بهانه‌ای برای نوشتن, درباره یک كتاب

درباره دفترچه ممنوع

دفترچه ممنوع، دفترچه‌ای هست که میتونه توی خونه‌ی هر کدوم از ما وجود داشته باشه.

دفترچه‌ای که قادره خاطرات تلخ و شیرین و حرفها و احساسات بیان نشدنی درونمون، یا هر چیزی که توی ذهنمون می‌گذره و قدرت بیانش رو نداریم یا مایل نیستیم که اون رو با کسی در میون بذاریم یا فکر می‌کنیم که مخاطبی جز خود ما نداره رو در لابلای صفحات خالی و خطوط موازی خودش به آرومی‌جای بده.

کتاب دفترچه ممنوع از آلبا دسس‌په‌دس (ترجمه بهمن فرزانه – انتشارت بدیهه) روایت صاحب یکی از این دفترچه‌ها رو به تصویر میکشه.

والریا صاحب این دفترچه، زنیه که حس می‌کنه زیبایی و جوانی و احساسات و تمایلات و علائق شخصی‌اش روز به روز داره زیر آوار یک زندگی تکراری، متعارف و روزمره مدفون میشه.

او توی محل زندگی‌اش هیچ فضای شخصی برای پرداختن به علائق شخصی‌اش و حتی برای دقایقی فکر کردن و خلوت کردن با خودش نداره،

و حالا تجربه‌ی نوشتن توی دفترچه‌ای که به اتفاق وارد زندگیش شده و ناچاره مثل یک گنج ممنوع ازش محافظت بکنه، به او کمک میکنه تا کمی‌در فضای شخصی خودش رها بشه، قدری با افکار و احساسات درونش تنها باشه و گاهی به این فکر کنه که کیه، توی این دنیا و زندگی چه میکنه، به روحیات و احساسات و تمایلات خودش بهتر و دقیق‌تر پی ببره، و بهتر متوجه بشه که از زندگیش و روزهایی که به سرعت پشت سر هم سپری میشن چی میخواد.

چند تا از حرفها و جملات او رو که برام دوست داشتنی بودند، از لابلای صفحات دفترچه‌اش انتخاب کردم و اینجا می‌نویسم. جملاتی که ممکنه ما هم گاهی در شرایط خاصی – مستقل ازشباهت یا عدم شباهت زندگیمون به زندگی والریا – برخی از اونها رو حس یا تجربه کرده باشیم، یا به طریقی با آنها احساس نزدیکی کرده باشیم.

اگر مایل بودید شما هم اونها رو بخوانید – اگر چه این جملات از دفترچه‌ی ممنوع او هستند! – و البته همانطور که خودتان هم میدانید مسلماً جای خوندن کتاب رو نمی‌گیره.

*****

انسان باید تظاهر کند به اتفاقاتی که می‌افتد توجهی ندارد و یا لااقل دنبال دلیل آن نگردد.

***

چطور ممکن است انسان بدون اینکه روی پاره‌ای مشکلات فکر کند وقتی با آنها روبه‌رو می‌شود حلشان کند؟

***

تحمل کردن بیش از هر چیز دیگر اراده می‌خواهد.

***

او هنور به صورت تصویری به من نگاه می‌کند که دیگر در من وجود ندارد، آنچه در این سال‌ها روی داده، آن تصویر را برای او محو نکرده است.

***

حالا دیگر مخفی کردن دفترچه در منزل کار خطرناکی شده است و هر روز که بیشتر می‌نویسم، از کشف شدن آن بیشتر وحشت می‌کنم.

***

این دفترچه به من کمک خواهد کرد تا حوادث را به ترتیب به یاد بسپارم، نمی‌خواهم چیزی از نظرم نادیده رد شود.

***

برای او قبول اینکه من عاشق مرد دیگری شده باشم خیلی آسان‌تر از پذیرفتن آن است که من هم قادر به فکر کردن هستم.

***

از اینکه کسی برای من مصاحبی پیدا کند متنفرم.

***

به نظر من ازدواج کردن تنها راه خوشبخت بودن در زندگی نیست.

***

حالا تصور کردن کسانی که در اطراف خود داریم به صورتی غیر از آنچه می‌شناسیم چقدر دشوار است!

***

میشل مثل من خیالاتی نیست و برای همین است که در زندگی کمتر نگران می‌شود.

***

سعی می‌کردم با خودم مبارزه کنم و این کتابچه سیاه را که افکار سیاهی را به مغزم راه می‌دهد برندارم و شروع به نوشتن نکنم.

***

نفسم را حبس کردم، حس کردم یک مرتبه همه چیز در اطرافم خرد شده و زمین ریخت.

***

به نظرم می‌رسد با وجود آن که ما همگی یکدیگر را خیلی دوست داریم ولی مانند اینکه در برابر دشمن قرار گرفته باشیم همگی پیوسته در حال دفاع از خود هستیم.

***

چند روز است چیزی ننوشته‌ام چون حس می‌کردم با خودم هم بیگانه‌ام. به نظرم می‌رسد که تنها، موقعی می‌توانم به زندگی ادامه بدهم که خودم را فراموش کنم و برای این کار کافی است زیاد به زندگیم فکر نکنم.

***

هر چه بیشتر می‌گذرد، بیشتر می‌فهمم که ناراحتی و بی‌قراریم از روزی شروع شده که این دفترچه را خریدم.

***

فکر می‌کردم که دو نفر در من وجود دارند، یکی که با اشتیاق به پیشواز این ملاقات می‌رود و دیگری که برعکس رویش را از چشمان او بر می‌گرداند.

***

هر کس که خالق چیزی باشد هرگز تنهایی را حس نمی‌کند.

***

با این حال به نظرم می‌رسید همه چیز در اطرافم زیباتر شده است. به نظرم چراغ‌های خیابان روشن‌تر شده بود.

***

دلم می‌خواهد اصلا حرف نزنم. ساعت‌ها روی تخت دراز بکشم و بدون اینکه فکر معینی داشته باشم فکر کنم، دلم می‌خواهد در اطمینان اینکه زنده هستم غرق بشوم و در کنار خود دائم متوجه نگاه پرمحبتی هستم که به من دوخته شده است.

***

دلم می‌خواست با او صحبت کنم ولی حس به خصوصی مرا از این کار باز می‌داشت. مطمئن بودم کلمات برای شکستن این سکوتی که روز به روز بین من و او روی هم انباشته شده و حالا به صورت مانعی غیرقابل عبور درآمده بود کافی نیستند.

***

تمام شب را با ناراحتی گذراندم بدون اینکه بتوانم بر احساس تحقیر خودم پیروز شوم.

***

میشل گفت که سن مهم نیست بلکه فعالیت و موقعیت شخص مهم است.

***

حالا دیگر نمی‌فهمم چه چیز بد و چه چیز خوب است، دیگر قادر نیستم اطرافیانم را درک کنم و در نتیجه حس می‌کنم آنچه را هم که در خودم محکم و استوار می‌دیدم کم کم دارد خرد می‌شود.

***

در درون خود احساس آزادی می‌کردم ولی تنم هنوز به بیرون بستگی داشت.

***

دلتنگی غیرقابل تحملی قلبم را چنگ می‌زد.

***

با زبانی خاموش با یکدیگر حرف می‌زدیم.

***

چندوقت است که هوس می‌کنم به گذشته برگردم، نامه‌های قدیم را می‌خوانم، شعرهایی را که در شبانه‌روزی سروده‌ام مرور می‌کنم، و دیگر به دفترچه‌ام نمی‌رسم، شاید برای اینکه جرات ندارم با زمان حال روبه‌رو شوم.

***

روی یک صندلی راحتی می‌نشینم و کلماتی را که می‌توانسته‌ام بگویم و مسافرت‌هایی را که می‌توانسته ام بکنم در نظر مجسم می‌کنم.

***

او ساعت‌ها می‌نشیند و گلدوزی می‌کند و در افکار گذشته‌ی خودش غرق می‌شود، همیشه خیال می‌کردم که این موضوع فقط مختص پیرها است که دیگر نمی‌توانند فعالیت کنند و تنها خاطره‌های گذشته برایشان زنده می‌ماند. ولی شاید هم این طور نباشد.

***

به نظرم اشیاء بیهوده‌ای می‌آیند، دیگر در من احساسی را بر نمی‌انگیزند.

***

من به عقایدی بسته شده‌ام که خودم هم دلیلش را نمی‌دانم، من حاضر نیستم عذاب چیزی را که نمی‌فهمم و قبول ندارم بکشم و آن را به زور قبول کنم.

***

آنقدر کلافه و عصبانی هستم که حتی نمی‌توانم افکارم را متمرکز کنم.

***

در وجودم فریاد می‌کشیدم ولی به ظاهر همان‌طور بر جایم ایستاده بودم.

***

حالم بد بود، کلماتی را استعمال می‌کردم که معنی ندارند ولی در آن لحظه جز آن کلمات چیز دیگری به خاطرم نمی‌رسید که بگویم.

***

برای تو امکان پذیرفتن خوب و بد نوع دیگری است، من برعکس باید آنها را بر حسب قضاوت خودم بشناسم و قبول کنم.

***

– میرلا تو به مذهب عقیده داری؟

– تا به حال گاهی به مذهب فکر کرده‌ام ولی نمی‌توانم برایت تشریح کنم. باید حالا بفهمم ایمان من قوی‌تر است یا طرز فکرم. طرزفکری که مذهب آن را محکوم می‌کند. می‌فهمی؟ حالا باید بدون اراده مذهبی را که از بچگی به من آموخته‌اید قبول کنم. تا به حال هم از آن راضی بوده‌ام ولی حالا… حالا همه‌چیز فرق کرده است. اگر بخواهیم مذهب را واقعی و موضوعی جدی بشمریم باید به همه تلکلیف‌های آن رفتار کنیم نه اینکه تنها یکشنبه‌ها به نماز ظهر کلیسا رفتن با یک کلاه جدید برایمان کافی باشد.

***

او گفت چه روز زیبایی است. معلوم بود عاشق است.

***

حالا دیگر از روی تجربه می‌دانم همین که یک گرفتاری زندگی رفع می‌شود بی‌درنگ گرفتاری تازه‌ای پیش می‌آید، ولی به هر حال انسان به زندگی کردن ادامه می‌دهد.

***

می‌خواستم افکار پریشانم را مرتب کنم ولی حس می‌کردم که مغزم تهی از فکر است.

***

برای فهم این موضوع، کافی است آدم زن باشد.

***

من می‌دانم وقتی صحبت از این چیزها از احساسات، پیش می‌آید مجبوریم لغاتی را به کار ببریم که در وهله اول ممکن است به نظر مسخره برسند ولی حقیقت همین است.

***

کلارا گفته بود آدم عشق را روز به روز برای خود می‌آفریند.

***

دلم می‌خواست جرات داشتم و این کلمات را می‌گفتم ولی احتیاط همیشگی مثل همیشه مانع شد.

***

وقتی به میشل نگاه می‌کنم از اینکه حس می‌کنم دیگر دلم نمی‌خواهد با او به ونیز بروم احساس تاسف می‌کنم، اگر با او به ونیز می‌رفتم همه چیز آسان‌تر و راحت‌تر بود ولی دیگر آن لذتی را که در فرونشاندن این عطش می‌برم حس نخواهم کرد.

***

وقتی با گوئیدو هستم همیشه خودم را زنی شجاع و قوی حس می‌کنم.

***

از همان موقع حس کردم او احتیاج به چیزی دارد که ثروت قادر نیست به او بدهد.

***

در دلم می‌گویم: نه، نه و در ته دلم می‌دانم که دروغ می‌گویم.

***

حوصله فکر کردن نداشتم، حالا هم حوصله نوشتن ندارم.

***

برایم اشعاری می‌خواند که من نمی‌فهمیدم، و درست همین نفهمیدن باعث این احساس می‌شد که از آن اشعار بسیار خوشم بیاید.

***

صفحه‌های سفید و خط‌های موازی را می‌بینم که آماده پذیرفتن داستان روزهای آینده من هستند و من هنوز به آن روزها نرسیده می‌ترسم.

***

اگر این طور است پس شاید اصلا نباید زندگی را خوب فهمید چون در این‌صورت با سعی اینکه بیشتر و بهتر آن را درک کنیم ممکن است اصلا چیزی از آن درک نکنیم.

***

به خاطر مارینا، امروز مجبور شدم از ملاقات گوئیدو صرفنظر کنم. تنها چیزی که متعلق به من است و مرا خوشحال می‌کند.

***

هر تجربه حتی تجربه سوالات بی‌انتهایی که در این دفترچه از خود کرده‌ام به من می‌آموزد که سراسر زندگی به این امید می‌گذرد که از آن نتیجه‌ای بگیریم و عاقبت هم به نتیجه‌ای نمی‌رسیم. دست کم برای من این طور است در یک آن همه چیز به نظرم هم خوب و هم بد، هم صحیح و هم غلط می‌رسد حتی ابدیت.

***

دقترچه‌ام را برداشتم نمی‌دانستم آن را کجا بگذارم، مثل جسم گداخته‌ای دست مرا می‌سوزاند.

***

او خیلی مختصر حرف می‌زد مثل اینکه فقط بخواهد به اندازه لازم زخمی‌کردن و زخمی‌شدن، وقت و کلمه مصرف کند. در رفتار سرد او دیگر لطف و مهربانی وجود ندارد.

***

سال‌ها از روزهای بی‌شماری تشکیل شده‌اند که در یک چشم به هم زدن می‌گذرند. و من دلم می‌خواهد که هنوز برای خوشبخت شدن وقتی پیدا کنم.

***

این میله‌های زندان در خارج ما نبوده و در وجود خودمان هستند.

***

گناه در این است که عشق را با گناه حس کنیم.

***

مطمئنم که خواهد فهمید. برای اینکه زن‌ها هر یک سیاه‌نامه‌ای دارند، دفترچه‌ای ممنوع، که همه باید آن را از میان ببرند.

***

این آخرین صفحه است. دیگر در آن چیزی نخواهم نوشت. روزهای آینده همچون این صفحه‌های سفید آرام و سرد خواهند بود.

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *