوست دارم و برام مهم نیست دیگران چگونه فکر میکنن و چه تأثیری روشون میذاره، در اینستاگرام یا از طریق هر کانال دیگهای، به خصوص اگه عمومیباشه، با شور و شوق فراوان از سفرهاش بگه؟ به گونهای که دلِ دیگران رو آب کنه؟ بگه: آخه کنج خونه نشستین چیکار. بیاین اینجا و حالش رو ببرین؟ به نظر من نه.
فردی کتاب خواندن رو دوست داره و خیلی کتاب میخونه. عادت داره حین کتاب خوندن یه فنجان قهوه یا هر نوشیدنی دیگری هم بخوره. کنار دستش باشه. یا اصلا پولِ بیشتری داره و هربار موقع کتاب خواندن میره کافه. آیا این فرد به بهانهی اینکه من کتاب خواندن رو دوست دارم و قصد و غرضی هم ندارم و کتاب هم چیزِ بدی نیست، میتونه با شور و شوقِ فراوان از لذت کتابخوانی و نوشیدن قهوه همراه با اون بگه. از نشستن در کافه و کتاب خواندن؟ به نظر من نه.
همچین مثالهایی در مورد فردی که اسبسواری دوست داره و میره پیست، فردی که مهمونی گرفتن و رفتن رو دوست داره و وقت زیادی رو با دوستاش و آشناهاش در مهمونی میگذرونه، فردی که درس خواندن و پژوهش رو دوست داره و … صدق میکنه.
البته شدت و ضعف مخالفت من با چنین رفتارهایی برای تمامیمثالهایی که بیان کردم، یکسان نیست. همون طور که خودت گفتی به “میتونه به همون شکل یا به شکل دیگری، در دسترس هر کس دیگری هم باشه” توجه میکنم. مثلاً کتاب خواندن در دسترستر از ماشینسواری و اسبسواری هست و راحتتر و با دغدغهی کمتری میشه در مورد لذتش با بقیه صحبت کرد. با دغدغهی کمتری از اینکه آیا اون فرد توان شنیدن حرفهای من رو داره یا نه؟ آیا حرفهای من باعث نمیشه از آنچه که خودش را سرخوش میکند، دلزده شود؟ اگر چنین شود چه اتفاقی میافتد؟ آیا میبازد و از این باختنش فرد دیگری نیز گریبانگیر شده و ضرر میبیند؟ یا توان ایستادگی مقابل تضادهای درونش ناشی از “آنچه که از حرفهای من خوب پنداشته” و “آنچه که تاکنون خودش خوب میپنداشت” را دارد و میتواند در نهایت با فکر کردن یا آزمایش کردن یکی را انتخاب کند.
من منکر این نیستم که از لذتهامون نزد دیگران صحبت نکنیم. این برای انرژی گرفتن و لذت بردن خودمون به نظرم لازمه و اصلاً بخشی از لذتی که میبریم ناشی از تعریف کردن اون عمل هست. اما اینکه فردی با چنان شوقی از لذتی که میبرد صحبت کند که دیگران را وسوسه به انجام آن کند، مخالفم. البته نمیتوان مرز بین “با شوق صحبت کردن” و “بدون شوق صحبت کردن” را مشخص کرد. این مرز خیلی خیلی به شنوندهی ما بستگی داره. من نمیتونم به بهانهی اینکه “ما مسئول توان و ظرفیت دیگران نیستیم” قبول کنم که چون عملی “میتونه به همون شکل یا به شکل دیگری، در دسترس هر کس دیگری هم باشه” نزد “هر شنوندهای” به یک میزان از شور و شوق، صحبت کنم.
به نظرم برای افزایش کیفیت زندگی خودمان یا حداقل ثابت نگه داشتن آن که قطعاً بخشی از کیفیت زندگی ما تحت تأثیر میزان کیفیت زندگی دیگران است، باید به توان و ظرفیت دیگران توجه کرده و خودمان را نسبت که آن مسئول بدانیم.
شهرزاد عزیز. سوالاتی درونم به وجود آمده بود که سعی کردم تا جایی که توانش را دارم به روشنی بیانشان کنم. اگر همچنان به گونهای نوشتهام که برایت نامفهوم است، به بزرگواری مهربانی خودت -آنگونه که در مورد جمله اول بهم تذکر دادی- ببخش.
محسن عزیز.
ممنونم که وقت گذاشتی و اینهمه برام نوشتی.
نقطه نظرت برای من قابل احترام هست و فکر میکنم دغدغههات رو میفهمم، اما باز هم نظرم همون هست که توی کامنت قبلی نوشتم.
به نظر من، همونقدر که ممکنه شنیدن این حرفها و لذتها (نمونههایی که اشاره کردی) از طرف انسانی، برای انسان دیگری – با توصیفات تو – ضرر داشته باشه، برای انسان دیگری ممکنه، بسیار سودمند باشه، براش الهام بخش باشه یا بهش انگیزه ی بیشتری بده تا تلاش کنه تا از جایی که الان هست، کمییا بیشتر یا خیلی بیشتر، جلو بره.
اگر هیچکس از لذتهاش و شرایط خوب زندگیش حرف نزنه، ما اصلا نمیتونیم بفهمیم که چیزهای دیگری هم میتونه توی این دنیا و توی زندگی وجود داشته باشه و خیال میکنیم دنیا همه اش پر از همین بدبختیها و بیچارگیها و درجا زدنهاست و در نتیجه به همین زندگی فعلی مون قانع و بسیار راضی و خشنود باقی میمونیم و هیچ تغییر یا رشدی توی زندگیمون حاصل نمیشه.
تازه، حتی شاید کسی جلوی تو نشون بده که از چنین موضوعی – یعنی شنیدن لذتهای دیگران – رضایت نداره و در زندگی او اثر منفی گذاشته، اما بعد پیش خودش به این فکر کنه که سعی کنم تلاشم رو توی زندگیم بیشتر کنم که منم بتونم به چنان موقعیتی دست پیدا کنم و شاید واقعا هم دست پیدا کنه، یا در جای دیگری خودش از لذتهاش برای دیگران حرف بزنه؛ در حالی که تو دیگه خبر نداری و فقط اون نارضایتی اولِ اون آدم، توی ذهنت باقی مونده.
به نظر من، انسانها میتونن خیلی با هم متفاوت تر و هر کدام پیچیده تر از اونی باشن که ما تصور میکنیم.
این هم که گفتم: “ما مسئول توان و ظرفیت دیگران نیستیم” به این معنا نیست که منظورم اینه که در برابر دیگران بی مسئولیت باشیم. بلکه به این معناست که ما باید همیشه سعی کنیم خودمون باشیم و تا حد امکان – تا جایی که میدونیم به دیگران آسیب نمیزنیم – بر اساس خط کش دیگران، زندگی مون رو تنظیم نکنیم.
در هر صورت، اینها فقط نظر شخصی من هست و میتونه درست نباشه.
باز هم ممنونم از کامنت خوبت و وقتی که گذاشتی، و لذتبخش ترین لحظههای زندگی رو برات آرزو میکنم. 🙂
شهرزاد عزیز. ممنون از وقتی که برای این گفتگو صرف کردی و برایم نوشتی.
احساس کردم از حرفهایم اینگونه برداشت کردهای که من مخالف صحبت کردن از لذتهایمان هستم.
خواستم برای روشنتر شدن ذهنیتم مثالهای دیگری بزنم، که دیدم باز هم به همان صورت بیان خواهم کرد و چیز جدیدی برای بیان کردن ندارم.
بیشتر که فکر میکنم میبینم هردو در اصل موضوع هم صدا هستیم و احتمالاً در جزئیات با یکدیگر اختلاف نظر داریم یا حداقل به شیوهی متفاوتی بیانش میکنیم.
دوست خوبم! وسوسه شدهام مثالی بزنم تا بتوانم بیشتر با تو صحبت کنم.
من همین چند صفحهای را که در روز مطالعه میکنم از محمدرضا دارم. من تاکنون از محمدرضا ندیدهام و نخواندهام و نشنیدهام که بگوید: “این چه چیزهایست که شما انجام میدهید. چطور اینها برایتان لذتبخش است!؟ بیایید کتاب بخوانید و لذت واقعی زندگی را ببرید!” من تاکنون اینگونه از محمدرضا نخواندهام. بلکه تنها گفته که کتاب خواندن نیز لذتبخش است و میتواند لذتبخش باشد. یا حداقل من اینگونه برداشت کردهام.
این را گفتم که بگویم من بین شوقی که محمدرضا هنگام صحبت کردن از کتاب خواندن دارد با کسی که میخواهد کتابهایی که خوانده است و لذت برده است را به رخ دیگران بکشد، تفاوت قائلم.
گمان میکنم واژههای شور و شوق را به درستی بکار نبردهام و از آنها در جایگاههای متفاوتی، یکسان استفاده کردهام که سبب شده در نوشتههایمان همان اندک تفاوت نیز به وجود آید.
تصور میکنم بهتر باشد حرفهایم دربارهی “با شوق صحبت کردن” را اینگونه بازنویسی کنم:
هنگام صحبت کردن با دیگری از آنچه که ازش لذت میبریم، به گونهای صحبت نکنیم که به آنچه او ازش لذت میبرند، توهین شود. ما تنها میتوانیم به او بگوییم و نشان دهیم که راه دیگری نیز برای لذت بردن وجود دارد.
امیدوارم اینبار تونسته باشم از واژهها و جملهبندی بهتری استفاده کنم.
شهرزاد جان. آرزو دارم زندگیات سرشار از لحظاتی باشد که در آن میبینی فردی از حرف و گفت و نوشت و همنشینی با تو انرژی گرفته و سبب شدهای به زندگی با دیدی زیباتر و امیدوارانهتر نگاه کند.
ازت خیلی خیلی خیلی ممنونم بابت زمانی که صرف این گفتگو کردی. سبب شد به آنچه که از “با شور و شوق بیان کردن لذتهایمان” در ذهن دارم، بیشتر فکر کرده و سوالی که خودم طرح کرده بودم برایم روشنتر شود.
به راستی شهرزاد! آیا معلمیرا دوست داری؟
نمیدانم برایت آرزو کنم لذت معلمیرا ببری یا نه؟
البته منظورم از “معلمی” صرفاً تدریس در کلاس نیست. بلکه چیزیست از جنس “مربیگری” آنگونه که در کتاب “سهشنبهها با موری” بیان شده.
با این کتاب به واسطهی معرفی تو در وبلاگت، آشنا شدم و وقتی در کتابفروشی دیدمش، بیدرنگ برداشتمش. کتابی لذتبخش و تأمل برانگیز بود و ممنون از اینکه معرفیاش کردی.
در آخر به پیشنهاد میکنم به این ترانه هم گوش دهی.
http://atalmataltootooleh.com/13/
شاد باشی و خندهرو
محسن عزیز.
به پیشنهادت عمل کردم و به ترانه ای که لینکش رو گذاشته بودی گوش دادم.
لذت بردم از شنیدنش. منو هم بردی به اون دوران کودکی. 🙂
راستی چه آرزوی قشنگی برام کردی محسن جان. این خیلی دلچسبه و خوشحالم اگه هر وقت ین اتفاق زیبا بیفته.
ممنونم ازت و خوشحالم که یک روز جدید، مخاطب خوبی مثل تو داره. هر وقت هم که دلت خواست، باز هم بیا تا با هم حرف بزنیم.
امیدوارم تو هم همیشه شاد و خندون باشی.
“عمر ما کوتاست
چون گل صحراست
پس بیایید شادی کنیم…”
تا خودمان را دوست نداشته باشیم، دوست داشتنهایمان از تلاشی برای دوست داشته شدن فراتر نمیره!
ممنون مطلب زیبایی بود
صادق جان. چقدر جمله ای رو که نوشتی دوست داشتم:
“تا خودمان را دوست نداشته باشیم، دوست داشتنهایمان از تلاشی برای دوست داشته شدن فراتر نمیره!”