قسمت قبلی داستان دهکده ی نابینایان
مردم نونز را با خودشان تا مقابل خانه ای که در وسط دهکده قرار داشت بردند و همانجا متوقف شدند.
آنها میخواستند نونز را به مردان پیرِ دهکده نشان بدهند.
آخر، پیرمردهای دهکده خیلی بیشتر از سایر اهالی میدانستند.
شاید آنها میتوانستند راجع به این آدم جدید، چیزهایی بگویند.
یکی از مردان نابینا، نونز را به داخل خانه هُل داد.
داخل خانه خیلی تاریک بود چون اصلاً هیچ پنجره ای در آن خانه وجود نداشت.
به خاطر همین، نونز هیچ جا را نمیدید.
یک بار پایش روی پای کسی رفت. یکبار هم بازویش به فرد دیگری خورد.
یکی از مردان گفت: “محکم بگیریدش! او میخواهد با ما بجنگد.”
نونز گفت: “من قصد جنگیدن با هیچ کس را ندارم. من فقط افتادم زمین.
از بس که اینجا تاریک است، من اصلاً هیچ جا را نمیتوانم ببینم.”
اما نونز هر چه میگفت، آنها حرفهایش را نمیفهمیدند.
به هم میگفتند: “چقدر چرت و پرت میگوید. شاید بخاطر این است که او یک آدم جدید است.
شاید هم خطرناک باشد. به هر حال باید همگی مواظب باشیم.”
یکی از پیرمردان شروع کرد به سوال پرسیدن.
نونز سعی میکرد دنیایی را که بیرون از آن دره وجود داشت، برایشان توصیف کند. اما هیچ فایده ای نداشت.
دنیا برای آن پیرمردان در همین دره خلاصه شده بود.
دره، تمام دنیای آنها بود.
آنها هیچ چیز راجع به مکانهای دیگری که در آن سوی کوهها قرار داشت نمیدانستند و نمیتوانستند حرفهای نونز را بفهمند.
سعی کردند نونز را با دنیای خودشان، یعنی تنها دنیایی که میشناختند، آشنا کنند.
شروع کردند به تعریف کردن:
“اینجا هیچ چیزی وجود نداشت. به جز صخرهها.
اول حیوانات به دنیا آمدند و بعد آدمها.
ما دو زمان داریم. یکی زمان گرما. یکی زمان سرما.
مردم در زمان گرما میخوابند و در زمان سرما کار میکنند.”
نونز کم کم متوجه شد که منظور آنها از زمان گرما و زمان سرما، همان روز و شب است.
آخر، آنها قادر به دیدن و تشخیص روشنایی و تاریکی نبودند.
نونز به آنها گفت:
“اما دنیای شما با دنیای من خیلی متفاوت است.”
مردان پیر برای مدت کوتاهی سکوت کردند.
بعد یکی از آنها سکوت را شکست و گفت: “دنیای تو؟ منظورت چیست؟
مگر دنیای تو همان صخرهها نیست که از آنها بیرون آمدی؟ آنجا که هیچ چیز متفاوتی وجود ندارد؟”
مرد دیگری صحبت آن مرد را قطع کرد و گفت:
“راجع به گذشته فکر نکن. ما همه چیز را به تو یاد خواهیم داد. تو هم یک روز مثل ما آدم باهوش و دانایی خواهی شد.”
نونز خیلی احساس گرسنگی میکرد. تقاضای مقداری غذا کرد و آنها بلافاصله برایش مقداری نان و شیر آوردند.
و بعد او را ترک کردند.
آن شب، خواب به چشمهای نونز نرفت.
به این ترتیب، چهار روز و چهار شب گذشت و نونز با مردان نابینای دهکده، در مزرعه مشغول به کار شد.
اما او در شهر بزرگ شده بود و هیچ چیز راجع به کار در مزرعه نمیدانست.
آنها باز هم به او میگفتند: “تو هیچ چیزی بلد نیستی. اما نگران نباش.
خودمان همه چیز را به تو یاد میدهیم. تو به زودی خیلی چیزها از ما یاد خواهی گرفت.”
نونز در تخیلات خودش فکر میکرد: “وقتی من پادشاه این دهکده بشوم، تغییرات زیادی را ایجاد خواهم کرد.
اولین کاری که میکنم این است که ساعات کاری را تغییر میدهم.
من دلم نمیخواهد شبها کار کنم و روزها بخوابم.”
اما آن مردم نابینا اصلا تمایلی نداشتند که او پادشاه شان بشود.
نونز سعی کرد در مورد آنها بیشتر بداند.
آنها آدمهای سختکوشی بودند و جدی و سخت کار میکردند.
اما دلیلش فقط این بود که آنها ناگزیر بودند خوراک و پوشاک شان را تامین کنند.
آنها از آواز خواندن و گوش دادن به موسیقی لذت میبردند.
عشق و دوستی در میانشان وجود داشت و کودکانشان همیشه شاد بودند.
آنها قدرت شنوایی خیلی خوبی داشتند. خیلی بهتر از نونز.
نونز باز هم گاهی اوقات برای مردم، از دنیای زیبایی که در بیرون از دهکده وجود داشت تعریف میکرد:
“آنجا آسمان، اغلب اوقات آبی است.
آنجا پر از گلهای رنگارنگ است.
از هر رنگی که بگویید، گل وجود دارد.
پرندهها آن بالا بر فراز سرِ ما پرواز میکنند.
کوهها شگفت انگیز و باشکوه هستند.
آنقدر بلندند که شما نمیتوانید از این پایین، قله را ببینید.و …”
اما هر چه نونز بیشتر تعریف میکرد، آنها بیشتر به حرفهایش میخندیدند.
در نظر آنها نونز آدم احمقی بود که حرفهای بی سر و ته میزد و عقاید عجیب و غریبی در سر داشت.
یکی از آنها گفت: “تو در مورد خانه ات که بالای کوهها هست حرف میزنی.
اما پشت صخرهها که چیزی وجود ندارد. آنجا آخرِ دنیاست.”
گاهی اوقات، یک زن جوانِ دوست داشتنی، کنار آنها مینشست و هیچوقت حرف نمیزد و فقط به حرفهای نونز گوش میداد.
هر وقت آن زن، آنجا بود نونز خوشحال میشد. نام او مدینا بود.
یک بار نونز از اینکه مردم نابینای دهکده، مثل همیشه او را “احمق” خطاب کردند، به تنگ آمد و طاقتش طاق شد.
آن موقع، یک روز کاری بود (در واقع برای نونز شب بود).
آنها در مزرعه در حال کار کردن بودند.
نونز که از عصبانیت، حال خودش را نمیفهمید بیلچه اش را دست گرفت و سعی کرد با آن، به یکی از آنها حمله کند.
اما چند لحظه ای ایستاد و به چند مرد نابینا که در اطرافش بودند نگاه کرد.
میتوانست سریع به یکی از آنها صدمه بزند اما گویی چیزی او را متوقف کرد.
مردان نابینا متوجه ی تصمیم او شده بودند.
همگی دست از کار کشیدند و به سمت او برگشتند.
یکی از آنها گفت: “بیلچه را بنداز پایین.”
نونز با عصبانیت گفت: “شماها اصلاً حرفهای مرا نمیفهمید و فکر میکنید من یک احمقم.
شماها نمیبینید و من میتوانم ببینم. اصل ماجرا همین است.”
او ناگهان متوجه شد که نمیتواند به یک آدم نابینا صدمه بزند.
و فهمید که نمیتواند با آدمهایی بجنگد که تنها عقاید متفاوتی با او داشتند…
ادامه دارد …
Stories of Other Worlds
نوشته ی : H. G. Wells
(Penguin Active Reading)
ترجمه از: یک روز جدید