تقریباً هر روز، میام اینجا و “افزودن نوشته” رو میزنم و بعد از چند دقیقه دوباره میبندمش.
پیشنویسها رو هم دیگه نگاه نمیکنم ببینم چه چیزهایی قرار بوده قبلاً بنویسم.
انگار وقتی مدت زیادی از زمان پیش نویسها و یادداشتهای کاغذیم میگذره، دیگه اون دغدغه و انگیزه و شور اولیه برای تکمیلشون وجود نداره.
اما الان دیدم که انگار یک روز جدید، توی تجربههای زندگیم خیلی مهجور مونده.
پس تصمیم گرفتم بیام و هر جور شده با چند خطی وبلاگم رو به روز کنم.
و حس این روزهام رو باهاتون در میون بذارم.
اجازه بدید برای این منظور، از نکتهای در کتاب هنر ظریف رهایی از دغدغهها (هنر ظریف بی خیالی) مارک منسون کمک بگیرم، که موقع مطالعهی این کتاب خیلی برام جالب و آموزنده بود.
مارک منسون در جایی از کتابش میگه:
“تنها هنگام احساس دردی شدید است که حاضر میشویم به ارزشهایمان نگاه بیندازیم و از خود بپرسیم که چرا این ارزشها موجب شکستمان میشوند.
ما نیاز به نوعی بحران وجودی داریم تا نگاهی بیطرف بیندازیم به این که چطور به زندگیمان معنا و مفهوم میبخشیم، و بعد تغییر مسیر دهیم.”
بعد کمیجلوتر ادامه میده:
“اگر به افراط در حق بهجانبی و تفکر مثبت خیالی ادامه دهید، اگر به زیادهروی در برخی موارد یا فعالیتها ادامه دهید، هرگز انگیزهی لازم برای تغییر واقعی را ایجاد نخواهید کرد.”
حالا این موضوع رو میخوام ربط بدم به فکر و احساس و دغدغههای این روزام.
راستش پنج شنبهی گذشته نرفتم سر کار. باشگاه هم نرفتم.
شاید مقداریش به دلیل سرماخوردگی و کسالت مختصری بود که داشتم و مادرم هم بهم پیشنهاد کرد که اگه حالت خوب نیست فردا نرو سر کار و استراحت کن.
اما بیشترین دلیلش این بود که وقتی از پنجرههای خونهمون، به بیرون نگاه کردم وحشت کردم.
از آلودگی هوایی که حتی توی تاریکی شب، چراغهای قشنگی که همیشه تا سمت دامنه ی کوه صفه که از پنجره ی خونه مون دیده میشن و سو سو میزنن رو در خودش ناپدید کرده بود.
و صبح که هوا روشن شد، حتی باز حسم بدتر شد. از اینکه بیرون و ساختمونها و مناظر و کوه، به درستی پیدا نبود.
گذشته از این موضوع،
و گذشته از تمام مسائلی که هست…
و وقتی این روزها شاهد دور شدن عزیزان و نزدیکان زیادی هم هستم.
به این فکر میکنم که، علیرغم تمایل همیشگیم به موندن در اینجا،
علیرغم زندگیای که همیشه بخاطرش شکرگزار هستم،
اما آیا واقعاً اونطور که دلم میخواد زندگی میکنم؟
آیا از اون دختر سرزندهای که از خودم میشناسم، مدتها فاصله نگرفتم؟
آیا واقعا از ته دلم شاد و خوشحالم؟
آیا اونقدر که برای کارم مایه میذارم و اونجور که دلم میخواد موفق هستم یا موفق میشم؟
و آیا میتونم از لحاظ اجتماعی و اقتصادی اونطور که انتظار دارم یا خودم رو شایستهاش میدونم رشد کنم؟
آیا واقعا اونطور که دلم میخواد میتونم از تمام یا بیشترِ ظرفیت زندگی و عمرم استفاده کنم؟
چشمانداز زندگیم با این شرایط و در این سرزمین چیه؟
راستش رو بخواهید تا به حال هیچوقت به مهاجرت به طور جدی فکر نکرده بودم.
و راستش یه کم هم پشیمونم که چرا تا به حال زودتر و جدی تر – وقتی گزینههای راحت تری پیش روم بود – بهش فکر نکرده بودم و براش اقدام نکرده بودم.
اما چند روزی هست که با حس این روزهام دارم به عنوان یه پروژهی جدید برای زندگیم بهش نگاه میکنم.
تا چه پیش آید…
تابستان امسال یکی از بچههای قدیمیکه به واسطه زندگی ۴ ساله در خوابگاه با هم آشنا شده بودیم برای همیشه رفت آمریکا تا دکتری هوش مصنوعی بگیرد و فکر نمیکنم هیچ وقت برگردد. پاییز امسال هم یکی دیگر از دوستام که رابطه ی خیلی نزدیکی با هم داشتیم رفت کانادا تا به قول خودش بتواند زندگی کند.
وقتی اینترنت برای ده روز قطع شد تقریبا در لحظه و ساعتش داشتم به رفتن فکر میکردم. اینکه در این طرف دنیا به عنوان یک شهروند آنقدر کم اهمیت هستیم که به راحتی میتوانند ۱۰ روز ارتباطمان را با سراسر دنیا قطع کنند. تقریبا تمام جملات و سوالاتی که در آخر متن نوشته بودی داشت تو سرم میچرخید اما بعدش که اینترنت وصل شد بیشتر و بیشتر با خودم فکر کردم.
تجربههای مهاجرت را خوندم هم تلخ داشت هم شیرین ولی من تصمیم گرفتم بمونم. نمیدونم چند سال بعد پشیمان میشم یا نه که چرا زمانی که میتونستم برم نرفتم. به نظرم متن بالا این روزها دغدغه خیلیها شده و بهش فکر میکنند. به قول یک دوستی آسمون همه جا آبیه اما زمینش فرق داره.
همه اینها را گفتم تا تشکر کنم از متنی که باعث شد دوباره فکر کنم و امیدوارم با حس خوبی پروژه جدید زندگی ات را شروع کنی. با یک احساس تازه به زندگی.
علی جان.
ممنونم که برام نوشتی.
میدونی فکر کردن به چه چیزی غمگینم میکنه؟
اینکه چرا باید شرایط از بسیاری جنبههای مختلف، دست به دست هم بدن تا تو رو به این نتیجه ی قطعی برسونن که در نقطه ی دیگری از این دنیا میتونی شادتر و قشنگ تر! زندگی کنی.
البته وقتی که معیارها و ارزشهای خاصی برای داشتن یک زندگی خوب برای خودت داری.
وگرنه بدون این معیارها که خیلیها هم همین الان همینجا با همین شرایط دارن خوش میگذرونن و کیف میکنن، و از نظرشون هم همه چی آرومه، و چقدر اونها خوشبختن… و بقیه هم باید خوشبخت باشن، و حتی روا نمیدونن که اونها گاهی از حس بدشون نسبت به این شرایط بگن.
و راستش حسم هم گاهی خیلی بد میشه نسبت به کسانی که میخوان توی این شرایط، به اجبار و به کمک کلمات و جملههای رتوریک و انگیزشی، حس خوبِ غیرواقعی به دیگران تزریق کنن.
گذشته از اینها، خیلیها رو دیدم و ازشون شنیدم که تازه وقتی سرزمینهای دیگری رو دیدن و برای مدتی اونجا زندگی کردن، تازه فهمیدن زندگی یعنی چی.
و اینکه توی امکانات و آرامشی که بهشون هدیه شده بود، چه قشنگ تر و بهتر تونستن رشد کنن و به خواستهها و هدفهای قشنگشون جامه ی عمل بپوشونن.
و بله. هیچ جایی بهشت موعود نیست، و رفتن و بودن در جای دیگری مسلماً سختیهای خودش رو داره.
اگرچه به نظر من همونطور که سهراب سپهری نازنین هم میگه:
هر کجا هستم باشم. آسمان مال من است. پنجره، فکر، هوا، عشق، زمین مال من است. چه اهمیت دارد گاه اگر میرویند قارچهای غربت؟
نمیدونم… در هرصورت این حس این روزهای منه.
شاید مدتی بعد تغییر بکنه. نمیدونم.
اما من به این احساس فعلی خودم احترام میذارم و سرزنشش نمیکنم و میذارم که فعلاً با تمام وجودم حسش کنم تا ببینیم در آینده چی پیش میاد.
والبته با انرژی و انگیزه ی همیشگی ام هم کارهام رو انجام میدم.
و شکرگزار زندگیم هم هستم.
از آرزوی قشنگت هم ممنونم.
واقعاً نمیدونم چی میشه، و احساس و البته منطقم در نهایت من رو تا کجا میکشونه، ولی این رو میدونم که هر چی میگذره، به لحاظ بالاتر رفتن سن و ایجاد گپ بیشتر بین زمان دریافت آخرین مدرک تحصیلی و تاریخ اقدامت، و یه سری عوامل دیگه، شرایط مثلاً برای یکی از بهترین روشهای مهاجرت یعنی اپلای کردن، خیلی سخت تر میشه.
روشهای دیگه هم که هر کدوم دشواریها و موانع خودش رو داره.
و البته مسلمه که هر تصمیمیکه میگیریم و هر اقدامیکه در این جهت انجام میدیم باید با برنامه ریزی دقیق و نگاه بلند مدت و بررسی همه ی جوانب زندگی شخصی و شغلی و احساسی منحصربه فرد خودمون صورت بگیره.
باز هم از لطفت ممنونم و من هم بهترینها رو برای تو دوست خوبم آرزو میکنم.