درخششی از نور یک کتاب (داستانهای بی ملاک)
درخششی از نور یک کتاب (داستانهای بی ملاک) این داستان : عکاس بامعرفت آن که از در عکاسخانه وارد شد، و با لحنی عوامانه و گرم سلام کرد، مردی سی و چند ساله بود که کلاه مخملی اش را تا بالای گوشش پایین کشیده بود. صورتش برق میزد و بوی بساط سلمانیها را میداد. یخه… ادامه مطلب درخششی از نور یک کتاب (داستانهای بی ملاک)