قصههای شهرزاد (۱۸): “زنی که عشق را میپذیرد…”
به کتابفروشی ای که آنجا را بهشت خود میداند، میرود. کتابی را که به قصد خریدش به کتابفروشی رفته بود با راهنماییِ فروشنده در میان کتابهایی که آرام و فروتنانه بر روی قفسهها جای گرفته اند و گویی بیصدا او را مینگرند، مییابد. آن را از قفسه بر میدارد و در دست میگیرد تا برای… ادامه مطلب قصههای شهرزاد (۱۸): “زنی که عشق را میپذیرد…”