من از لبِ تو منتظر یه حرف تازهام…
تازگیها در طول روز، گاهی در پای نوشتههای وبلاگهای دیگران پیش میآید که آن لحظه دلم میخواهد بروم و چیزی بگویم یا چیزی بنویسم.
اما نمینویسم. یعنی نمیتوانم بنویسم.
دیگر چه شود که چیزی بنویسم.
یا در وبلاگ خودم – بیش از قبل – پیش میآید که گاهی نوشتهای را با پیش نویس ذخیره میکنم و بعد برای انتشار، میگویم ولش کن و حذفش میکنم.
مثلا وقتی پست شاهین کلانتری (+) را خواندم، استعارهی ماندن در توالت بین راهی و جا ماندن از اتوبوس، برایم بسیار غافلگیر کننده و جذاب و جالب و پر معنی بود و با خوندنش پقی زدم زیر خنده.
خواستم بنویسم خیلی برام جالب بود. اینکه چنین استعاره جالبی در این مورد به ذهنت رسید.
یا برای پست سامان عزیزی، که در مورد کتاب سیری در نظریه پیچیدگی نوشته بود و میخواستم بگویم راستش رو بخواهی من هم حدود ۱۰۰ صفحهاش رو خوندم و هیچی نفهمیدم و دیگه ادامه ندادم و فعلاً – تا اطلاع ثانوی – گذاشتمش کنار.
حتی گاهی در متمم – به خصوص در زنگ تفریحها و پاراگرافها و …
یا مثلاً وقتی پست میهایی چیک سنت میهایی را خواندم میخواستم بنویسم چه جالب. اتفاقاً چند وقت پیش اسم میهایی رو توی اینترنت دیدم – برای اشاره در یکی از پستهای کانالم دنبال اسم دقیقش می گشتم- اما دلم میخواست به اسم متمم استناد کنم و همان میهالی رو نوشتم و حالا برام جالب بود که متمم هم تلفظ میهایی رو بهمون پیشنهاد کرد و از این به بعد با خیال راحت و آسوده ازش استفاده میکنم.
و مواردی از این قبیل.
همین حالا هم نصف چیزهایی را که در این پست نوشته بودم را پاک کردم.
(بماند که کامنتهای ناشناس حاوی تعریفهای الکی را هم، دیگر سریع پاک میکنم)
نمیدانم چرا. ولی دیگر دلم میخواهد کمتر حرف بزنم و بیشتر عمل کنم.
(البته حال و هوای الانم اینجوری هست. آینده را نمیدانم. 🙂 )
و اگر حرفی میزنم بیشتر در راستای کارها و برنامهها و اهدافم باشد.
و کمک و الهام بخشیدن به آنهایی که دوست دارند آنها هم در مسیرهای مشابه قدم بردارند.
اگر در وبلاگم چیزی مینویسم ترجیحاً در مورد موضوع یا نکتهای باشد که در کار یا برنامههایی که در پیش گرفتهام خودم در آن زمان در موردش به خودم گفته باشم : wow!
تحت تاثیر آن قرار گرفته باشم یا از آن الهامی گرفته باشم یا به من انگیزهای داده باشد، یا چیزی ارزشمند از آن یاد گرفته باشم.
چیزی باشد که با تمام وجودم لمسش کردهام.
خودم امتحانش کردهام یا به کار بستهام و به این نتیجه رسیده ام که ارزش مطرح کردن و حرف زدن را دارد.
نمیدانم این حالات خوب است یا نه.
اما روحیات فعلیام، مرا به این سمت میکشاند.
از نوشتن و گفتن حرفهای انتزاعی و تکراری و بدیهی – چه از طرف خودم و چه از طرف دیگران – هم خستهام.
حرفهای تکراری و چندباره گفته شده.
یا حرفهایی حاکی از نالیدن و نق زدن
یا نوشتههای لوس
یا نوشتههای خودنمایانه
یا نوشتههای صرفاً دنبال توجه
یا نوشتههای خشک و زیادی حکیمانه
یا نوشتههایی برای توصیه کردنها یا راهکار دادنهای عالمانهی صریح یا ضمنی به دیگران، بدون اینکه پای خود شخص گیر باشد!
و – به قولِ جادی –
“و اینجور چیزها…”
راستش هیچکدام دیگر برایم جذابیتی ندارند.
به غیر از روزنوشتهها (کاملاً صادقانه و بدون هیچگونه اغراقی میگویم) که نمیدانم چه جوری است که نوشتههایش طوری هست که هر جور که باشد! حتی از نوع لحظه نگار یا خاطره – هنوز برایم تازگی و جذابیت روزهای اول وبلاگ خوانیاش را دارد و عجیب برایم دلنشین است و هر بار درسهای زیادی برای آموختن نیز برایم دارد؛ و همچنین جدا از متمم که بزرگترین و برترین و دوست داشتنی ترین مدرسهی زندگی من است و حساب این دو از هر وبگاه دیگری برای من جداست.
اما برای موارد دیگر،
هر چه جلوتر میروم و ارزش زمان را بهتر و بیشتر درک میکنم
با احترام به وقت و انرژی و فکری که برای هر نوشتهای صرف میشود
منِ مخاطب، کاملاً ناگزیر از انتخابم.
و باید با دقت و وسواس بیشتری انتخاب کنم
که چه را بخوانم و چه را نخوانم.
بفهمم و تشخیص بدهم که کدام یک، چیزی جدید به من اضافه میکند یا چیزی شگفت انگیز را به یادم میآورد – و کدام یک، نه.
به کدام وبلاگها سر بزنم و دور کدامها را خط بکشم.
در انتها میخواستم بگویم، اول برای این پست، تیتر دیگری در نظر گرفته بودم، اما در حین نوشتن یاد قطعهای از یکی از ترانههای زیبای تقریبا قدیمی افتادم:
“من از لب تو منتظر یه حرف تازهام”
و بعد، متناسب با دغدغههایی که برای نوشتن این پست در ذهن داشتم، حس کردم چقدر دوست دارم آن جمله را – به خودم و به دیگران – با یک جملهی اضافه در ادامهاش به این شکل بگویم:
من از لبِ تو منتظر یه حرف تازهام، من از خودِ تو منتظر یه کار تازهام
پی نوشت:
از جمله نوشتههایی که در ارتباط با مفهوم این پست، دوست داشتم و دوست دارم در انتهای پست، به آنها هم اشاره کنم:
- مجموعه مطالب قوانین کسب و کار از محمدرضا شعبانعلی
- یک تصویر الهام بخش از محمدرضا شعبانعلی
- چگونه با یادگیری خودمان را گول میزنیم؟ از شاهین کلانتری
- «من ناگهان دیدم همان فردی هستم که هرگز نمیخواستم باشم.» از علامه
* اگر دوست داشتید، این پست را هم – که بعد از پستِ حاضر نوشته شد – بخوانید:
معرفی برخی کتابها و محصولات و کارهای ارزشمندی که حاصلِ تلاش دوستان من است
شهرزاد عزیزم، مثل همیشه زیبا نوشتی.
من هم این پست شاهین کلانتری رو خیلی دوست داشتم و همینطور ازت ممنونم بابت معرفی پستِ وبلاگِ علّامه که اولین بار بود به وبلاگشون سر زدم و متنی که نوشته بودند واقعا زیبا و مفید بود.
حقیقتش چیزی که این روزها داره من رو هم آزار میده، تقریبا چیزهاییه که تو اون پست نوشته شده و منم دنبال راهی ام که خدایی نکرده توش گرفتار نشم.
حدود ۳ هفته پیش، چند روزی بود که خیلی به اینستاگرام سر میزدم، یک روز سه شنبه ای برای تقویت مهارت نوشتنم، به انقلاب رفتم و حدود ۱۰ جلد کتاب نادر ابراهیمیو… رو خریدم، شب داشتم به کتابها نگاه میکردم که یک باره یه فکری افتاد توی سرم… یه تلنگر بود برام… اینکه من این همه چیز خوب برای یاد گرفتن دارم، چرا این همه وقتم رو صرف چیزهایی کنم که ارزش نداره؟ میتونم همون وقت رو صرف خوندن همین کتابها کنم و هیچ وقت هم احساس اتلاف وقت نکنم… از اون روز دیگه اون برنامه رو باز نکردم. عمدا هم برنامهها رو حذف نمیکنم که اراده م در باز نکردنشون، بهم انگیزه تلاش بیشتر بده. نه که حس کنم اینستاگرام جای مفیدی نیست اما در مقابل این همه کار قشنگ و لذت بخش که حس مفید بودن بهم میده، به قول متمم قطعا یک علف هرز تو زندگیم محسوب میشد. اگر روزی حس کنم که میتونم ازش خوب استفاده کنم، حتما بازم استفاده میکنم.
چقدر حرف زدم 🙂
بازم ازت ممنونم که این پستها رو معرفی کردی. راجع به وبلاگ معلم مهربانمون محمدرضا، من هم همین نظرو دارم. خیلی خوشحالم که با متمم آشنا شدم.
ساقی نازنین.
هر وقت کامنتهات رو میخونم خوشحال میشم.
خوشحالم که با وبلاگ خوبِ دوستمون علامه هم آشنا شدی و اون پستش رو هم خوندی.
دوست خوبم. به نظر من همه ی ما به شکلی، این دورهها و اوقاتی که الان به نظرمون وقت تلف کن محسوب میشن رو طی کردیم و هنوز هم کم و بیش داریم.
حالا یکی کمتر، یکی بیشتر.
من هم از این اوقات کم نداشتم و هنوز هم کم ندارم.
اما همین که بهش آگاه باشیم و کنترلش کنیم و نذاریم هر وقت دلش خواست ما رو به هر سو که دلش میخواد بکشونه، خودش خیلی خوبه.
خیلی خوب گفتی:
“… این همه کار قشنگ و لذت بخش که حس مفید بودن بهم میده”
واقعا همینطوره. واقعاً حیف اینهمه کار قشنگ و لذت بخش که حس مفید بودن هم به آدم بده که با کارهای بیهوده به هدر بدیم.
خوشحالم که همکلاسی متممی خوبی مثل تو دارم و بهترینها رو برات آرزو میکنم. 🙂
ممنون که برام نوشتی.