قصههای شهرزاد (۴): مادربزرگ و اعجاب دنیای نوین
روستای کوچک و سرسبز و زیبایی بود که در دامنه کوه قرار داشت. اهالی روستا، هر روز با طلوع خورشید و با آواز خروسهایی که گویی خواب را در روشنای روز خوش نمیداشتند؛ از خواب بر میخاستند، صبحانه را با لقمهای نان و پنیر و استکانی چای شیرین، نوش جان میکردند و راهی مزرعه میشدند که… ادامه مطلب قصههای شهرزاد (۴): مادربزرگ و اعجاب دنیای نوین