روبروی کتابخانهام در مقابل کتابها ایستادم و چند لحظه برای انتخاب یکی از کتابهایی که چند ماهای است خریدهام و هنوز شانسی برای خوانده شدن نداشتهاند نگاهی گذرا انداختم.
کتابی که بیشتر از بقیه، در رقابت کتابها برای خودنمایی و انتخاب شدن، به واسطه عنوانش توجهم را جلب کرد این بود:
استراتژی تمرکز.
(از مارتین میدوز – انتشارات فراهنر)
بعد از مدتی تقریبا طولانی کتاب نخواندن، اولین صفحه این کتاب را باز کردم، چند صفحه اول را با ولع خواندم، و لذت دوباره خواندن کتاب را چشیدم.
توی تقریبا سه ماه گذشته، حتی یک صفحه هم کتاب نخواندم.
اول که یک کسالت عجیب و سخت (یکجور بیماری ویروسی) آمد سراغم و تقریبا سه هفتهای درگیرش بودم و اصلا نمیتوانستم به کتاب نگاه کنم.
دکتر گفت به احتمال زیاد از باشگاه گرفتهای. (و البته استرسها هم – مثل ذغال خوب! – بیتاثیر نبوده است) و من البته به محض خوب شدن، دوباره ورزش و باشگاه را از سرگرفتم! (البته کلاس خودمان خیلی خلوت است. حداکثر ۶ نفریم)
بعد هم که درگیر جابجایی خانه و اسبابکشی و تمام ماجراهای حاشیهایش بودیم.
و کتابها، آخ کتابها، که یکی از سنگینترین بخشهای این جابجاییاند. تعدادیش را هم که – مثل برخی وسایل دیگر – رد کردم. مثلا دادم به کتابخانه و …
احتمالا با من موافقید که در کل اتفاق شیرینی نیست این جابجایی و اسبابکشی؛ و برای مدتی زندگی آدم را واقعا مختل میکند. تنها نکته مثبتش، همین تنوعی است که حاصل میشود.
تازه الان است که کمیثبات پیدا کردهام. و البته در این آرام و قرار، کفش آهنینام (+) را برای مسیر و سفرهای جدید زندگی و برنامههای پیش رویم به پای کردم.
حالا بعد از این پیش درآمد، برگردیم به موضوع کتاب.
مقدمه کتاب را که خواندم فهمیدم که یکی از درستترین و الهامبخشترین کتابهایی را که در حال حاضر و همچنین در راستای تم سالام، به خواندنش نیاز داشتم انتخاب کردم.
دوست داشتم بخشهایی از مقدمهاش را اینجا بنویسم تا جلوی چشمم باشد.
اگر دوست داشتید بخوانیدش. شاید برای شما هم الهامبخش باشد.
(البته نمیدانم چه شد که این کتاب را خریدم. اول فکر کردم که آن را در میان کتابهای معرفی شده متمم شناختهام. اما الان که توی متمم سرچ کردم آنجا نبود. به هر حال چند صفحه اول را که خواندم دوستش داشتم و امیدوارم خودش و ترجمهاش تا پایان برایم رضایتبخش و اثربخش باشد. (اگرچه همین ابتدا دو سه جایی نگارش واژهها توی ذوق زد و خالی از ایراد نبود.))
در مقدمه ناشر به نظریه شناختی اجتماعی یا نظریه یادگیری اجتماعی آلبرت بندورا (+) (روانشناس کانادایی-آمریکایی) اشاره شده است.
(که درسی هم در متمم تحت این عنوان داریم: آلبرت بندورا و نظریه یادگیری اجتماعی – امیدوارم متمم در آینده در اینباره، بیشتر برایمان بگوید)
همانطور که متمم در همین درس اشاره میکند نظریه بندورا را میشود چیزی در میانه دو نگرش مربوط به روانشناسی رفتاری (که رفتارهای بیرونی را ملاک قرار میدهد) و روانشناسی شناختی (که اصالت را به آنچه که درون ذهن ما میگذرد میدهد) دانست.
یکی از مهمترین مباحثی که بندورا مطرح میکند خود-کارآمدی (Self-efficacy)، خود-باوری و خود-نظام (self-system) است.
خودکارآمدی یعنی اینکه شما در کنار اینکه به کمبودها و نقاط ضعفتان آگاه هستید، اما تواناییها و توانمندیهایتان را هم در یک زمینه یا موقعیت خاص میشناسید و به آنها باور دارید، و حتی اگر نیاز باشد پرورششان میدهید؛ و در نهایت از آنها استفاده میکنید تا در رسیدن به چیزی که میخواهید و مطلوبتان است به شما کمک کنند.
همین خودباوری و خودکارآمدی (که به نظر من، یکی از میوههای شیرین تلاش ما برای رشد و توسعه شخصی است) میتواند تاثیر تعیینکننده و بهسزایی در طرز فکر، نحوه رفتار و احساسات ما بگذارد.
آنطور که در مقدمه ناشر میخوانیم، افرادی که به سطح مناسبی از خودکارآمدی و خودباوری رسیده باشند به تواناییهایی زیر دست پیدا میکنند:
- مسائل و مشکلات چالشبرانگیز را به چشم تمرینی برای کسب مهارت میبینند.
- به فعالیتهایی که شرکت میکنند علاقه بیشتری پیدا میکنند.
- در برابر علاقهمندیها و فعالیتهایشان احساس تعهد و وظیفهشناسی میکنند.
- موانع و شکستها دلسردشان نمیکند و خیلی زود آنها را پشت سر میگذارند.
- اعتماد به نفس خود را افزایش میدهند.
- قدرت بیشتری در حل مسائل و مشکلات به دست میآورند.
- استرس و اضطراب کمتری را تجربه میکنند.
- ارتباطات اجتماعی درستی را تشکیل میدهند.
- رفتارهای بهداشتی و سلامتی آنها تغییر میکند.
- در زمینه یادگیری مطالب و حرفههای جدید، بهتر عمل میکنند.
همین چند مورد، به نظرم آنقدر مفید و جذاب هستند که باعث شوند به خودکارآمدی جدیتر فکر کنیم؛ و وقت و تمرکز بیشتری را به آن اختصاص دهیم.
در ادامه مطالعه این کتاب، شاید باز هم از آن حرف بزنم.