“من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید”
توی تابستان، هر وقت بعد از غروب آفتاب، از باشگاه بر میگشتم و از حاشیه ی پارکی که در حوالی منزلمان هست، رد میشدم؛ مرد کهنسال ای را میدیدم که پرنده ای در قفس را، با خودش به هواخوری در پارک آورده بود. این صحنه، هر بار، من را به فکر فرو میبُرد. و البته… ادامه مطلب “من نگویم که مرا از قفس آزاد کنید، قفسم برده به باغی و دلم شاد کنید”