یکی دیگر از دیدگاههای دوستان در متمم که مرا تحتتاثیر قرار داد:
دیدگاه آیدا گلنسایی بود در نوشتهی: چگونه خودتان را در شهرتان گم میکنید؟
از سطر اول تا آخرش،
و به خصوص آخرین حرفش را بسیار دوست داشتم. (که به نظر من، نه فقط در شبکههای اجتماعی، که در بسیاری جاهای دیگر نیز مصداق دارد)
ضمن اینکه به نظرم دیدگاه او علاوه بر اینکه پر از حال و هوایی جادویی و ادبی و در عین حال واقعی است،
از آن نوشتههایی صمیمانه و صادقانه است که حس میکنی ابتدا توسط نگارندهاش با تمام وجود لمس شده، و سپس به نگارش درآمده است.
و از طرفی دیگر، حرفهایی است که عمیقاً انسان را به اندیشیدن در رابطه با مواردی که در آن مطرح شده، دعوت میکند.
دلم میخواست من هم، (بدون هیچ حرف اضافهای) شما را به خواندن دیدگاه زیبای او دعوت کنم:
دیدگاه آیدا گلنسایی در چگونه خودتان را در شهرتان گم میکنید؟ (در متمم)
پینوشت:
خوشحالم که این دوست متممیعزیزمان دوباره به متمم بازگشته است.
شهرزاد خوبم
الان که برگشتم و این کامنت شما رو خوندم با خودم گفتم کاش شهرزاد اینها رو به صورت کتاب مینوشت. من مطمئنم اگر شما روزی کتابی بنویسی مثلا به اسم «یادداشتهای روزانۀ من» چقدر میتونه خوندنش برای من و خیلیهای دیگه لذتبخش باشه. میدونی شهرزاد عزیز آدمهایی که از ته دل زندگی میکنند یک برقِ عجیبی توی نگاهِ جملاتشون میاد. عطر دارن. خط بو میاندازند. من همیشه کامنتهای شما رو در متمم ِ گرامیمون با دقت میخونم چون از ته دل و واقعا با علاقه نوشته میشن. گاهی دلم میخواد اینهمه خوشبختی رو جایی پنهان کنم. انگار گنجی هست که قابل دستبرد خوردنه!
اینکه ما آدمهایی رو نه به واسطۀ روابط حضوری که ابتدا با نگاه قلبمون ببینیم و درک کنیم و حس کنیم داریم فهمیده میشیم. داریم مخاطب خودمون رو مییابیم و دیگه مثل اون گل ریز که عاشق آفتابه زیر یک تخته سنگ بزرگ مجهول نمیمونیم.
چقدر خوبه از سفر درونیت برامون بنویسی. شک نکن اولین نسخهش رو من میخرم و در بخش «پیشنهاد کتاب» صفحهم میگذارم.
من قبلا خیلی احساس تنهایی میکردم. در یکی از اولین شعرهام نوشتم:
« رفیقِ سفر و حضرم حضرتِ تبر
رویت را به سمتم برگردان
برگردان مرا به پیش از آگاهی سبز سیر
تو چه میدانی از کوچِ دریچهها
تو چه میدانی چرا چراغها غریبی میکنند با این کوچه
رها کنید این خاموشیِ بیمخاطب را
ستارههایی که مصرید
سرشت شب را تغییر دهید
مگر خبر ندارید
او که در قفس را باز گذاشت
آسمان را برده است.»
و حالا من در کنار شما نه خاموشیِ بیمخاطبم و نه بیآسمان.
شما آسمان رو بهم برگردونید. شماها که سعی کردید زیبا زندگی کنید. براش وقت گذاشتید ولی اثراتش به امثال من هم رسید
راستی شهرزاد
الان که اینها رو برات نوشتم باران زیبایی داره میاد و من احساسم شبیه این سرودۀ «شهرام شیدایی»ِ عزیزه:
«دلم میخواهد از چشمهای همه به دستهایم برگردم
و چیزی برای همه بنویسم
امروز که فهمیدهام برادر کوچک زمینم
چشمهایم دیگر مطمئن به همه چیز نگاه میکند
قسمتی از آتشم را آب میگیرد و پیش میآید
من آرام شدهام، آرام
آنقدر که یک خورشید و یک ماه را
میتوانم چون مادری دو طرف سینهام بخوابانم و بگویم
تحمل کنید، تحمل
باید ادامه دهیم
آنقدر آرام شدهام
که ببرها رام شدهاند
و دستمالهای سفیدی را، به خاطر آهوها، به درختان میبندند
_شرم همه چیز را میبوسد_
به چشمهای همه طوری نگاه میکنم
که سیبهای روی شاخه تاب نمیآورند
و با هر افتادن سیبی بر زمین
برقی به چشمهای آنها میآید
و شادی لایه لایه در آنها موج میگیرد
باید آنقدر لبخند بزنم
که نوری گرم رنگها را بر گهوارهای بنشاند و برگرداند
آنقدر آرام شدهام
که احساس میکنم همه چیز را شستهاند
خوشبختی را در ریهها و چشمهایم نفس میکشم
و حس میکنم
هیچ پرندهای به اندازهی انسان پرواز نکرده است
باید به چشمهای همه تبریک گفت
و عریان شد و از آوندهای درختان بالا رفت
رقص رقص رقص
شادی و رقص»
(از شعر تطهیر/ مجموعۀ آتشی برای آتش دیگر/ نشر کلاغ سفید)
آیدای عزیزم
ممنونم بابت حرفهای قشنگت.
تو انقدر قشنگ و شاعرانه مینویسی که آدم واقعاً نمیدونه چی جواب بده. 🙂
فقط میتونم بگم اینها همه، نظر لطف تو دوست خوبم هست. از لطفی که به من داری ممنونم.
در مورد نوشتن از سفر درونی، راستش هیچوقت به چنین چیزی فکر نکرده بودم.
ضمن اینکه به نظرم خیلی دشواره که سفر جاری درونیمون رو – البته اصلاً اگه ارزش فکر کردن و نوشتن داشته باشه – در ظرف محدود و ثابت کلام بریزیم.
من همیشه به زندگی، مثل یک جریانِ رودخانه نگاه میکنم.
که باید هر لحظه با جریانش همراه بود.
این رو که گفتم، یاد حرف سهراب نازنین افتادم:
“زندگی تر شدن پی در پی،
زندگی آب تنی کردن در حوضچه اکنون است.”
شهرزاد مهربانم…
میدانی؟
همیشه سبز ماندن دل را میزند
گاهی بگذار دل کسی برایت تنگ شود…
گاهی فاصله نه پایان، که مانند سکوت میان دو نت، شرطی لازم برای خلق یک نواست…
باید دور میشدم تا دلم تنگ شود. تا لزوم و ضرورت دوستان زلالی را در خود حس میکردم.
متمم برای من _منی که میخواهم در عین اتصال انفصال خودم را حفظ کنم_ در عین نزدیکی دوربایستم، نه یک محل برای توسعۀ مهارتهاست فقط که کمکم کرد قلب آدمها و روحشان را ببینم. دلم نمیآید اسمیروی این حرکت ِ رستگارانه «متمم زیبا» بگذارم.
میدانی؟
برخی چیزها را فقط باید دل سپرد
برخی چیزها را فقط باید گریست
(خودمانیم چه راحت در متمم و پیش شما محرمان بزرگ خود سطرهایی از شعرهای منتشر نشدهام را بروز میدهم مانند سطر آخر همان کامنت که دوست داشتید: همیشه شاخه گلی ماندن»
قلب بزرگ تو دوستم، بزرگمنشیات آنجا که هرچه را که دوست میداری سخاوتمندانه با دیگران به اشتراک میگذارد و ترسی نداری از تحسین مرا سخت تحت تأثیر قرار داد. فکر نمیکردم بازگشتن آن که دیگر نمیخواهد بدود، شتاب کند، کسی که آمده بیشتر گوش دهد و دیگران را ببیند به چشم آید.
دوستت دارم
به خاطر ظرافت روح و وسعت قلب مهربانت
دوستت دارم… به خاطرِ…
نه!
دلیل نمیخواهد دل
چرا ندارد چراغ
“گاهی فاصله نه پایان، که مانند سکوت میان دو نت، شرطی لازم برای خلق یک نواست…”
آیدا جان.
زیبا گفتی: (مثل بسیاری حرفها و نوشتههای دیگه ات چه توی وبلاگت و چه توی متمم)
میدونی آیدا جان. به نظر من، فضای دیجیتال، یک نوع دوستی به دوستیهای متداول قبلی مون اضافه کرده.
درسته که مثلاً همین من و تو، هیچوقت همدیگر رو حضوری و رو در رو ندیدیم، هیچوقت حتی حرف ای هم با هم نزدیم و نمیزنیم، اما همینکه توی یه کامیونیتی مثل متمم عزیزمون هستیم، و گاهی نوشتهها و دیدگاههای همدیگر رو میخونیم، این میتونه یک دوستی جدید برای ما بسازه از جنسی جدید.
اینکه متوجه نبودن و بودنها بشیم.
و گاهی نه فقط حرفها و دیدگاههای دوستمون رو دوست داشته باشیم، که ما رو حتی تحت تاثیر قرار بده.
برای من، تحت تاثیر قرار گرفتن خیلی والاتر از فقط دوست داشتن ساده ی یک حرف یا یک نوشته هست، برای همین هم هست که یک پست توی وبلاگم بهش اختصاص دادم، و تقریباً هم به ندرت اتفاق میفته.
و چیزی که من رو در مورد این دیدگاه تو تحت تاثیر قرار میده، (از نظر من) فقط یک متن زیبا یا ادبی نوشتن نیست. فقط یک حرف حساب گفتن نیست. فقط یک تحلیل دقیق نیست. فقط یک جهان بینی ارزشمند نیست. فقط یک ابراز درونی نیست. فقط یک تجربه ی شخصی نیست. و … بلکه همه ی اینها در کنار هم هست.
در مورد این دیدگاه تو (و البته خیلیهای دیگرش)، همونطور که خودت هم به زیبایی اشاره کردی که:
“فکر نمیکردم بازگشتن آن که دیگر نمیخواهد بدود، شتاب کند، کسی که آمده بیشتر گوش دهد و دیگران را ببیند به چشم آید.”
اما به چشم من اومد.
میدونی آیدا. نوشتهها و دیدگاههای تو در نظرم مثل کودکی خردسال اومدن که در میان بسیاری ژستهای آدمهای بزرگسالی که در حال عکس گرفتن هستند و مهمه که توی عکس، زیبا و مورد توجه کسانی که اون عکس رو میبینن بیفتن،
یه گوشه ای ایستاده و با لبخند طبیعی خودش داره به دوربین نگاه میکنه و اتفاقاً (برای کسی مثل من که بتونه او رو توی اون عکس شلوغ در لابلای جمعیت ببینه)، از بسیاری دیگه در اون عکس، زیباتر و طبیعی تر افتاده.
از نظر لطفت هم ممنونم دوست خوبم و امیدوارم “همیشه شاخه گلی بمانی” و عطرآگین بدرخشی.
واقعا تاثیرگذار بود
ممنون که باعث شدی نوشته آیدا بیشتر خوانده بشه.
سلام. راستش من حدودا یکسال هست که میکوشم بقول این دیدگاه خودم را در شهر گم کنم؛ حسابهای اینستاگرام، توییتر و فیسبوکام را حذف کردهام، نرمافزار تلگرام روی گوشی ندارم و… حداقل تجربه خوبی برای من بود و فکر میکنم هر کسی میتواند این را تجربه کند.