پیش نوشت (موقت):
اول این عبارت “معناسازی و الگویابی، تپهنورد نابینا و فروشنده دورهگرد” از کتاب پیچیدگی محمدرضای عزیز رو هم – که خوندنشون برام خیلی دوست داشتنی و آموزنده بود، درادامه ی عنوان این پست، نوشته بودم تا بگم منظورم از چالش فکری که ازش حرف میزنم چیه و در مورد چه موضوعاتیه.
اما بعد، یه ندای درونی 🙂 خیلی مصرانه و قاطعانه ازم خواست که برش دارم.
چون خودم وقتی دوباره عنوان پستم رو دیدم، حس خوبی بهش نداشتم،
چون با خودم گفتم برای این سه عبارت، ساعتها و روزها و ماهها صرف مطالعه و فکر و نوشتن شده و درست نیست که تو راحت بیای پشت سر هم، توی عنوان پستت بنویسیشون. برای همین، از عنوان حذف شون کردم.
اصل مطلب:
وقتی بخشهای جدید کتاب پیچیدگی محمدرضای عزیز را میخواندم، جدا از تمام موضوعات قابل تأمل آن، که تشنهی خواندن و دانستنِ بیشتر در آنها هستم؛
آشنایی با مباحثِ معناسازی و الگویابی، و مسائل تپهنورد نابینا و فروشنده دورهگرد، برای ساعاتی فکرم را به خود مشغول کرد.
از طرفی، مرا به یاد یکی از تجربههای ذهنی متمم به عنوان: آیا حاضرید در ماشین تجربه زندگی کنید؟ انداخت.
من آن روز در کامنتم که از حس و برداشت و تجربهی ذهنی خودم – درست یا غلط – حرف زده بودم؛
از این گفته بودم که من با توجه به بهترین تجربه یا تجربههایی که فکر میکنم از زندگی میدانم و در ذهن دارم، و از آنجایی که متوجه هم نمیشوم که این وضعیت شبیهسازی شده است؛
حاضرم بهترین تجربهای را که میشناسم، برای ماشینِ تجربه برنامهریزی کنم و تا آخر عمر در آن باقی بمانم.
(البته به شرطی که در این تجربه، یادگیری و شوق آموختن و مواردی اینچنین سر جایش باشد.)
حالا با خواندن این موضوعاتِ جدید از کتاب پیچیدگی،
و همچنین با توجه به موضوع هیوریستیک و میان برهای ذهنی، که (بر اساس آنچه در متمم آموختیم) مغز میکوشد به بسیاری از قضاوتها و قاعدههای ذهنی خود، بر اساس آمار و احتمال و فراوانیِ تجربهها شکل دهد،
و در این میان با میان بُرهایی – اگرچه در بسیاری موارد ارزشمندند، چرا که “موجب بقای نسل بشر روی این کره خاکی شده اند” – اما با بسیاری از خطاهای قضاوتی و ادراکی مواجه میشود؛
در یک چالش فکریِ بسیار خام، به این فکر میکردم که:
برای ورود به ماشین تجربه:
- آیا من وضعیت فعلیام را به خوبی میشناسم؟
- اصلاً من از کجا میدانم و چطور اطمینان داشته باشم که بهترین تجربهای که هم اکنون – بر اساس خاطرات و تجربههای گذشته – در ذهنم دارم، و حالا میخواهم ماشین تجربهام را – که قرار است تا پایان عمر در آن باقی بمانم – بر اساس آن برنامهریزی و طراحی کنم؛ واقعاً بهترین تجربهی ممکن است؟
- از کجا بدانم که این تجربهای که فکر میکنم بهترین است – و قرار است سرنوشت مرا با ورود به ماشین تجربهای که خودم با تنها فرصتی که به من داده شده برنامهریزیاش کردهام و دیگر هرگز اجازهی بیرون آمدن از آن را نخواهم داشت، رقم بزند – مرا در نقطهی بهینهی محلی (Local Optimum) گرفتار نکرده باشد؟
- از کجا معلوم که تجربههای بهتری وجود نداشته باشد که من در حال حاضر از دیدن و تشخیص و درکشان عاجز و ناتوانم؟
- و موارد و سوالاتی از این قبیل.
این چالش فکری، اگر چه ظاهراً نتیجهی خاصی در بر نداشت، اما برایم لذتبخش بود.
و سعی کردم با آن، این موضوعات و مسائل را را بهتر درک کنم.
پی نوشت:
جدا از آموزنده و جذاب و حیرتانگیز بودن همیشگی این موضوعات و مباحث برای من؛
این روزها خیلی دلم میخواهد بتوانم از این موضوعات و موضوعات مشابهی که با آنها – درکتابها و در متمم و … آشنا میشوم و میکوشم تا از آنها درسی بیاموزم و توشهای بیندوزم،
در پیشبرد پروژهی مداد رنگی کمک بگیرم.
و میدانم که راهِ هموار، و انتخابِ سادهای نیست.
اصلاً بگذارید حقیقتی را به شما بگویم.
واقعیتش را بخواهید، هدف اصلیام از راهاندازی و فعالیت در پروژه مداد رنگی – که به تازگی شروع کردهام و در این راه در حال آزمون و خطاهای بسیار هستم،
در حقیقت، نه صرفاً کسب و کار هست و نه صرفاً انجام کارهای هنری و نه درآمد کسب کردن از آن، و نه هر چیز مرتبط دیگری.
(اگر چه همه ی اینها لباسی بر تن مدادرنگی خواهند بود و مسلماً هدفهای میانی من هستند، برای حرکت در مسیر هدف اصلیام )
اما هدف اصلی و نهایی من از این کار، یک چیز هست:
یادگیری.
یادگیری بیشتر در عمل و با عمل.
و البته دلم میخواهد این موضوع مهم را هم بگویم،
که این یادگیری را باز هدفای میدانم، برای رسیدن به یک هدف متعالیتر:
نقشی مثبت (هر چند به اندازهی ذرهای) در جهان اطرافم، داشتن و گذاشتن.
اینکه چقدر در رسیدن یا نزدیک شدن به این هدف، موفق باشم یا نباشم، بحث دیگری است.
دلم میخواهد در آزمایشگاه مداد رنگی، بتوانم آموزههایم را در این دنیای پیچیده با زبان علم و با زبان پیچیدگی بهتر بفهمم، بسنجم و دقیقتر در عمل به کار بگیرم و به کار ببندم.
و باز مثل همیشه، نمیتوانم از بروز این احساس جلوگیری کنم و آن را اضافه نکنم که:
احساس خوشحالی و خوشبختی میکنم از اینکه با آشنایی با محمدرضا و اندیشهها و دغدغههایش و خواندن نوشتهها و کتابهایش، و همچنین با یاد گرفتن از متمم و تمام کتابها و سایتهای دیگری که خود میخوانم؛
این فرصت ارزشمند به من داده شده تا بتوانم بیشتر فکر کنم و بیشتر بکوشم تا از آن چه میآموزم یا به آن فکر میکنم؛ در کاری که انجام میدهم به اندازهی ذرهای هم که شده استفاده کنم، به کار بگیرم و بهره ببرم.