قسمت آخر داستان دهکده نابینایان
قسمت قبلی داستان دهکده ی نابینایان
نونز، یکی از آن مردان را به شدت هُل داد و مرد نقش بر زمین شد و نونز پا به فرار گذاشت.
او به سرعت از میان خیابانها میدوید. در حال دویدن پشت سرش را نگاه میکرد و میدید که مردان هم در پی او میدوند.
با خودش فکر کرد “آنها دارند دنبالم میآیند. با اینکه مرا نمیبینند اما میفهمند که من دارم فرار میکنم.”
آنها با صدای بلند فریاد میزدند: “بوگوتا! بوگوتا! تو کجایی؟”
او همچنان بیلچه اش را در دست داشت.
دوباره نجوایی در سرش پیچید که میگفت: “در دهکده ی نابینایان، مردی با یک چشم، پادشاه است!”
نمیتوانست از آنها خیلی دور شود. پس همانجا ایستاد و نگاهشان کرد و منتظر شد تا به او برسند.
در همین حین، با خودش فکر میکرد “آنها میدانند که من اینجا هستم و حتماً مرا میگیرند.”
بعد با صدای بلند به آنها گفت:
“شما همیشه به من میگویید که من یک احمق هستم.اما شما در اشتباهید. من آدم باهوشی هستم و همه چیز را میفهمم. من فقط میخواهم با زندگیم جور دیگری رفتار کنم.”
مردان، خودشان را نزدیک او رساندند و دور تا دورش حلقه زدند.
دوباره به او گفتند: “آن بیلچه را بینداز پایین.”
نونز گفت: “جلو نیایید که با همین بیلچه حسابتان را میرسم. از اینجا بروید وگرنه به یکی از شما آسیب خواهم زد.”
نونز دوباره شروع به دویدن کرد تا از چنگ آنها فرار کند، و در حین دویدن، با بیلچه اش بازوی یکی از آنها را زخمیکرد.
مردان از تعقیب او دست کشیدند.
او حالا دیگر به اندازه ی کافی از آنها دور شده بود.
از میان خیابانی که پر از خانه بود، گذشت. در حالی که هنوز میتوانست صدای پاهای مردم نابینا را پشت سرش بشنود.
پل را پیدا کرد. از روی آن دوید و خودش را به آن سوی رودخانه رساند.
از کنار حیواناتی که در دشت در حال چرا بودن گذشت. و از روی دیواری که دور تا دور روستا کشیده شده بود، به آن طرف پرید و از صخرهها بالا رفت.
بعد روی زمین افتاد و شروع به گریه کردن کرد.
نونز دو شب و دو روز را، همانجا پشت دیوار دهکده سپری کرد.
او هرگز نمیتوانست پادشاه آن دهکده باشد. حالا دیگر این را خوب میفهمید و سعی میکرد بپذیرد.
او نمیتوانست با آن آدمهای نابینا بجنگد.
به شدت گرسنه و تشنه شده بود و احساس سرما میکرد.
بدون آنها، او قطعاً جان میباخت.
روز سوم از دیوار بالا رفت و شروع به فریاد زدن و گریه کردن و کمک خواستن از آنها شد.
دو مرد نابینا به سمت دیوار آمدند.
نونز به آنها گفت: “آری. شما درست میگفتید. من یک احمق هستم. من یک آدم جدید بودم که از میان صخرهها بیرون آمده بود.
من هیچ چیز نمیدانم. ولی لطفاً به من کمک کنید.”
آنها گفتند: “حالا بهتر شد. آیا حالا میتوانی «ببینی» ؟”
نونز گفت: “نه. احمقانه بود. اصلاً این “دیدن” چقدر بی معنی و مضحک است.”
و دوباره زد زیر گریه و ادامه داد: “خواهش میکنم فقط به من مقداری غذا بدهید وگرنه از گرسنگی خواهم مرد.”
و اینچنین شد که نونز به زندگی خود در دهکده نابینایان، ادامه داد و البته دیگر به اندازه ی قبل ناراضی و ناخشنود نبود.
او برای عموی پدرو – یاکوب – کار میکرد.
یاکوب با نونز بسیار مهربان بود و دخترش هم همان مدینا بود، که نونز گاهی او را در دهکده میدید.
نونز با خود فکر کرد “مدینا چقدر زیباست.”
هر وقت کارش تمام میشد میآمد و کنار مدینا مینشست.
یک روز وقتی آن دو در حال گوش دادن به موسیقی دهکده بودند، نونز دست مدینا را در دستش گرفت.
غروب روز بعد آنها شام شان را پشت همان میز خوردند و مدینا دستش را در دستهای او گذاشت.
روز بعد، آنها قدم زنان از مردم دور شدند. نونز میخواست با او صحبت کند.
“مدینا. من تو را دوست دارم. فکر میکنم تو هم مرا دوست داشته باشی.”
مدینا مثل همیشه لبخند دوست داشتنی زد و گفت: “بله. نونز. من هم دوستت دارم.”
از آن به بعد، آنها از هر فرصتی برای صحبت کردن با یکدیگر استفاده میکردند.
نونز از همه ی آن چیزهای زیبایی که در خارج از دره میشناخت برای مدینا تعریف میکرد. او دیگر در آن دنیا زندگی نمیکرد،
اما از تعریف کردن آنها برای مدینا لذت میبرد.
مدینا اگرچه از داستانهای نونز سر در نمیآورد، اما دوست داشت آنها را بشنود.
اما یک مشکلی هم وجود داشت.
خواهر مدینا از نونز خوشش نمیآمد و مرتب پشت سر او و مدینا، پیش پدرش بدگویی میکرد.
یک روز نونز به یاکوب گفت: “من و مدینا عاشق هم هستیم و میخواهیم با هم ازدواج کنیم.”
پدر و خواهر مدینا اصلاً از شنیدن این حرف خوشحال نشدند.
آنها فکر میکردند نونز آدم خوبی است، اما زیادی احمق است. برای همین دلشان نمیخواست او جزئی از خانواده آنها بشود.
مدینا وقتی این را از پدرش شنید گریه کرد و بسیار غمگین شد.
یاکوب به او گفت: “اما دختر عزیزم. او مرد عجیبی است.و با ما خیلی فرق دارد. تازه همیشه هم عقاید احمقانه ای در سرش دارد.”
مدینا گریه کنان گفت: “میدانم پدر. اما او از قبل، خیلی بهتر شده. پدر عزیزم. او یک مرد قوی و پرکار و بسیار مهربان است.
او مرا دوست دارد پدر. من هم عاشقش هستم.”
یاکوب خیلی ناراحت بود و نمیدانست چه باید بکند. یک جورایی هم نونز را دوست میداشت.
برای همین تصمیم گرفت نزد مردان پیر و با تجربه ی دهکده برود و با آنها در اینخصوص مشورت کند.
یاکوب به آنها گفت: “او نسبت به قبل، آدم بهتری شده است. ما چه میدانیم، شاید هم یک روز به اندازه ما باهوش و دانا شود.
در کل، فکر میکنم او آدم خوبی است.”
یکی از پیرمردها ایده ای داشت. گفت:
“فکر کنم میفهمم مشکل اصلی بوگوتا از کجا آب میخورد. از “چشمهایش”.
بله، همین چشمهایش هستند که این عقاید احمقانه را در سرش میاندازند.
آنها همیشه حرکت میکنند و نمیگذارند او بتواند فکر کند.”
یاکوب پرسید: “خوب حالا میگویید چه باید بکنیم؟”
“ساده است. میتوانیم چشمهایش را در بیاوریم.”
“و فکر میکنید آنموقع همه چیز روبراه میشود؟”
“بله که میشود. آن موقع، دیگر او هم یکی شبیه ما خواهد بود.”
یاکوب از اینکه راه حلی برای این مشکل یافته است، خوشحال شد و سراسیمه خود را به نزد نونز رساند و به او گفت:
“برای حل این مشکل، راهی پیدا کردیم. تو بدون چشمهایت خواهی توانست با مدینا ازدواج کنی.”
اما این ایده، اصلاً نونز را خوشحال نکرد و بلافاصله آن را با مدینا در میان گذاشت.
“آن وقت، دیگر هیچ چیز را نخواهم دید. آیا تو میخواهی من بینایی ام را از دست بدهم؟ اگر آنها این کار را با من بکنند آنوقت دیگر هیچگاه زیبایی گلها و آبی آسمان را نخواهم دید. حتی تو را هم دیگر نمیتوانم ببینم عشق من. آیا تو واقعاً این را میخواهی؟”
مدینا گفت: “من عاشق گوش دادن به صدا و حرفهای دوست داشتنی تو هستم… اما …”
نونز فهمید. مدینا عاشق او بود، اما نمیتوانست چیزی را که نونز میگفت درک کند.
هم عصبانی بود و هم دلش برای مدینا میسوخت. او را در میان بازوهای خود گرفت و برای مدتی در سکوت، کنار همدیگر نشستند.
نونز به او گفت: “من نمیخواهم تو را از دست بدهم. پس این کار را انجام خواهم داد.”
یک روز قبل از اینکه آنها چشمانش را در بیاورند، برای مدتی به چهره ی مدینا چشم دوخت و گفت: “از فردا به بعد دیگر هیچ چیز را نخواهم دید.”
مدینا گفت: “آنها به تو صدمه ای نمیزنند. تو این کار را بخاطر من انجام میدهی و بخاطر همین است که من اینقدر دوستت دارم.”
نونز دیگر چیزی نگفت.
آنها با هم خداحافظی کردند و نونز برای آخرین بار به چهره ی دوست داشتنی مدینا نگاه کرد. دلش میخواست بتواند هر روز آن چهره را به خاطر بیاورد.
و بعد از آنجا دور شد.
از میان خانهها قدم زد تا به دیواری که دور تا دور روستا کشیده شده بود رسید. به آن طرف دیوار پرید.
روی صخره ای نشست و به پشت سرش، جایی که دهکده وجود داشت خیره شد.
بعد نگاهش را به بالای کوه انداخت. آنجا زیبا بود. آسمان، آبی بود و برفها در زیر نور طلایی آفتاب، میدرخشیدند.
نونز فکر کرد که دنیای او، همان دنیای پشت آن کوههاست. به رودخانهها و به دریا فکر کرد و به خانواده و دوستانش و همچنین به بوگوتا.
دوباره نگاهی به روستا انداخت و یاد مدینا افتاد.
با خودش فکر کرد “من او را خیلی دوست دارم. او میخواهد که ما با هم ازدواج کنیم، اما با این شرایط، این کار برای من خیلی مشکل است.
میدانم که در توان من نیست. دلم نمیخواهد ناراحتی او را ببینم، اما واقعاً ماندن در آن دهکده دیگر برایم مقدور نیست.
من بدون بینایی ام نمیتوانم به زندگی ادامه بدهم.”
باز به دهکده چشم دوخت و غم عجیبی روی دلش سنگینی کرد.
با خود گفت:
“دهکده ی نابینایان، هرگز خانه ی من نخواهد بود. مدینا و من هرگز با یکدیگر خوشبخت نخواهیم شد. من اشتباه میکردم.”
بعد به طرف کوه برگشت و شروع به بالا رفتن از آن کرد.
وقتی خورشید در حال غروب کردن بود، او دیگر کاملاً از دهکده ی نابینایان دور شده بود و به بالای کوه رسیده بود.
ناگهان یک گل نارنجی، که از میان صخرهها سر بیرون آورده بود توجهش را جلب کرد.
به آن نگاه کرد و لبخند زد.
شب از راه رسید. نونز میخواست بخوابد اما خوابش نمیبرد.
بالا را نگاه کرد و به آسمان سرد و پرستاره چشم دوخت و باز لبخند زد.
هیچ وقت در عمرش، به این اندازه، احساس خوشحالی نکرده بود.
پایان.
Stories of Other Worlds
نوشته ی : H. G. Wells
(Penguin Active Reading)
ترجمه از: یک روز جدید
داستان دهکده نابینایان، من رو یاد یه تجربه انداخت
چند هفته پیش، موضوعی برام پیش اومد، که سبب شد در مورد زیبایی و دسته بندی زشت و زیبا بیشتر فکر کنم. توی این افکار بودم که سوار مترو شدم. پسر جوان نابینایی، روبروی من نشسته بود. با دیدنش جرقه ایی به ذهنم خورد، اینکه ازش بپرسم زشت و زیبا برای تو چگونه است؟
چند ایستگاه به این فکر میکردم که ازش بپرسم یا نپرسم و….
میخواست پیاده بشه و من باید تصمیم میگرفتم که آیا میخوام به جواب سوالم برسم یا نه
مسیر خودمو عوض کردم تا بتونم با هم مسیر شدن باهاش، سوالم رو بپرسم.
سوالم رو ازش پرسیدم، اولش یه جواب بای دیفالت داد، که من با زندگی کنار اومدم و دارم زندگیم رو میکنم.
بهش گفتم نه، منظور من اینه که معیارت برای اینکه بگی یه چیزی زیباست یا زشت هست چیه؟، مثلا توی بچگی به ما گفتن گل زیباست، بزرگتر که شدیم گفتند فلانی چشمش قشنگه و ….
گفت خب اون چیزی که مردم میگن زیباست ما هم میگیم زیباست و اون چیزی که زشتی و پلیدی هست ماهم میگیم زشت هست.
ازش تشکر کردم و برگشتم.
با شنیدن جوابش ایده ایی به ذهنم رسید، اینکه توی دیکشنری من، زیبایی و زشتی معنی دیگه ایی داره و چقدر در بعضی انتخابهام از دیکشنری عمومیاستفاده میکنم. (قصد اینو ندارم که بگم دیکشنری من بهتره و یا …)
بیشتر به چگونگی استفاده از چشمام که یکی از ابزارهای دیدن زیبایی و زشتی هست فکر میکنم. اینکه تا چه حد با اینکه قابلیت دیدن دارند ازشون استفاده میکنم و تا چه حد از همون دیکشنری عمومیاستفاده میکنه.
من هم خیلی وقتها به این جور چیزا فکر میکنم.
به اینکه، افراد نابینا واقعاً دنیا رو چه جوری تجربه میکنن؟
اونها چه تصوری از درخت، گل، طبیعت، اشیاء مختلف، حیوانات، آدمها، چهره ی خودشون و چهرههای عزیزان یا اطرافیانشون دارن…
راستش من همیشه فکر میکردم که توی دنیای اونها همه چیز سیاه و تاریک به نظر میرسه.
اما وقتی کتاب «آوای سکوت» از آندره بوچلی (خواننده ی نابینا و خوش صدای ایتالیایی) رو خوندم متوجه شدم که اونها دنیا رو اونطور که ما فکر میکنیم، تاریک و سیاه نمیبینن. اونها دنیا رو جور دیگری تجربه میکنن.
ولی همیشه میگم کاش اونها هم میتونستن مثل ما، زیباییها و شگفتیهای دنیا و بخصوص طبیعت رو ببینن.
پیشنهاد میکنم کتاب آوای سکوت رو هر وقت فرصت داشتی و اگه دوست داشتی، بخونی. (البته اگه هنوز نخوندی)
من هم به پیشنهاد دوست عزیزی خوندمش و دوستش داشتم و از خوندنش لذت بردم. به خصوص که خودِ بوچلی و صدا و ترانههاش رو هم خیلی دوست دارم.
بوچلی در انتهای کتاب، حرف قشنگی میزنه:
“هیچ کس نمیتواند تصور کند در انزوای این اتاق، آوای سکوت تا چه اندازه برایم عزیز است.”
ممنون علیرضا جان که این تجربه ی جالب، و نتیجه ی خوبی که ازش گرفتی رو برای من هم نوشتی.