دو شب پیش، متن کوتاهی از کتاب «مهمانسرای دو دنیا» را در کانالم نوشتم؛ که البته قبلاً در این پست: مهمانهایی که به “مهمانسرای دو دنیا” دعوت شده اند؛
از این کتاب و نمایشنامه ی زیبا و خواندنی اش کمیحرف زده بودم.
اینبار، با توجه به حال و هوای این روزهایم، حس کردم چقدر به نظرم این متن زیباتر از همیشه است و به خصوص این قسمتش را با تمام وجودم لمس کردم؛
آنجا که میگوید:
[su_quote] این جا ساعتهای قطار مشخصه.
عجیب اینجاست که دلپذیرتره، باور کنید. چرا!
آدم شکمو میشه، قدر چیزها رو میدونه و از هر لحظه استفاده میکنه.
حالا دیگه هر لحظه رو مثل آب نبات مزه مزه میکنم.
بازش میکنم، طعمشو میچِشم.[/su_quote]
نمیدانم برای شما هم پیش آمده است یا نه.
وقتی یک دلواپسی یا غصه ای، چند روزی یا چند وقتی است که مثل یک موسیقیِ متن، گاه آرام و گاه تند، در پس زمینه ی زندگی در جریان است؛
انگار باعث میشود به لحظههای زندگی مان با نگاه مهربانانه تر و حتی عاشقانه تری نگاه کنیم.
اگرچه غمیداریم که روی قلب مان سنگینی میکند، اما انگار در عینِ حال و بیشتر از همیشه به هر لحظه ی زندگی لبخند میزنیم،
حس میکنیم لحظهها را بیشتر از قبل دوست داریم و حتی میخواهیم، هر لحظه ای را که در آن آرامیم، با تمام وجود در آغوش بکشیم.
انگار در آن لحظه به خود میگوییم:
با اینکه آن موسیقی غم انگیز چند روزی یا چند وقتی است که در زندگی ام بی وقفه و بدون توقف در جریان است،
و فقط گاهی نوایش بلندتر و گاه آهسته تر میشود؛
اما این لحظه، بله همین لحظه، چقدر آرام و دوست داشتنی است.
چقدر آدم یا آدمهایی که در این لحظه در کنارم دارم را دوست دارم و قدرشان را میدانم.
چقدر این لحظه را که در آن به کاری که دوست دارم میپردازم، دوست دارم.
چقدر این لحظه لذتبخش است.
چقدر این لحظه آرام است.
چقدر بخاطر این لحظه که همه چیز عادی است خوشحالم.
چقدر در این لحظه، میتوانم از زندگی ام لذت ببرم.
چقدر بخاطر چیزهایی که در این لحظه دارم، احساس خوشبختی میکنم.
چقدر این لحظه شگفت انگیز است.
چقدر…
پارادوکس عجیبی است؛ وقتی غمگینی، گویی لحظهها برایت دوست داشتنی تر میشوند.
سلام
میدونی شهرزاد ، پر واضحه ،آدم خوبی که از این دنیا میره، میره یه جای بهتر…
این باز ماندهها هستند که یک نعمت رو از دست میدند ، یک هویت ، یک ریشه نمیدونم اصلا این مدل از دست دادن چه طعمیمیده ،
از روزنوشتههای محمد رضا با خبر شدم که پدر عزیزت فوت کرده،
نمیدونم چرا تصمیم گرفتم تسلیت بگم ، این موقعیت ، موقعیتی نیست که آدم مطابق با روتین زندگی اقدام کنه و همین طوری از سر لقه لقه زبون یه تسلیت گفته باشه ، همچنین نمیدونم چرا اینجا رو انتخاب کردم .
بگذریم
وقتی داشتم این پستت رو میخوندم ، احساس کردم این سمفونی غم انگیز که در زندگی تو نواختن داشته ،لحظههای بیماری پدرت بوده ، حقیقت بغض کردم ، و بهت غبطه خوردم که چقدر قشنگ به این موسیقی غم انگیز – -به تعبیر خودت- نگاه کردی
با همین بغضی که دارم ، بهت تسلیت میگم ، روح پدرت شاد
سلام و صبح بخیر.
چند روزه که وبلاگ شما رو از طریق آقای شاهین کلانتری دنبال میکنم و تونستم بعضی از نوشتههاتون رو بخونم و خیلی لذت بخش بود.
اینکه هرروز صبح نوشتههاتون رو میخونم و انرژی میگیرم.
موفق باشید.
سلام، صبح بخیر Adel عزیز.
خوشحالم که وبلاگم رو از طریق شاهینِ عزیز دنبال میکنی.
و خیلی خوشحالتر بابتِ اینکه، اینجا رو دوست داری.
میدونی. برای یک وبلاگ نویس، هیچ چیز قشنگ تر از این نیست که مخاطبِ خوبش بهش بگه:
“هرروز صبح نوشتههاتون رو میخونم و انرژی میگیرم”
ممنونم که برام نوشتی.