بهانه‌ای برای نوشتن, درباره یک كتاب, کتاب و زندگی

گوته و رنج‌های ورتر جوان

اگر علاقمند به ادبیات جهان هستید، به احتمال زیاد، کتاب زیبای رنج‌های ورتر جوان نوشته ی «یوهان ولفگانگ گوته» را خوانده اید، یا علاقمندید که بخوانید.

رنج‌های ورتر جوان

به جرأت می‌توانم بگویم، این رمان یکی از زیباترین و دوست‌داشتنی‌ترین و دلنشین‌ترین رمان‌ها و کتاب‌هایی بود که در عمرم خوانده‌ام.

هر جمله و هر پاراگراف آن را بارها برگشتم و از نو خواندم.

رنج‌های ورتر جوان در نگاهم، پر بود از جملات نغز و تعابیر و استعاره‌های ادبی، شاعرانه و زیبایی که گویی روح لطیف و حساس ورتر را به شایستگی، در خود جای داده بودند و مرا آنچنان با احساسات پر فراز و نشیب ورتر همراه کردند که در پایان، برای او اشک ریختم.

بخش نخست این رمان را – همانگونه که مترجم (دکتر سعید فیروزآبادی) می‌گوید:

“میتوان سرآغاز رمان‌های مدرن ادبیات جهان دانست و پس از گذشت بیش از دو قرن هنوز هم از محبوب‌ترین آثار ادبیات جهان است، زیرا نویسنده در آن، روح عصیانگر دوره‌ی ادبی طوفان و طغیان را به خوبی نشان می‌دهد.”

می‌گویند ناپلئون بارها این اثر را خوانده و در زمان لشکرکشی به روسیه، کتاب را به همراه خود، داشته است.

همچنین گفته می‌شود، نیچه نیز که احترام فراوانی برای گوته قائل بود و در مورد او چنین می‌گفت: “آخرین آلمانی ای که به او احترام می‌گذارم”؛ از رمان «رنج‌های ورتر جوان» بسیار تاثیر پذیرفته و مفاهیمی‌همچون «آواره» و «جان آزاده» را در همین نوشته یافته است.

“بسیاری از مفسران آثار گوته نیز این اثر را گوشه‌ای از زندگی خود او می‌دانند و باور دارند که عشق گوته به شارلوته بوف، شالوده‌ی اصلی این رمان بوده است.

موضوع اصلی رنج‌های ورتر جوان عشق و مرگ است.

در رابطه‌ی سه گونه‌ی چنین عشقی ناگزیر، یکی باید خود را قربانی کند و سعادت و نیک‌بختی دیگران را فراهم آورد.

همین موضوع ساختاری تراژیک به این اثر گوته می‌دهد و ورتر، اسیر در چنگال سرنوشت، تسلیم این تقدیر می‌شود.

در عین حال ورتر در نهایت نشان از شوق جاودانگی دارد.

بخش اول در قالب نامه‌های ورتر است، و بخش دوم ترکیبی از نامه‌ها و گزارش گردآورنده‌ی این نامه‌ها،

و بخش سوم تفسیری بر رنج‌های ورتر جوان برگرفته از کتاب «دنیای خیال» نوشته ی «آندرو موروا» که بسیار خواندنی است و در مورد خود گوته و داستان تصمیم او برای نوشتن این کتاب صحبت می‌کند که از داستان عشق ناکام خود او به شارلوت الهام گرفته شده بود و به آن رنگی تراژدیک بخشید.

به تعبیر او گوته تازه با آثار شکسپیر (بزرگترین درام نویس انگلیس ۱۶۱۶-۱۵۶۴) آشنا شده بود و او را مانند کسی که حریف خود را سبک سنگین کند می‌ستود.

چرا او خود، شکسپیر آلمان نشود؟

این کتاب آنقدر محبوب شد که درباره‌ی ورتر تصنیف‌ها و اشعاری ساخته شد.

فرانسویان هم که اغلب همه چیز را تحقیر می‌کنند، آن پیرو مکتب روسو را با شوق پذیرا شدند.

از زمان انتشار هلوئیز جدید (رمان ترسلی معروف ژان ژاک روسو) تا آن گاه، هیچ کتابی آن قدر اروپا را به هیجان در نیاورده بود.”

(نقل از مترجم: دکتر سعید فیروزآبادی)

مقدمه‌ای که گوته برای این کتاب نوشته نیز، بسیار خواندنی و زیباست.

او می‌نویسد:

“کوشیده‌ام هر چه را از ماجرای ورتر بی‌نوا یافته‌ام، گرد آورم و در کتاب حاضر در اختیار شما بگذارم و می‌دانم از این بابت مرا سپاس خواهید گفت.

شما نیز نخواهید توانست از تحسین او و علاقه به روح و شخصیت‌اش دریغ ورزید و بر سرنوشت او اشک‌ها خواهید ریخت.

ای روح مهربان، ای که، تو نیز سختی‌ها را همچون او حس می‌کنی، از رنج‌هایش تسلی بگیر و هر چند از سر تقدیر یا به تقصیر خویش، تاکنون دوستی یکرنگ نیافته ای، رخصت ده که این کتاب دوست تو باشد.”

اگر دوست داشتید، بعداً نگاهی هم به این پست بیندازید:

بهترین دوستان ما

حال، بیایید فقط چند جمله و پاراگراف طلایی از این کتاب را با هم بخوانیم.

(و البته به نظر من بسیار حیف خواهد بود که فقط اینها را بخوانیم و خود را از لذت خواندن کل کتاب، محروم کنیم.)

*****

“شکوفه‌های زندگی، تنها پدیده‌هایی ظاهری است.

بسیاری از شکوفه‌ها بدون بر جا نهادن ردّی از خود نابود می‌شوند.

اندکی به میوه بدل می‌گردند و تنها تعداد کمی‌از این میوه‌ها می‌رسند.

با این حال شکوفه بسیار است، بسیار

آه، آیا می‌توانیم این میوه‌های رسیده را نادیده انگاریم

به آنها بی‌توجه باشیم،

از آنها لذت نبریم و بگذاریم فاسد شوند؟

****

آه! دوردست‌ها برایم به سان آینده است.

تمام جهان در حال افول در برابر روح ما آرام گرفته است،

احساس ما چون چشمان ما غرق تماشاست و خویشتن را می‌بینیم،

آه! کاش می‌شد تمام هستی خود را تسلیم این احساس می‌کردیم و از این احساس خاص، سترگ و شکوهمند، لبریز از شادی می‌شدیم.

*****

من از هیچ چیزی بیش از این ناراحت نمی‌شوم که انسان‌ها یکدیگر را آزار دهند.

*****

ما انسان‌ها اغلب از کوتاهی عمر، شِکوه و شکایت می‌کنیم و می‌گوییم روزهای خوش زندگی، اندک و تلخ کامی‌ها بسیار است.

این کار به نظر من نادرست می‌آید.

اگر پیوسته گشاده‌دل و پذیرای نعمت‌هایی بودیم که پروردگار به ما ارزانی کرده است، نیروی کافی برای تحمل پلیدی‌ها را، اگر پیش می‌آمد، داشتیم.

*****

یک نفر را برای نمونه نام ببرید که بدخُلق باشد و در عین حال چنان سر به راه که این ویژگی را در وجود خویش پنهان دارد و به تنهایی بار آن را بر دوش کشد، بی آنکه نیک‌بختی اطرافیان خود را زایل کند.

*****

هر چه در باب نیروی کهن و سحرآمیز موسیقی گفته‌اند، در مورد من درست است.

هر نغمه‌ی ساده‌ای مرا مسحور خود می‌کند.

همین نواست که با طنین اولین نُت آن، من از بند تمام رنج‌ها، آشفتگی‌ها و اندیشه‌های پوچ رها می‌شوم.

*****

تمام دنیا، بدون عشق هیچ نخواهد بود.

درست به مانند فانوسی خیالی می‌ماند که نوری در آن نیست.

همین که فانوس را روشن می‌کنی، تصویرهای رنگارنگی بر دیوار سپید نقش خواهد بست.

حتی اگر این تصاویر جز اشباحی گذرا نباشند، هر بار که همچون جوانانی ساده‌دل جلو آنها می‌ایستم، از دیدارشان شادکام می‌شوم.

*****

همه‌ی کار جهان بیهوده است و هر انسانی که به خاطر دیگران و بدون عشق و علاقه و نیاز، برای کسب پول یا شهرت تن به کاری دهد، ابلهی بیش نیست.

*****

تنها زمانی می‌توانیم از امری صادقانه سخن بگوییم که همان احساس را داشته باشیم.

*****

انسانی که از ترس سوختن خانه‌اش، تمام نیروی خودش را گرد می‌آورد و به آسانی بارهایی را بلند می‌کند که در زمان آرامش حتی نمی‌توانسته است آنها را تکان بدهد.

(این جمله من رو به یاد مفهوم Overreaction یا «پاسخ بیش از حد در رفتار»، از نسیم طالب (در متمم) هم می‌اندازه)

*****

سرشت انسانی حد و مرزی خاص دارد، یعنی می‌تواند شادکامی، رنج و درد را تا حد معینی تحمل کند و همین که این حالت‌ها بیش از حد فزونی گیرد، نابود خواهد شد.

(و جالبه که این جمله هم، من رو به یاد مفهوم دیگری از نسیم طالب، به نام Antifragility یا پادشکنندگی ( که در متمم باهاش آشنا شدیم) انداخت)

*****

عجیب است که در این جهان، برخی سخن یکدیگر را نمی‌فهمند.

*****

عجیب است! آنان از پیش خواسته‌های مرا می‌دانند و همگی با این مهربانی‌های کوچک در پی دوستی با من‌اند.

این هدیه‌ها هزار بار ارزشمندتر از هدیه‌های چشمگیری است که با آنها خودپسندی هدیه دهنده از ارزش ما می‌کاهد.

 ( این موضوع هم، پست مهربانی‌های کوچک زندگی – در متمم -را به یادم آورد)

*****

گاهی دلم می‌خواهد جلو آنان زانو بزنم و التماس کنم که چنین شتابان، هیولای خشم را در دل یکدیگر بیدار نکنند.

*****

آرامش روح بس زیبا و شادکامی، به خودی خود زیباست.

یار مهربان، ای کاش، این گوهر به همان پایه که زیبا و ارزشمند است، شکستنی و فانی نبود.

*****

این ویژگی خِرد ماست که هر چه را دقیق نداند، آشفته و ظلمانی می‌پندارد.

(این نکته هم من رو به یه یاد بحث‌های مدیریت در شرایط ابهام نسیم طالب – در متمم – می‌اندازه)

(به نظرم شگفت انگیزه که این کتاب، با اون تم پراحساس و شاعرانه‌اش، چقدر غیرمنتظره و البته زیبا، میتونه به یکچنین یادگیری کریستالی هم بهمون کمک کنه.)

*****

دل خویش را تمسخر می‌کنم، ولی به میل آن عمل خواهم کرد.

*****

(به نظر من، ‌یکی زیباتر از دیگری…)

9 دیدگاه در “گوته و رنج‌های ورتر جوان

  1. ✍من همه چیز دارم ولی دوری او این همه را زایل می‌کند من همه چیز دارم ولی بی وجود او این همه هیچ می‌شود

  2. داشتم درباره ی اثر بزرگ رنج ورتر جوان گوته در اینترنت جستجو میکردم که به این مطلب گرانبها و بعد به این کامنت زیبا برخوردم.به احتمال زیاد که جناب سامان پیام مرا بعد از دو سال نمیتواند بخواند اما نمیتوانم تحسین خود از قلم استوار جناب سامان در توصیف این مطلب و حس خودشون در مواجه با این کتاب ابراز نکنم. واقعا از گیرایی توصیف در این جمله که “بعدتر وقتی دوباره آن را خواندم مثل کاشفی بودم که به سرزمین ناشناخته‌ای قدم می‌گذارد اما جای پاهای خودش را آنجا می‌بیند…” حظ بردم.
    ضمنا تشکر فراوان از نویسنده این مطلب.
    بعد مدتها با وبلاگی مواجه شدم که بوی وبلاگهای اواسط دهه هشتاد و دوران اوج وبلاگ نویسی را به صورت نوستالژیک وارانه ایی(!) در شامه روحم یادآور شد!

  3. با سلام و احترام

    آن بالاها، دوستی بنام سامان از سرزمین متروک دایناسورهایی گفت که نسلشان در حال انقراض است!
    من هم یکی از همین رده هستم، اما خبر خوش برای شما , ایشان و خودم این‌که این نسل در حال انقراض تاثیر خودش را گذاشته و نسلی چنان پرشور در راه است که شاید باور پدیریش سخت باشد.
    فرزندان ما بخوبی تکثیر شده‌اند و بسیار هم علاقمند تر و باهوش تر از ما هستند و با استفاده از این وسیلۀ میمون و مبارک بنام اینترنت مرزهای زیادی را گشوده اند.

    در مورد ورتر، همین الآن تمامش کردم.
    از نوجانی چند بار خوانده بودمش و هیچ وقت هم قادر به ایجاد ارتباط با این اثر نشده بودم، اما امروز و در این پیرانه سری تاثیرش بمراتب زیاد و حالات او قابل درک و پذیرش می‌نمود.

    برای شما و فعالیت‌های خوبتان آرزوی بهروزی و سلامتی و شادمانی دارم.

    1. دوست گرامی.
      نمیدونم چرا اینقدر دیر به کامنت زیبای شما پاسخ میدم، در هر صورت ببخشید، و امیدوارم بعد از این همه مدت، این پاسخ کوتاه رو ببینید.
      خیلی خوشحالم که خواننده ی این نوشته بودید و همچنین شنیدن تجربه تون از خواندن این کتاب ارزشمند و دوست داشتنی، بسیار برای من دلچسب بود.
      ممنون که برام نوشتید و من هم برای شما آرزوی سلامتی و شادکامی‌دارم.

  4. دوست عزیزم سلام
    به‌جرأت می‌توانم شما را یکی از اخرین بازماندگان دوره‌ای بنامم که با دقت و شوروشوقی عمیق کتاب را می‌خواندند -می‌نوشیدند- و در آن غرق می‌شدند و ساعتها و روزها به آن می‌اندیشیدند و هر سطر و صفحه آن را در ذهن دوباره تصویر می‌کردند. من هم یکی از این آخرین‌ها هستم و به‌یاد می‌آورم که در دوران نوجوانی، چگونه تمام لحظات قشنگم را در سکوت دلپذیر و آرامش عمیق سالن کتابخانه عمومی‌شهرمان می‌گذراندم و وقتی کتابدار با صدایی ملایم اعلام می‌کرد که ساعت کار کتابخانه تمام شده، با بی‌میلی و درحالی‌که چندین کتاب در دست داشتم راهی خانه می‌شدم و گاهی آرزو می‌کردم کاش می‌شد کتابدارها در را قفل کنند و به خانه‌هایشان بروند و من تا صبح روز بعد که می‌آیند در همان‌جا کتاب بخوانم.
    “رنج‌های ورتر جوان” هم یکی از همان کتاب‌هایی بود که زودتر از موعد خواندم؛ یعنی با اینکه هنوز چیز زیادی از آن نمی‌فهمیدم آن را در نوجوانی خواندم و بعدتر وقتی دوباره آن را خواندم مثل کاشفی بودم که به سرزمین ناشناخته‌ای قدم می‌گذارد اما جای پاهای خودش را آنجا می‌بیند…
    چه زیبا توصیف کرده‌اید و چه زیبا گزیده‌هایی از آن را نوشته‌اید و چه زیباست که این کتاب خواننده‌ای دارد که آن را به این زیبایی می‌فهمد. البته “فاوست”، کتاب دیگر گوته هم مثل همین کتاب جهانی زیبا و پررمزوراز است.
    ضمن اینکه صمیمانه از همه زحماتتان برای نوشته‌های هرروزتان ممنونم، آرزو می‌کنم این شوق کمیاب به آموختن و این حس ناب درحال انقراض همچنان در وجودتان، تابناک باقی بماند و درونتان را سرشار از حس عمیق درک زندگی و هستی کند.
    ببخشید نوشته‌ام طولانی شد. با اینکه ترجیح می‌دهم خواننده خاموش نوشته‌هایتان باشم، متعهد بودن به قانون جبران، اجازه نداد که در مقابل این همه لطف شما خاموش باشم.
    با بهترین آرزوها برای شما و مخاطبان خوب شما

    1. پی‌نوشت:
      یادم رفت از چیدمان زیبای تصویر جلد کتاب و عکس پراحساسی که گرفته‌اید تشکر کنم که خب الان تشکر می‌کنم 🙂
      خوش به حال اون قلب کوچیک تپل که توی اون قلب بزرگ جاخوش کرده (-؛
      شاد باشین

      1. ممنون. خیلی خوشحالم که دوستش داشتید.

        🙂

        و راستی. چقدر خوشحال شدم که شما هم این کتاب رو خوندید. و نه یکبار، بلکه دوبار 🙂 و چقدر زیبا توصیف کردید:
        “بعدتر وقتی دوباره آن را خواندم مثل کاشفی بودم که به سرزمین ناشناخته‌ای قدم می‌گذارد اما جای پاهای خودش را آنجا می‌بیند…”

    2. دوست خوب و گرانبهای من.
      “چقدر باعث خوشبختیِ من هست که از سر تقدیر، دوستی یکرنگ چون شما دارم.”:)
      اونقدر از خوندن چند باره ی نوشته ی شما لذت بردم که حسی کمتر از حس زیبایی که موقع خوندن این کتاب به سراغم اومده بود، نداشتم.
      کاملاً از نوشته‌ها و از نوع تجربه‌های شخصی شما و از جنس فضای ذهنی که از طریق نوشته‌های کوتاه شما در قالب کامنت، از شما دریافت می‌کنم؛ میتونم حس کنم و متوجه بشم که با فردی حرف میزنم که اوقات زندگیش رو صرف ارزشمندترین فعالیت‌ها کرده و میکنه، و کسی هست که میتونم به داشتنش به عنوان یک مخاطب، بسیار افتخار کنم.

      حتماً “فاوست”، کتاب دیگر گوته رو هم می‌خونم تا به یک جهان زیبا و پر رمز و راز دیگه از گوته ی نازنین، سفر کنم.
      همونطور که کتاب “آوای سکوت” از آندرئا بوچلی رو هم (که یکبار ازش حرف زده بودید) خوندم و از خوندنش لذت بردم.

      در آخر، واقعاً نمیدونم از اینهمه لطف شما چگونه قدردانی کنم و مهم تر از اون، چگونه خوشحالی خودم رو از بودنتون بیان کنم.
      فقط امیدوارم همیشه باشید، و سلامت و شاد و موفق و پر از حس عمیق زندگی.
      من هم بهترین‌ها رو برای شما دوست خوبم آرزو می‌کنم.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *