پیش نوشت: اخیراً نوشته ی خوب و آموزنده و قابل تأملی را در وبلاگ یکی از دوستان متممیعزیزم: «بهروز ایمانی مهر» خواندم و لذت بردم.
عنوان نوشته ی ایشان، بود: “ تا چه زمانی تقلید کردن بد نیست؟”
همیشه، از اینکه مشاهده ی رفتارهای انسانها (چه در خودمان و چه در دیگران) در زمینههای مختلف، بتواند ما را به فکر کردن و تأملِ بیشتر وادار کند، لذت میبرم.
یکی از خوشبختیهای خودم در متمم را هم، همین آشنایی و آموختن از درسهای مفید و جذابِ خودشناسی و دیگر شناسی و شخصیت شناسی و کارگاه انگیزش و هیجان و … تمامیدرسهای دیگر مرتبط با این موضوعات میدانم.
بعد از خواندن نوشته ی بهروز عزیز، یادم آمد که خودم هم قبلاً (سال گذشته) در همین زمینه، مطلبی نوشته بودم.
فکر میکنم در آن زمان، انگیزه ای قوی باعث نوشتن این پست شده بود… اما اکنون تنها به علت اینکه با خواندن نوشته ی خوب دوست متممیام، آن را به یاد آوردم و همچنین پاراگراف بسیار زیبای “بخشی از کتاب راه انسان شدن (کارل راجرز): بکوشیم اصیل باشیم” در متمم را به یُمن درسهای کارگاهِ انگیزش، مجدداً خواندم؛ تصمیم گرفتم، این پست را یکبار دیگر منتشر کنم:
*****
مسلماً هر کس در زندگی خویش باورهایی دارد و براساس آن باورها، زندگیش را تنظیم میکند.
بر اساس آن باورها، نوع ارتباطاتش با دیگران را تعیین، تعدیل، انتخاب یا حذف میکند. یا از ارتباطاتش با دیگران، میتواند لذت ببرد یا نمیتواند.
کلاً بر اساس آن باورها، فلسفه ی زندگیش را بنا میکند.
البته منظورم عقاید و سلایق و نظرات و ایدههای شخصی نیست که ممکن است در طول زمان و در طول عمر تغییر کنند، متحول بشوند یا حتی به کلی کنار گذاشته شوند یا با نظرات و دیدگاههای دیگری جایگزین شوند.
منظورم دقیقاً باور هست.
البته، میدانیم که باور به باورهای نادرست نیز نباید هیچگاه آنقدر صُلب و خشک باشد که هیچ راه گریز و تغییری برای ما باقی نگذارد.
گاهی حتی نیاز داریم تا در صورت لزوم و زمانی که احساس میکنیم پای حرکت از ما گرفته شده یا به اشتباه بودن باورهای قبلی مان پی برده ایم، آنقدر قدرت و انعطاف در ما وجود داشته باشد که بتوانیم باورهای اشتباه مان را اصلاح کنیم یا تغییر دهیم یا آنها را با باورهای درست دیگری جایگزین کنیم.
اما به هر حال، فکر میکنم هر انسانی نیاز دارد که در زندگی خویش – در هر زمان – با چند عدد “باور شخصی” زندگی کند،
تا به تعبیری؛ بتواند مانند درختی استوار در خاک ریشه داشته باشد و همچون برگی سبک و معلق و رها شده در هوا، با هر وزش نسیم یا تندبادی، به این سمت و آن سمت کشیده نشود.
یکی از مهمترین موضوعاتی که در زندگی، به یکی از باورهای اصلی من تبدیل شده، باور به: «خود بودن و داشتن اصالت و هویت و استقلال فردی» است.
اینکه ما پس از بلوغ و سپس به مرور در طول زمان، هر چه زودتر بتوانیم به یک نگرش و هویت و اصالت و استقلال فردی و منحصر به فرد برسیم.
به طوری که اطرافیان، ما را همیشه با همان خودِ خودمان بشناسند؛
انسان منحصر به فردی با شخصیت و ویژگیها و رفتارها و سلایق و احساسات و ارزشها و تمایلات منحصر به فرد خودش؛
که در تلاش نیست زندگیش را مدام بر اساس خط کش نگرشها و رفتارها و فعالیتها و سلایقِ دیگر انسانها، تنظیم کند و یا به تعبیر زیبای آلن دوباتن در کتاب “جُستارهایی در باب عشق”، (نقل به مضمون) نمیخواهد شخصیت آمیب گونه ای داشته باشد که مدام، خود را به شکلِ دیگری یا دیگران در بیاورد.
البته به باور من، یاد گرفتن و الهام گرفتن از دیگران، بسیار پسندیده است و اینکه بتوانیم از رفتارها و ویژگیهای خوب و حتی بدِ اطرافیانمان درس بگیریم.
و مهمتر از آن، بتوانیم از رفتارها و مهم تر از همه، از مدل ذهنیِ الهام بخش کسانی که دوستشان داریم یا قبولشان داریم یا آنها را انسانهای موفقی میدانیم، الهام بگیریم و سعی کنیم از آنها بیشتر بیاموزیم و این آموختهها را در زندگی به کار هم ببندیم.
اما باز باور من این است که چقدر خوب میشود که در کنار الهام گرفتن از این افراد، باز هم بتوانیم اصالت و استقلال و خود بودنِ خودمان را حفظ کنیم.
وقتی هر رفتاری یا هر کنشی یا هر واکنشی که از ما سر میزند، از درون و از وجود خود ما نشأت گرفته باشد،
و – البته با آموختن بیشتر از تجارب خود و تجارب دیگران، باشناختِ بیشتر خودمان، با درک بیشتر قوانین و قواعد حاکم بر زندگی، با تلاش برای بالا بردن آگاهی و رشد و توسعه ی دانش و مهارتهایمان ؛ بکوشیم تا مدام در حال رشد و اصلاح و بازسازیِ لحظه به لحظه ی خویشتنِ خویش باشیم؛
آنوقت اتفاق زیبایی میافتد:
نه تنها خودمان، خودمان را میتوانیم بهتر و دقیق تر بشناسیم و به راحتی از دیگران تمیز دهیم؛
بلکه دیگران نیز (البته اگر باوری مثل باور من داشته باشند) میتوانند از دوستی و معاشرت و ارتباط با خودِ منحصر بفرد ما، بیشتر لذت ببرند و از این لذت سرشار شوند.
سلام شهرزاد عزیز.
دارم کتاب “آخرین سخنرانی” رندی پاش رو میخونم. یه جای کتاب میگه (به مضمون): وقتی میخواستم برای سخنرانی آماده بشم از خودم پرسیدم من چه چیزی دارم که منو متمایز میکنه. این بیماری؟ نه. اینو که خیلیها دارن. استاد و پزوهشگر برجسته؟ نه. این رو هم خیلیها هستن. ….
خلاصه شهرزاد، وقتی داشتم به این سوالش برای خودم فکر میکردم یاد صحبتهای قابل تامل تو افتادم. به خودم گفتم به احتمال زیاد اینکه ما یه چیزی داشته باشیم که ما رو از دیگران متمایز کنه، از مسیر “خودمون بودن و اصیل بودن” میگذره.
پی نوشت: شهرزاد ازت ممنونم که بعد از اون کامنتت باعث شدی خیلی بیشتر به “خودمون بودن و برای خودمون نوشتن و …” فکر کنم. این نوشته ات هم برای من بسیار زیبا و آموزنده بود.
بهروز جان.
خیلی خوبه که داری این کتاب رو میخونی.
من متاسفانه هنوز نخوندمش. اما جالبه. اتفاقاً همین چند روز پیش رفتم چند تا کتابفروشی دنبال این کتاب، یا این کتاب رو نداشتن یا تموم کرده بودن.
یکی از اونها اسمش رو یادداشت کرد و گفت حتماً در چند روز آینده میاریم، و قرار شد بهش زنگ بزنم که اگه آورده بود برم بخرمش.
خوبه یادم انداختی. 🙂
این موضوعات همیشه برای من هم خیلی مهم و دوست داشتنی بوده و هست.
چه اشاره ی خوبی هم کردی.
من هم همیشه اعتقادم اینه که برای متمایز بودن و مثل بقیه نبودن، نیاز به هیچ تلاش عجیبِ طاقت فرسای خاصی نیست. فقط کافیه خودمون باشیم. و البته خودی که برای بهتر بودن خودش تلاش میکنه.
خوشحالم بهروز جان بابت چیزی که در پی نوشت گفتی و ممنونم که برام نوشتی. 🙂
شهرزاد عزیز.
چقدر خوب میشود که روزها با وبلاگ تو آغاز شود و یک روز جدید به جرعه ای از نگاه تو به زندگی آکنده شود.
از مدتها قبل برای نگارش موضوعاتی مشخص کرده ام که یکی از آنها «اصالت واقعی با توجه به دیدگاه مارسل پروست» بوده است. حال که قلم تو باعث شد یخ آن نوشته در ذهنم بشکند، پیش نوشتش را مینویسم. میخواهم به شیوه “Finding the Forrester” عمل کنم و پیش نویس را با قلبم بنویسم و بعدها رویش فکر کنم و دقیق تر و بلندتر و جامع تر روی وبلاگم بیاورم.
قبلا اگر کسی از من میپرسید اگر همین الان بمیری چه حسرتهایی داری میگفتم دو حسرت در سینه خواهم داشت: یکی نخواندن کتاب «در جستجوی زمان از دست رفته» و دیگری حسرت نخواندن «جنگ و صلح». اکنون یکی از حسرتها را پاسخ گفته روزی چند سطری هم که شده مهمان قصه شگفت انگیز تولستوی میشوم.
خوشبختانه که قبل از خواندن مارسل پروست و رمانی که معروف است به کور کردن انگیزههای زیبایی شناختی میهمان آلن دوباتن شدم و چگونه پروست میتواند زندگی شما را دگرگون کند را خواندم.
برای اصالت داشتن البته همیشه قبل از خواندن سطور پروست هم میدانستم که احساسهای ما از جهان به واقع شامل میلیاردها نوع مختلف است و چون مدل ذهنی زبان ارتباطی ما با هم دیگر (حتی در پیچیده ترین آنها نظیر فرانسه) با محدودیتهای خاصی مواجه است، ما ترجیح میدهیم احساس درونی مان را «طوری حس کنیم» که برای دیگران هم قابل فهم باشد. من مکرر از صدای اره برقی و آواز کلاغ هم لذتها برده ام.
وقتی به صدای کلاغ گوش میدهیم، همواره با یک تعریف از پیش داشته مواجه میشویم: صدای گوشخراش. اگر این تعریف را ندیده نگیریم شاید بتوانیم رگههای از ریتم در این صدا بشنویم. ما قویا ترجیح میدهیم نیازهای خود و احساسهای خود را نه آن طوری احساس کنیم که هستند، بلکه آن گونه احساس کنیم که فکر میکنیم درست است. حال آن که احساس در بخشی از مغز صورت میگیرد که شاید ارتباط خیلی خوبی هم با «ذهن» ندارد و شاید در مدل ذهنی اصلا نمیگنجد.
ممکن است احساس گرسنگی من با تو و هزار نفر دیگر یکسان نباشد؛ اما برای حفظ ارتباط همه مان «فرض» میکنیم یک احساس مشترک داریم. ممکن است احساس نفرت من از دیدن جنازه آیلان بر ساحل ترکیه نتواند در هیچ زبانی بگنجد و نه در هیچ عدد و رقمیخلاصه نشود. این که احساسم را با کلماتی نظیر شرم آور و افتضاح و غیرانسانی و سبعانه و ددمنشانه و رقت انگیز بیان کنم باز هم احساس من نیست، بلکه فقط فهم مخاطب است که باعث میشود احساسم را در قالب واژگان بریزم و در واقع سرکوبش کنم.
نمیدانم عبارت از اکهارت تولی است یا کس دیگر که میگوید وقتی فرزند خردسالتان برای نخستین بار «سیب» میبیند، به او نگویید این «سیب» است؛ بگذارید با زبانش، با دستش، با چشمش، با بینی اش و تمام حواسش «سیب» را «حس» کند، بگذارید فهمش از این میوه بر مبنای «حسی» باشد که از لمس و بو و شکل و مزه اش دارد. بگذارید هر زمان که این میوه را دید، حواس پنجگانه اش به کار بیفتند. وقتی به فرزندتان میگویید این «سیب» است او را از لذت بزرگ شناخت جهان از طریق احساس محروم میکنید و جهانی پلاستیکی و از پیش ساخته شده و مشخص در اختیارش می گذارید و زندگی بدون ماجراجویی و تلاش برای حس همه چیز قبل از درکشان چه فایده ای خواهد داشت؟
همینهاست که باعث میشود من در نوشتههایم «دست نوشتههای یک دیوانه» امضا کنم. دیوانگان همیشه قبل از فهم و درک هر چیزی آن را «حس» میکنند. تا حس خشم و نفرت و محبت و نوع دوستی نکنند، نمیتوانند آن را «بفهمند»؛ بلد نیستند نقش بازی کنند و چیزی را که حس نکرده اند «ظاهر» کنند. گریههایشان سوزناک و خندههایشان روده بر و از ته دل است، ساده میاندیشیند و جهان را “آن گونه که هست” میفهمند نه “آن گونه که قبلا گفته شده است” و بزرگترین لذت من همیشه از این است که جهانم را طوری میفهمم که «حس» میکنم، نه طوری که گفته اند و شنیده ایم.
دوست دارم پایان نوشته را چنین بنویسم که اصالت واقعی در «جنون» است.
متشکرم
خیلی ممنون یاور عزیز. خیلی لطف دارین و خیلی خوشحالم از این بابت. 🙂
ممنونم بابت تمام همه ی حرفهای خوبی که اینجا زدین.
از احساس گرسنگی گفتید و یاد این حرف شگفت انگیز آندره ژید (از مائدههای زمینی) افتادم که میگه: “زیباترین چیزی که بر روی زمین شناخته ام، ای ناتانائیل، همان گرسنگی من است که همیشه وفادار مانده به تمام چیزهایی که درانتظار او بوده است .”
همونطور که شما هم به زیبایی اشاره کردین، من هم اینطور تصور میکنم که ما برای توصیف احساسهای درونی مون به دیگران، تلاش میکنیم تا اونها رو به ناگزیر، به جنس دیگری تبدیل کنیم. یعنی به جنس کلمات. و در این تبدیل، میزان زیادی از انرژی واقعی اون احساس درونی، اتلاف میشه و از بین میره و در نتیجه توسط دیگران به اون روشنی که برای ما هست، قابل درک نخواهد بود.
حرف اکهارت تولی رو هم خیلی دوست داشتم.
فکر میکنم برای همینه که کودکان، همه چیز رو طبیعی و خالص میبینن و درک میکنن و حس میکنن و ابراز میکنن. چون دنیا هنوز برای اونها به انواع و اقسام اسمها و برچسبها و برداشتها و توصیفهای ابداع شده توسط انسانهای دیگه آغشته یا بهتر بگم آلوده نشده.
در مورد حس کردن دنیا “آن گونه که هست”، نه “آن گونه که قبلا گفته شده است” هم واقعاً میفهمم چی میگین.
و چقدر این حرفتون رو هم دوست داشتم و با تمام وجود حسش کردم: “…بلد نیستند نقش بازی کنند و چیزی را که حس نکرده اند «ظاهر» کنند.”
برای من هم چنین کاری، معادل مرگه. واقعاً نمیتونم تا چیزی رو در درون خودم حس نکردم، ظاهرش کنم.
خوشحالم که چند دقیقه ی پیش هم نوشته ی زیبای محمدرضا رو در مورد هویت فردی خوندم و واقعاً لذت بردم و به همراه خوندن حرفهای شما، که تکمیل کننده و روشن کننده ی بیشتر حرفهای خودم برای خودم در این پست بودند، برام بهترین اتفاق امروز بود.
باز هم ممنونم از کامنت خوب و پربارتون.
سلام و وقت بخیر.خسته نباشید. یک وب سایتی هست که مربوط به یکی از اساتید گمنام اما متخصص کشور هست.اقای دکتر سجاد رحیمیمدیسه گرایش بازاریابی دارند…
من خودم نیز از بازتاب مطالبشون با ایشون اشنا شدم
سایتشون http://www.imadiseh.ir
ادرس شما را دادم به مدیر برنامههاشون خانم مداح
سلام دوست عزیز.
ممنون از لطف شما.
ولی باید ببخشید. من درست متوجه منظور شما نشدم.
به سایت سر زدم و برای ایشون آرزوی موفقیتهای بیشتر دارم.
اما متوجه نشدم دلیل اینکه آدرس سایت من رو به مدیر برنامههای ایشون دادید چیست و من حالا باید منتظر چه اتفاقی باشم؟ 🙂
ممنون میشم بیشتر توضیح بدین.
در هر صورت، خوشحالم که به اینجا سر میزنید.
سلام
در تمام طول مدت مطالعه این نوشته، توصیههای آقای شعبانعلی عزیز برایم تداعی میشد درباره اینکه در نوشتن وبلاگ هم خودمان باشیم و برای خشنودی دیگران ننویسیم.
موفق باشی
سلام.
خیلی خوشحالم که با خوندن این نوشته، این گفته ی خوب و درست محمدرضای عزیز هم براتون تداعی شد. راستش برای خود من مدام تداعی میشد.
واقعا همینطوره.
ممنون از کامنت و یادآوری خوبتون.:)
سلام شهرزاد عزیزم
موضوعی که بهش پرداختی، میتونه بیانگر جمله زیبای والتر هیگن باشه که در متمم بهش اشاره شد:
“بکوش اولین باشی، هیچکس به خاطر نخواهد آورد، دومین نفری که از در وارد شد، چه کسی بود.”
خیلی خوب شرح و بسطش دادی، اینکه هر کدوم از ماها فردیت خودمون رو داشته باشیم و منحصر به فرد باشیم و جان کلام اینکه متفاوت باشیم و خودمان باشیم.
پی نوشت: دوست خوبم سوژه مورد نظر لو رفت، خوشحال میشم در کنار دوستانت جا داشته باشم
سلام دوست خوبم.
چقدر خوب که به این جمله اشاره کردی:
“بکوش اولین باشی، هیچکس به خاطر نخواهد آورد، دومین نفری که از در وارد شد، چه کسی بود.”
اتفاقاً کاملاً یادم بهش بود و چند بار هم وسوسه شدم لابلای صحبتهام بنویسمش، اما با نوشتنش، باید تا حدودی باز همون توضیحاتی رو که در کامنتی زیر همون پست خوب متمم، نوشته بودم رو یه جورایی تکرار میکردم تا مفهوم جمله از این دیدگاه، مشخص تر بشه و ترجیح دادم اون حرفها همونجا بمونه و اینجا از زاویه ی دیگری در مورد موضوعی که توی ذهنم بود صحبت کنم.
ولی خیلی خوشحال شدم که دیدم تو این کار نیمه کاره ی منو با اشاره بهش تموم کردی و توضیح تکمیلی قشنگی هم براش نوشتی.
پی نوشت:
متوجه شدم معصومه جون… 🙂
حتماً و با کمال میل. خوشحال میشم دوست خوبی مثل تو رو در کنار دوستان دیگه داشته باشم.
شهرزاد عزیز.
نوشته ای در مورد برکسیت نوشتم، همان طور که خواسته بودی.
برای این نوشته ات هم بعدا سرفرصت میخوانم و کامنت میگذارم
اینجاست:
goo.gl/MHXAet
متشکرم.
یاور عزیز. خیلی لطف کردین.
مطمئنم که خوندنش برام آموزنده و مفید خواهد بود.
حتمن، سر فرصت میخونمش و همونجا نظرم رو مینویسم.
باز هم ممنون.