بعد از این چند مدت که نمیدانم چرا حس نوشتن نداشتم، و اینکه دغدغهها و دلمشغولیهای دیگری هم گاهی آدم را از این فضا کمیدور میکند؛ با نزدیک شدن ولنتاین داشتم به چیزی فکر میکردم. و گفتم کمیاز آنهمه افکار و احساسی که ذهن و درونم را پر کردهاند، اینجا و برای شما هم بنویسم.
راستش داشتم به این فکر میکردم که آدمها وقتی در زندگیشان کسی را جور خاصی دوست دارند، از هر بهانهای – مثل ولنتاین – برای ابراز این علاقه و محبت استفاده میکنند.
بعد در پی همین ابراز علاقهها در روزی مثل ولنتاین، روزها و ساعتها و لحظههای پر شور دیگری از راه میرسند، خلق میشوند و ادامه مییابند.
لحظههایی که این تصور را به آدمیمیبخشند که او به یکی از خوشبختترین انسانهای دنیا بدل شده است.
بعد، به تصادفی و بی آنکه دلیل خاصی برای آن بیابند؛ این دوران گرم، میتواند در ناباوری، جای خود را به دورانی ولرم و حتی سرد ببخشد.
با رنگ باختن آن روابط رنگینِ پرشور، این گونه مناسبتها دیگر به یادآوری تلخ – شاید هم شیرین اما دردناک – از آن لحظات پرشور و ناب گذشته تبدیل میشوند.
به این فکر میکردم که آدمها علیرغم این یادآوریها، چقدر باید در این دنیای جدید ولرم یا سردشان، سعی کنند متمدنانه و منطقی و بدون قضاوت، فکر و احساس و رفتار کنند.
و حتی به هر چیزی که حسشان را بد میکند، بیتوجهی کنند.
انگار در دنیای امروز، باید خیلی عادی باشد که آن احساسهای پرشور، بیکباره محو و خاموش شوند.
ضمن اینکه پیوسته باید به سوالها و چراهایی که گاهی در سرشان میچرخد، و به احساسهایی که گاهی قبلشان را میآزارد نیز، بی اعتنا باشند و حتی مراقب باشند که مبادا لحظهای نگاهشان با نگاه آنها تلاقی کند.
این فکرها من را یاد حرفی از آلن دوباتن در کتاب شگفتانگیزش “هنر، همچون درمان” میاندازد:
“عشق قرار است بخش لذتبخشی از زندگی باشد، با اینحال احتمالاً هیچکس را بیشتر از طرفمان آزار نمیدهیم و از هیچکس بیش از او آزار نمیبینیم.”
“امیدواریم که عشق منبع قدرتمندی از رضایت باشد، اما گاهی به عرصهای برای بیتوجهی، عطشهای بیپاسخ، انتقام و طرد تبدیل میشود.”
البته او در جایی دیگر، بعد از اینکه از الهام گرفتن از هنر و آثار هنری برای عشق میگوید، به ما یادآوری میکند که:
“یک اثر هنری، میتواند درسی از عشق باشد و ویژگیای را توصیه میکند که کلید رشد و حفظ واقعگرایانهی عشق است:
این که روابط خوب به صبر وابستهاند.”
فکر میکردم شاید خوب باشد این حرف او هم در خاطرمان بماند:
“بعضی تابلوها به ما میگویند:
زندگی این گونه است: چسبیده به خرابهای، نومیدانه در پی امنیتی موقت بر صخرهای خالی؛ بنابراین شکستِ یک رابطه و شکستن قلب آدم چیز بیراهی نیست.”
اما جای دیگری هم برای پرشور نگه داشتن عشق، میگوید:
“باید سعی کنیم چیزهای خوب و زیبا را از زیرِ لایههای عادت و روزمرگی کشف کنیم.”
او اما به ما (با الهام گرفتن از تابلویی به نام کوه یخ شناور) نیز یادآوری میکند که به آن، همچون سفری دریایی بنگریم که نیاز داریم شجاعت را توشهی این سفر کنیم؛ خطرهایش را بشناسیم و توان مقابله با آنها را بستاییم.
شاید همانطور که او میگوید – اگر چه چندان هم آسان نیست – باید “ارتباط میان به رسمیت شناختن دشواری و موفقیت در دست یافتن آن چه که برایمان ارزشمند است را دریابیم و توقع نداشته باشیم که سفرهای اینچنین آسان باشند و بدانیم که در فرهنگ ایدهآل آینده هیچکس اجازه نخواهد داشت بدون داشتن تجهیزات مناسب و یادگیری استفاده از آنها پا در وادی عشق بگذارد.”
قشنگ حس منم اینه که از سر دردی و مرگی و خارخای مینویسه! منو دخترم برد سمتش … راستش من حس میکنم رمان نباید اینجوری پندآموز باشه ولی پنداش خوبه بدمصب ☺
البته نجمه جون.
کتابهای آلن دو باتن همونطور که خودش هم میگه رمان نیستن. کتابهاش بیشتر به مقاله نزدیکن. (طبق گفته خودش)
مهرناز مصباح، یکی از مترجمان کتابهاش، آخر کتاب “خوشیها و مصائب کار” ، مصاحبه ای که خودش با آلن دو باتن انجام داده رو پیوست انتهای این کتاب کرده.
اونجا ازش پرسیده: شما کتابهاتون رو در چه ژانری طبقه بندی میکنید؟
و دو باتن جواب میده:
“من خودم را نویسنده مقاله میدانم. تعریف این واژه طیف وسیعی دارد، پس اجازه دهید توضیح دهم منظورم از مقاله چیست. برای من مقاله، قطعه ای از نوشته ی شخصی است؛ نوشته ای که در آن میتوان حضور نویسنده را احساس کرد؛ نویسنده ممکن است در آن از واژه ی” من”استفاده کند و ممکن است گاهی به زندگی نامه ی خودش ارجاع دهد.” […]
شهرزادجان وسطای نوشتت به ذهنم رسید که ازت بپرسم رمانهای آلن دوباتن را خواندهای یا نه… که رسیدم به اسمش! بوشو فهمیده بودم گمونم
چِقَذِه جالب! :))
آره بابا. من با رمانهای آلن دوباتن بزرگ شدم اصلاً 😉 🙂
ولی نجمه جدا از شوخی. چند وقتیه دارم بیشتر آلن دو باتن میخونم.
(شاید هم ناخواسته، نوشته ام، رنگ و بوی نوشتههاش رو گرفته. نمیدونم…)
میدونی… آلن دو باتن انگار قشنگ میدونه ما توی دنیای امروز، چه مرگمونه… ببخشید، چه دردمونه. 🙂
به خصوص از همین کتاب “هنر، همچون درمان” اش، واقعاً دارم لذت میبرم.
این پست رو هم که مینوشتم طبق هیچگونه برنامه ریزی قبلی، یه دفعه این حرفاش اومد به ذهنم و گفتم بذار در تکمیلِ حرفهای گنگم، از حرفای گویاش کمک بگیرم. 🙂