#۱ جشنواره بین المللی فیلمهای کودکان و نوجوانان
سی امین جشنواره بین المللی فیلمهای کودکان و نوجوانان – از ۹ تا ۱۵ تیر ماه – در اصفهان در حال برگزاریه.
یادش بخیر. یادمه اون موقعها که نوجوون بودم، مادرم من رو به دیدن بعضی از فیلمهای جشنواره میبرد. بعضی فیلمها رو هم از طرف مدرسه میبردنمون.
یکی از فیلمهایی که خیلی خوب به خاطرم مونده و یادمه اونموقع خیلی من رو تحت تاثیر قرار داده بود، قیلمیموزیکال بود به نام: «بچههای خیابان»
#۲ یک سخنرانیِ ویژه
متوجه شدم خودِ محمدرضای عزیز هم در روز گردهمایی متممیها سخنرانی میکنه، با موضوع جذاب و مفید و آموزنده ی: معماری برند شخصی.
این خبر، برام بسیار خوشحال کننده بود و بیصبرانه منتظرشم. (و البته همچنین در مورد سخنرانی سایر دوستان خوب متممیام)
منبع تصویر: سایت گردهمایی توسعه فردی متممیها
#۳ همنواییِ شب و جیرجیرک
یه شب که از بیرون، برگشتم خونه و پنجره ی اتاقم رو باز کردم، صدای دوست داشتنی جیرجیرک، توجهم رو جلب کرد.
خیلی وقت بود که صداش رو از توی خونه نشنیده بودم (البته خودِ جیرجیرک، بیرون، لابلای باغچههای بیرون بود).
واقعاٌ حس خوبی داشت. انگار با صدای جیرجیرک، جور متفاوت تری، زیباییِ شب رو حس کردم.
شاید براتون جالب باشه که در تحقیقات مشخص شده که صدای حشرات به دلیل آناتومیخاص بدن اونهاست. بدن برخی حشرات دارای یک غشای آجدار است که در اثر تغییر شکل بدن ، شروع به ارتعاش میکنه و نکته جالب اینه که جیرجیرک برای تولید صدا، یک چرخه خاص حرکتی را حدود ۳۰۰ تا ۴۰۰ بار در ثانیه تکرار میکند. جیرجیرک نر از صدای خودش برای یافتن جفت ماده بهره میبره و هرچه جیرجیرک ماده به موجود نر نزدیک تر میشه، صداش نرم و موزون تر میشه. (+)
و یه موضوع جالب دیگه در مورد جیرجیرک، اینکه: طبق مطلب منتشر شده از دانشگاه دارتموث در امریکا از صدای جیرجیرکها میتوان متوجه دمای هوای بیرون شد. برای محاسبه دما کافیه دفعه بعدی که صدای یه جیرجیرک رو شنیدید، تعداد دفعات اون رو در ۲۵ ثانیه بشمرید، سپس عدد به دست آمده رو تقسیم بر ۳ کنید، و ۴ تا بهش اضافه کنید. عددی که به این طریق به دست میاد، دمای خارج از اتاق شما رو به درجه نشون میده. البته نتیجه ممکنه یک یا دو درجه خطا داشته باشه. (+)
#۴ لذت نوشیدن چای
توی این هفته، نوشیدن چای با بیسکویت یا شیرینی یا شکلات – سرِ کار – برای اولین بار بعد از یک ماه (ماه رمضون) حس خاصِ لذتبخشی داشت. 🙂
#۵ دفترچه یادداشتهای شگفت انگیز
یکی از پستهای خوب و شیرینِ وبلاگ شاهین کلانتری عزیز، از دوستان خوب متممیمون رو که خوندم:
شما هم دوست دارید دائمالدفترچه باشید؟
پیش خودم جواب دادم: بله. من هم دوست دارم دائمالدفترچه باشم.:)
یکی از نکات زیبایی که شاهین عزیز در اون پست، اشاره کرد این بود که: “منتظر نباش که هر وقت ایدهای به نظرت جالب آمد آن را توی دفترچه بنویسی، بلکه باید در سادهترین لحظات زندگی هم دفترچه را باز نگهداری و قلم بزنی.”
بعد، یادم افتاد که من هم میخواستم یک بار در مورد دفترچه یاداشتها توی وبلاگم، پستی بنویسم. اما هی امروز و فردا کردم.
میخواستم بگم، دفترچه یادداشتها همیشه از دوست داشتنی ترین همراههای زندگی من بوده اند و هستند و همیشه بیشترین لذتِ خریدهای من، خرید دفترچه یادداشتهاست که برای منظورهای مختلفی ازشون استفاده میکنم.
یه عکس هم قبلاً از تعدادی از این دفترچههام انداخته بودم که دیدم بد نیست اینجا بذارمش:
#۶ متممِ پویا و سرزنده ی ما
در متمم، هر بار میتوان متوجه ی تغییری دوست داشتنی و به طور کلی، رشدی پویا و دلنشین بود. چه از نظر محتوایی، چه ساختاری و چه شکل ظاهری و …
یکی از مواردی که برام دوست داشتنی بود، نمایش ترتیبی بود که به تازگی و به شیوه ای جدید، گروه متمم برای خواندن مطالب سری درسها پیشنهاد میکند، و همچنین نمایش جدیدی که برای چند مطلب پیشنهادی از متمم:، در زیر هر درس ارائه میشود.
#۷ ماجرای ثبت نام برای گردهمایی متممیها
برای هماهنگیِ ثبت نام برای گردهمایی متممیها، شانس این رو داشتم که با سه نفر از دوستان متممیخوبم تلفنی، کوتاه، حرف بزنم.
یکی از اون دوستان خوبم، معصومه خزایی عزیز بود که خیلی خوشحال شدم باهاش حرف زدم. همونطور که انتظار میرفت دختر نازنین و مهربون و گرمیبود. به عبارت دیگر، بسیار Friendly بود. 🙂
قرار بود من از طرف این دوستانم، حسابی گوش به زنگِ زمان ثبت نام باشم و سریع، گروهی برای چهارتامون ثبت نام کنم ولی نهایتاً این، معصومه ی عزیز بود که خبرِ اومدنِ ایمیل گردهمایی متمم برای شروع ثبت نام رو به من داد (من اصلا متوجه ی رسیدن این ایمیل نشده بودم با اینکه هر لحظه منتظرش بودم. البته خوشبختانه هنوز هم خیلی دیر نشده بود) و اینقدر هُل کرده بودم که متوجه ی چگونگی ثبت نام گروهی نشدم و مراحل ثبت نام فردی رو طی کردم، و بعد مجبور شدم با کلی هُل و اضطراب بیشتر، به بقیه ی دو دوست دیگرمون هم خبر بدم و نتیجه این شد که به جای گروهی، همه مون تک تک، ثبت نام کردیم.:) اما تقریبا همزمان.
جالب بود همونموقع که من داشتم به مهشید، یکی دیگه از دوستان خوبمون زنگ میزدم که زود ثبت نام کنه و هنوز جواب نداده بود، اون هم همزمان داشت بهم ایمیل زد، با سابجکت: فوری فوری! خلاصه یه وضعی بود…:)
خوشحالم که همه ی دوستان خوب متممیام رو اون روز میبینم.
#۸ یک لطف، از جنسِ متممی
دوست متممیخوبم، علی کریمیعزیز – در وبلاگش در این پست: من و حمیدِ شیراز؛ متعاقب صحبتهایی که در کامنتها رد و بدل کرده بودیم، بسیار لطف کرد و عکس دیگری از سمینار ۱۳۹۴ متمم رو هم گذاشت که من هم توی اون عکس بودم.
اما مورد دیگری که خیلی خوشحالم کرد این بود که لینک این عکسی که علی عزیز زحمت کشیده بود پیدا کرده بود، مربوط میشد به یکی از پستهای صفحه اینستاگرامِ “سایه جهانشاد” عزیز – که در روز سمینار ۹۴ متمم، کنار هم نشسته بودیم و همون موقع بود که تازه افتخار آشنایی با این دوست عزیز رو پیدا کردم.
سایه ی عزیز، در اون عکس، متن زیبا و پر مهری رو نوشته بود که علی عزیز، با این کار باعث شد دوباره بعد از مدتها، بهش برگردم و به یاد لطف و مهربونی و احساس خالصانه ی سایه ی نازنین بیفتم.
#۹ درباره ی اهمیتِ اولین تماس تلفنی
این هفته بهانههایی پیش اومد که بیشتر به این موضوع ایمان بیارم که اولین تماس تلفنی و شنیدن صدا و لحن افراد و انرژی ای که از صدای آنها ساطع میشه؛ حتی در همون یکی دو ثانیه ی اول، با افرادی که قبلا به روشهای دیگری با آنها آشنا بوده ایم (مثلاً به طور عمده در فضاهای دیجیتال)؛ چقدر میتونه در گرفتنِ حس صمیمیت یا گرمییا حس خوب یا ید یا بی تفاوت، و همچنین در برداشت ما از شخصیت افراد و درک کلی ما از اجتماعی بودن یا نبودن افراد و خیلی فاکتورهای دیگه، تاثیر به سزایی داشته باشه.
یاد درس قضاوت درباره طعم کیک بر اساس یک برش در متمم، هم افتادم و به این فکر کردم که این موضوع به نظرم حتی میتونه این قدرت رو هم داشته باشه تا خیلی از قضاوتهای قبلی ما در مورد اشخاص رو که از طریقهای دیگری به دست اومده بود، مورد تایید یا رد خودش قرار بده)
#۱۰ اندر حکایت قانون مورفی
به بهانه ی یکی از کامنتها به پست: قانون مورفی و اتوبوس جهانگردی متمم برگشتم.
در تمرین این درس از ما خواسته شده بود: “سعی کنید مصداقهای دیگری از قانون مورفی خلق کنید و بنویسید!”
یکی دو تا کامنت رو خوندم اما انقدر کامنتها دلنشین و جذاب بودند که نتونستم زود از اون درس بیام بیرون و کامنتهای هر ۸ صفحه رو خوندم و به بیشترشون امتیاز دادم. بعضی از اونها اونقدر شیرین و بامزه بودن که با خوندنشون واقعا خنده ام گرفت.
از جمله این کامنتها: ۱ – ۲ – ۳ – ۴
پیشنهاد میکنم هر وقت فرصت داشتید، به اون درس سر بزنید و همه ی کامنتها رو بخونید و از ذوقِ اکثر دوستانمون در خلق مصداقهای دیگری برای قانون مورفی لذت ببرید.
#۱۱ بازدیدهای گوگلیِ گوگولی
خیلی جالبه. گاهی وقتها که بازدیدهایی که از طرف موتورهای جستجو – مخصوصا از طرف گوگل – به سایت هدایت شدند رو چک میکنم، میبینم مثلا در یک بازه زمانی خیلی کوتاه (مثلا ۱۵ دقیقه) افراد تقریباً زیادی همگی مثلا فقط به یک صفحه از سایتم، مثلا: “غم از دست دادن دوست” هدایت شدن.
یا همگی در اون بازه زمانی کوتاه از یک Search Query ی یکسان و کاملاً مشابه مثلا: “دکلمه خسرو شکیبایی” یا “تلفظ تلگرام” یا … استفاده کرده اند که از اون طریق به این سایت هدایت شدند.
جالب بود و هست، این موضوع برام که چطور همه شون با هم، تصمیم گرفتند که یک موضوع واحد رو در یک زمان کوتاه سرچ کنن!
#۱۲ شعارهای خلاقانه ی شهرداری
شهرداری، گاهی شعارهای جالبی، بر روی تابلوهای شهر نصب میکنه. از جمله دو تا از این شعارها که به نظرم خیلی جالب و خلاقانه بود:
-در سخن راندن، مقابل شایعات دنده عقب بگیریم.
-در سخن راندن، گاز پُرگویی را نگیریم.
#۱۳ دیسیپلین در سیتی سنتر (City Center)
سیتی سنتر رو دوست دارم و هر وقت به اونجا میریم حس خوبی از گذراندن اوقاتی در اونجا دارم.
به نظرم در اونجا، همه چیز شیک، مدرن و بر اساس استانداردهای روز دنیاست و همچنین دیسیپلین دوست داشتنی ای بر تمام قسمتها و اجزایش حاکم هست.
یکی از نمونههای ساده ای که از دیدنش در اونجا لذت بردم، این چک لیست بود، که بر روی دیوار سرویس بهداشتی بسیار تمیزِ اونجا، نصب شده بود:
یاد فایل حرفه ای گری – از محمدرضای عزیز – هم افتادم و اینکه از این موضوع هم میشه به عنوان یکی دیگه از مصداقهای حرفه ای گری نام برد.
#۱۴ آوای سکوت
کتاب آوای سکوت (آندرئا بوچلی – خواننده ی خوش صدای نابینای اهل ایتالیا) رو که هفتههای گذشته خونده بودم (و به زودی در یک پست جداگانه، بیشتر ازش خواهم نوشت) رو یکبار دیگه باز کردم تا جملات زیبایی از اون رو دوباره بخونم.
این پاراگراف – که بسیار دوستش داشتم – یکبار دیگه توجهم رو جلب کرد:
[su_quote]آموس در نامه ای به معلم آوازش نوشت: “نمیدانم چطور از شما تشکر کنم که انضباطِ سکوت را به من توصیه کردید.
به طور قطع به صدا کمک میکند، اما به روح بیشتر کمک میکند.
هنگامیکه تنها هستم، سکوت به روح میآموزاند که خود را بهتر بشناسد، و دیگران را بیشتر از موقعی بشناسد که با رگباری از کلمات پاسخ میدهد.
چقدر حرفهای بی معنی و احمقانه در مکالمهها به زبان میآید، و از طرف دیگر چقدر چیزهای مهم گم میشود، فقط به این دلیل که ما با دقت کافی گوش نکرده ایم.
از ترس اینکه حرفهایمان را به زبان نیاوریم یا به اندازه ی کافی بر دیگران تاثیر نگذاریم.
من چیزهای بسیاری یاد گرفته ام، استاد، و اطمینان دارم که در آینده، با کمک آوای سکوت، شگفتیهای بسیارِ دیگری در انتظارم خواهد بود!”[/su_quote]
#۱۵ خُنَکای فواره
دیدن این حوض زیبای آب با فواره ی کوچک زیباش که قطرات نقره ای و درخشانِ آب رو با خودش، به بازی هیجان انگیزِ بالا رفتن و پایین اومدن گرفته بود؛ توی گرمای این روزای تابستون، حالم رو بسی خوب و خنک! کرد.
#۱۶ وعده ی ما، لب دریا…
این آهنگ به نام “وعده ی ما لب دریا” رو که به نظر من، فوقِ دوست داشتنی است و از یکی از محبوب ترین خوانندههایم هم هست، این هفته بارها و بارها گوش دادم و مثل همیشه ازش لذت بردم. ترانه ی این آهنگ از «مریم حیدرزاده» عزیز هست که به نظر من، مانند اکثر ترانههای این هنرمند، فوق العاده زیبا و با احساسه. و آهنگ و تنظیم فوق العاده اش هم که از «رامین زمانی» است.
این آهنگ زیبا، دوست داشتنی و پُر احساس رو اینجا میگذارم (شاید موقت…) که اگر دوست داشتید، شما هم به آن گوش بدهید و امیدوارم مثل من از شنیدنش لذت ببرید:
عصر ما عصر فریبه، عصر اِسمای غریبه
عصر پژمردن گلدون، چترای سیاه تو بارون
شهر ما سرش شلوغه، وعدههاش همه دروغه
آسموناش پر دوده، قلب عاشقاش کبوده
کاش تو قحطی شقایق، بشینیم توی یه قایق
بزنیم دلو به دریا، من و تو تنهای تنها
خونههامون ُپرِ نرده، پشت هر پنجره پرده
قفسا پُرِ پرنده، لبای بدون خنده
چشما خونه ی سؤاله، مهربون شدن محاله
نه برای عشق میلی، نه کسی به فکر لیلی
کاش تو قحطی شقایق، بشینیم توی یه قایق
بزنیم دلو به دریا، من و تو تنهای تنها
اون قده میریم که ساحل، از من و تو بشه غافل
قایقو با هم میرونیم، اونجا تا ابد میمونیم
جایی که، نه آسمونش نه صدای مردمونش
نه غمش نه جنب و جوشش، نه گُلای گل فروشش
مث اینجا آهنی نیست، مث اینجا آهنی نیست
پس ببین یادت بمونه، کسی هم اینو ندونه
زنده بودیم اگه فردا وعده ی ما لب دریا
زنده بودیم اگه فردا وعده ی ما لب دریا
سلام شهرزاد جان
خیلی از مواردی که نوشتی برای من هم جزو دوست داشتنی ترینهام بودن . چه کار جالب و قشنگیه که آدم لیست دوست داشتنی ترینهای یک هفته اش رو ثبت کنه .
در مورد ثبت نام گردهمایی تقریبا همین بلا سر من هم اومد. قرار بود که ثیت نام ۶ نفری گروهی داشته باشیم ولی آنقدر عجولانه و با دست پاچگی انجام شد که تبدیل به انفرادی شد. امیدواریم چون با فاصله زمانی کم بوده تقریبا نزدیک به هم باشیم. راستش چون توی صفحه مخصوص به اخبار گردهمایی نوشته بود که ساعت و روز شروع ثبت نام یک هفته قبل اعلام میشه تا همه از فرصت یکسان برخوردار باشن ، من خیالم راحت بود که هنوز اعلامینشده ولی یکمرتبه ایمیل زده بودن و ذکر شده بود از همین لحظه شروع شده و من تقریبا ۳ ساعت بعد از رسیدن ایمیل فهمیدم و کل ذهنم به هم ریخت .
خدا رو شکر که تونستیم ثبت نام کنیم .
بی صبرانه منتظر روز ۲۶ مرداد هستم.
سلام شراره جان.
ممنون. آره کار خوبیه. 🙂
چقدر خوب. آخه من از بین دوست داشتنی ترینهای هر هفته ام، سعی میکنم حتی المقدور، بیشتر، مواردی رو انتخاب کنم که احتمالاً دوستان دیگری هم به نحوی تجربه شون کرده باشن.
چه جالب که برای گروه شما هم همین تجربه ی ثبت نام تکرار شده بود.:)
میدونی. من خودم وقتی هُول میکنم، انگار دیگه چشمام درست نمیبینه! 😉 خیلی هم بده این حالت…
فکر کنم ما هم، همون حدود دو سه ساعت بعد از دریافت ایمیل بود که متوجه ی ثبت نام شدیم. پس با این حساب، ما ۴ تا و شما ۶ نفر، همه مون تقریباً نزدیک به هم باشیم. 🙂
خوشحالم که روز همایش میبینمت.
شهرزاد عزیز
همیشه در متمّم وقتی در حال خواندن کامنتهای آموزندۀ دوستان متممی، آن هم در صفحات اوّل، هستم، به دنبال اسم تو و کامنتهای نابِ تو در صفحات ابتدایی هستم و تا آنها را پیدا نکنم و ازت چیزی یاد نگیرم، وِلکنِ ماجرا نیستم. به هرحال خوب بهونهای رو برای انگیزه داشتنِ خواندنِ کامنتها پیدا کردهام.
این پستت معرکه بود. بعضی از حسّ و حالهایی که خودم تجربه کرده بودم رو خیلی عالی و با احساس، بیان کردی.
پینوشت: میدانم که به توصیۀ متمم و البته با علاقۀ شخصیات، کامنت بعضی از تازهواردهایی مثل من را میخوانی و بهمان انگیزه میدهی. خواستم یک دنیا ازت تشکر بکنم و بگویم چه حسّ خوبی دارد که شاگرد اول کلاس، تو را تأیید کند و اینکه بگویم حواسم به این مهربانیهای بزرگت هست.
پینوشت دو: خیلی سخت خودم را متقاعد کردم کامنت بگذارم. چون فقط دختر خانمهای کلاسمون اینجا پیام گذاشتن و من احساس غریبی کردم. ولی خب خواستم بگم حیف شد که من سعادت نداشتم مثل بقیۀ دوستان خوبمون باهات صحبت کنم، ولی از اونجایی که آب زایندهرودِ شما وارد شهر ما هم میشه، امیدوارم افتخار بدی تا توی همایش متمم از نزدیک باهات همصحبت بشم و ازت یاد بگیرم. (خیلی ریز منظورم این بود پارتیبازی کنی! میگن یه بار حلاله)
سینا جان.
خیلی لطف داری. خیلی خوشحالم که کامنتهامو تو متمم میخونی، و اگر برات آموزنده هم باشن که این واقعا خوشحال ترم میکنه.
در مورد خوندن کامنتهات هم اختیار داری،
اتفاقا من با خودم میگفتم این دوست جدیدمون، “سینا شهبازی” جقدر خوب و آموزنده و دقیق مینویسه و چقدر، نسبت به اکثر حرفا و نظرها و کامنتهاش حس خوبی دارم.
باعث خوشحالیه که دوست خوبی مثل شما، به جمع دوستان متممیپیوسته. 🙂
در مورد این پست هم خیلی خوشحالم کردی که برام نوشتی و اینکه گذاشتی بدونم که از خوندنش لذت بردی و دونستن اینکه بعضی از حس و حالهاش رو هم خودت تجربه کردی برام خوشایند بود.
در مورد بخش آخر کامنتت هم، این حرفا چیه… خیلی هم خوشحال میشم که روز همایش فرصتی پیش بیاد و صحبت کنیم.
در مورد آب زاینده رود هم که به شهر شما هم وارد میشه، میخواستم یه شوخی کوچیک باهات بکنم که تصمیم گرفتم بذارمش برای روز همایش؛) 🙂
ممنون که برام نوشتی و ممنون بخاطر حضور خوبت در متمم.
و با آرزوی بهترینها برای تو دوست خوبم.
سلام شهرزاد جان
بیشک شیرینی لحظهای که صدات رو شنیدم، تا مدتها با من باقی میمونه. تا حدی شنیدن صدای گیرات برای من دوستداشتنی بود که طاقت نیاوردم. و بهت پیام دادم که چه صدای دلنشین و انرژتیکی داری.
ایمان آوردم که تاثیرِ شنیدنِ صدا فراتر از تصور ما هست. چون الان احساس میکنم برای من دوستداشتنیتر از پیش هستی.
البته ناگفته نمونه که اون لحظه، من هم در حالِ ثبتنام کردن بودم و بهدلیل هیجانزدهگی درست متوجه صحبتهام نبود. 🙂
راستی شهرزاد، من منتظر یه دختر با لهجهی غلیظ اصفهانی بودم که! 🙂
مهشید عزیزم… 🙂
لطف داری. باز هم خیلی ممنون.
از اینکه میخواستم برای اولین بار، صدای دوستای خوب متممیام رو بشنوم هم خوشحال بودم خُب… 🙂
منم از شنیدن صدات خوشحال شدم، اگر چه خیلی کوتاه بود مکالمه مون.
خودت هم صدای گرمیداشتی، با یه ته لهجه ی شیرین شیرازی.:)
آره متوجه شدم که در لحظات خطیر ثبت نام بودی و تمرکز لازم رو برای صحبت کردن نداشتی. برای همین هم سعی کردم سخن رو زود کوتاه کنم و مزاحمت نباشم.
در مورد لهجه ی غلیظ اصفهانی هم، متاسفانه از این موهبت بی بهره موندیم;)، اگر چه بعضیها میگن ته لهجه رو داری، ولی باز هم خودم احساسش نمیکنم… 🙂
سلام شهرزاد جان
چهار یا پنج سال پیش بود که در برنامهی صبحی دیگر از کارشناس برنامه( آقای کردوانی یا بهادریفر) فرمول به دست آوردن دمای محیط رو با استفاده از صدای جیرجیرک شنیدم و به حافظهی گرامیاعتماد کردم و این فرمول رو بهش سپردم، یک روزی که در باغ بودیم، با شنیدن صدای جیرجیرک خواستم دمای محیط رو حساب کنم، با دمایی که بدست آمد، باید از بین میرفتیم : |
از اون موقع به بعد هر وقت صدای جیرجیرک میشنوم، داغ دلم تازه میشود و تلاش نافرجام برای بخاطر آوردن این فرمول، سرچ کردن هم البته من رو به جواب نرساند که احتمالا درست سرچ نکردهام.
از این که این فرمول رو اینجا خوندم خیلی ذوق زده شدم، خدا کنه امشب یه جیرجیرک بیاد حیاطمون : )
پینوشت: از احساسی که در نوشتههات هست، لذت میبرم.
سلام لیلا جان.
چقدر خوشحال شدم که دوباره تونستی اون فرمول رو که دنبالش بودی، پیدا کنی. اون هم اینجا 🙂
دعا میکنم امشب یه جیرجیرک بیاد توی حیاطتون.
و لطفا اگر اومد و فرمول رو باهاش محاسبه کردی، نتیجه رو همینجا برای ما هم اعلام کن.
برای خودم هم جالب بود، وقتی این نوشته رو جایی خوندم. اما فعلاً که از صدای اون جیرجیرک که ازش حرف زدم خبری نیست تا من هم بتونم این فرمول رو باهاش محک بزنم.:)
از لطفت ممنونم و خوشحال شدم برام نوشتی و امیدوارم همیشه، دلت شاد و لبت خندون باشه.:)
سلام شهرزاد جان
ممنونم از ابراز محبتت.
برای من هم اولین تجربه صحبت کردن با تو و طاهره عزیز، خیلی هیجان انگیز بود.از مصاحبت باهاتون انرژی گرفتم.
راستی خوبه که بدونی
پشت بوم و شیرونی اون ویلا برام کلی خاطره ساز شد 😉
برای دیدن تو دوست نازنینم و سایر دوستان عزیزم لحظه شماری میکنم و مشتاق دیدن روی ماهتون هستم.
سلام معصومه جان. ممنون از لطفت.
چه خوب.:) دیگه هر وقت بری اونجا، یاد داستانِ این ثبت نام میافتی.
راستی خوشبحالت که از چه جای فرح بخشی اینکار رو انجام دادی. 🙂
من هم خوشحالم که باهات حرف زدم و صداتو شنیدم و اینکه شما و همه ی دوستان خوب دیگرمون رو، روز سمینار میبینم.
به امید دیدار. 🙂
شهرزاد جان.
من هم از شنیدن صدات خیلی خوشحال شدم و انرژی گرفتم. بعدش که با معصومه جان هم صحبت کردم، خوشی و خوشحالی مضاعفی به من دست داد 🙂
راستش رو بخوای وقتی داشتی باهام حرف میزدی یاد صدای بچگیهات که اینجا گذاشته بودی افتادم. همون تن صدا. با همون ظرافت و دلنشینی و آرامش.
البته یه مقدار تلفنی حرف زدن برای من سخته و وقتی داشتم باهات حرف میزدم خیلی هیجانزده شده بودم، حالا تصورش رو بکن روز گردهمایی چه اوضاعی خواهم داشت ؛)
بیصبرانه منتظر ۲۶ مرداد هستم 🙂
مرسی طاهره جان. لطف داری. من هم خوشحال شدم. 🙂
البته در مورد تن صدا هم خیلی لطف داری. “همون تن صدا” که چه عرض کنم. فکر کنم فقط عصاره ی کمرنگی ازش باقی مونده 😉
راستش طاهره جان. اسمت رو توی متن نیاوردم، چون فکر میکردم ممکنه دوست نداشته باشی.
یه چیزی بگم؟ … راستش به نظرم رسید خیلی جدی حرف میزدی. اولش من ترسیدم و یه کم، خودمو جمع و جور کردم;) :))
ولی جدا از این شوخی، برای روز گردهمایی هم راحت باش دوستم. 🙂
منم بیصبرانه منتظر ۲۶ مرداد هستم و خوشحالم که احتمالاً حداقل ما چهار تا اونجا، صندلیهامون نزدیک هم هست و همچنین همه ی دوستان خوب متممیمون رو هم از نزدیک میبینیم و باهاشون حرف میزنیم. 🙂