در چند پست گذشته، از کاری که به تازگی در زندگیام شروع کردهام، و نام آن را مداد رنگی گذاشتهام؛ برایتان صحبت کرده بودم.
و بارها در این نوشتهها، به طور مستقیم و یا غیر مستقیم، از این برایتان گفتم که بزرگترین و تاثیرگذارترین محرکها، انگیزهها، اشتیاقها، آموختهها و شوقِ آزمایش خواندهها و دانستهها، و تلاش برای توسعه ی مهارتهایم به صورت عملی را، از متمم گرفتهام و میگیرم.
تا چه حد موفق باشم.
صادقانه برایتان بگویم.
داستانِ مداد رنگی، تنها داستانِ فروش یک سری کاردستی کوچک نیست.
شاید باید این داستان را در قالب صفحاتِ چنین کتابی میگنجاندم.
با کاری که فعلاً از دستم بر میآید و در توانم میگنجد.
شاید اگر در دنیای دوست داشتنی متمم زندگی نمیکردم؛ به این راحتی یا شاید هرگز، از منطقه ی امن خودم – یعنی پرداختن به شغل همیشگی، مطالعه ی کتاب، رفتن به باشگاه، گاهی درست کردن چند کاردستی برای خودم و … – فراتر نمیرفتم؛ و فکر و احساس و انگیزه و شهامت و جسارتِ قدم گذاشتن در راهی جدید و انجام دادن کاری جدید، در وجودم ریشه نمیدواند.
دلم میخواست این موضوع را دوباره تکرار کنم تا حداقل خودم، هیچگاه فراموشش نکنم.
من تازه اولِ یک راه هستم.
نمیدانم باقیِ مسیر چگونه خواهد بود.
نمیدانم بعد از نقطه ی شروع، کدامین مقصد در انتظارِ من است.
اما خوشحالم، که از این نقطه، با کاری که برایم دوست داشتنی است و با آن در وجودم احساس شادی و رضایت میکنم، شروع کرده ام و با نگاه به چشم اندازهای زیباتر، پیش میروم.
و اینکه مسیری برای خودم ترسیم کردهام که مرا به حرکتِ بیشتر، تلاشِ بیشتر، آموختنِ بیشتر، تجربهی بیشتر، شوقِ بیشتر، و امیدِ بیشتر به روزهای پر از ابهامِ پیش رو، تشویق و هدایت میکند.
تلاشم را میکنم و امیدوارم درست پیش بروم.
مرا ببخشید. مثل اینکه داشتم موضوع اصلی این پست، را فراموش میکردم. 🙂
شاید به خانهی قبلی و کوچک و مستاجری مداد رنگی در آن ربات تلگرامی سر زده بودید.
مداد رنگی بعد از مشکلاتی که برای آن خانه به وجود آمد، سعی کرد خانهی خودش را بسازد.
خانه ای که کمیبزرگ تر از خانهی قبلی، و بهتر آنکه، دیگر مال خودش است.
البته این خانه تازه بنا شده و هنوز بسیار جای کار دارد.
اگر دوست داشتید، به مداد رنگی و فروشگاه کوچکش، در خانهی تازه بنا شده اش – که البته هنوز تقریبا از محتوا خالی است – سر بزنید؛
آدرسش این است:
coloredpencils.ir
عزیزم وبسایت مداد رنگی رو دیدم. طراحی و چیدمان صفحه اولش رو دوست دارم و دلنشین هست مثل خودت. شهرزاد جان راستش من هم در مسیری قرار دارم که تمایل دارم عمومیترش کنم ولی جراتش رو هنوز پیدا نکردم چون به قول تو نمیدونم باقی مسیر چطور هست. فقط میدونم ازش لذت میبرم. سعی میکنم در این مورد باز هم ازت یاد بگیرم یا شایدم اینها رو نوشتم برای اینکه یک کامنت اختصاصی در این باره برام بنویسی.
وبسایت جدید مبارک باشه و پر رونق دوست گرانقدرم.
دوست خوبم، شیرین.
تو از اون جمله دوستهای زلالی هستی که آدم هر وقت باهاش حرف میزنه خوشحال میشه، و ممنونم بخاطر کامنت و تبریک قشنگ و مهربونت.
خیلی هم خوشحال شدم که به سایت مداد رنگی سر زدی و دوستش داشتی.
از شنیدن این خبر هم که داری کار جدیدی انجام میدی و در مسیر جدیدی قرار گرفتی، باز هم خیلی خوشحال شدم. 🙂
نمیدونم چه نوع کاریه و چه جور مسیریه، اما لطفاً – مخصوصاً که ازش لذت هم میبری – با شهامت پیش برو و از اینکه براش سهم جدی تری توی زندگیت قائل بشی نترس.
راستش رو بخواهی، این پروژه مداد رنگی برای من – چه در ذهنم و چه در عمل – ذره ذره شکل گرفت و جلو رفت. شاید در عرض دو سال گذشته.
و میدونم که هنوز هم خیلی جای کار داره.
اما تصمیم گرفتم از یک مرحله ای که حس کردم تقریباً به یک بلوغ مناسبی رسیده، به صورت عمومیاعلامش کنم.
همین اعلام عمومیهم باعث میشه که درجا نزنم، برای ادامه ی راه مصمم تر بشم و براش بیشتر تلاش کنم.
ضمن اینکه میتونم موفقیت یا عدم موفقیتش رو مرتب و در هر مرحله در یک فضای واقعی بسنجم و هر بار با آزمایش و خطا جلو برم و مرتب اصلاحش کنم و … در این مسیر بیشتر و بیشتر تجربه کسب کنم.
شیرین. باور کن من هم روزی که تصمیم گرفتم این موضوع رو عمومیاش کنم، شاید سخت ترین روز عمرم بود.
مثل این بود که میخواستم یه داروی خیلی تلخ رو سر بکشم.
ولی داروی تلخی بود که میدونستم برای سلامتی ام مفید هست و به هر سختی بود، سر کشیدم.
و باور کن، سهم بزرگی از این انگیزه و جرات و شهامت و جسارتم برای شروع این کار رو و اینکه باید بالاخره دست به کاری جدید بزنم و دنیام و زندگی ام رو بزرگ تر کنم – همونطور که قبلا گفتم – از متمم و بخاطر بودنم در این چند سال در متمم، گرفتم.
برای همینه که این موضوع برام مهمه و دوست دارم هی به خودم یادآوری کنم و در پیشگاه خودم، قدردانش باشم.
شیرین جان.
در همین زمینه و پیرو این حرفها و با توجه به کامنت تو، یه چیزی توی ذهنم اومد که دلم میخواد به زودی، یه پست – شاید خیلی کوچولو – درباره اش بنویسم.
سعی میکنم زود بنویسم.
بازم ازت ممنونم و امیدوارم من هم به زودی کار جدید تو رو با یک دنیا خوشحالی و مسرت و افتخار بهت تبریک بگم.
ممنونم شهرزاد جان. با اینکه تو از اون دوستانی هستی که تا به حال از نزدیک ندیدمت ولی اسم و منش قشنگت رو دوستانی که در نزدیکی من زندگی میکنن از زبانم چندین بار شنیدن، از بس یه جوری خوبی که آدم دلش میخواد هر کیو میبینه بگه ببینید من با شهرزاد دوستم. تازه یه واژه ی کلیدی هم به اسمت چسبوندم که در حین گفتگو با دیگران، سریع یادشون بیاد منظورم کدوم شهرزاده. میگم شهرزاد بلندیهای بادگیر 🙂
خیلی لطف کردی که وقت ارزشمندت رو برای نوشتن این کامنت پر مهر صرف کردی. داروی تلخ تعبیر جالب و به جایی بود و واقعا همینطور هست برای من هم. دلم میگه پروژه ی مداد رنگی مثل اون فرزندای عاقبت به خیری هست که یک مادر نمونه پشتش ایستاده.
کامنتت رو چندین بار خوندم و لذت بردم و خوشحالم که با پررویی تمام ازت خواستم برام بنویسی چون ازش انرژی گرفتم. منتظر پست جدیدت هستم دوست دوست خوبم.
شیرین جان. لطف داری عزیزم. خوبی مسلماً از خودت هم هست. 🙂
شهرزاد بلندیهای بادگیر :))
خیلی خوب بود. 🙂
اتفاقاً توی این روزها دارم به کتاب کامل صوتی اش – توی بخشی از مسیرم که تا محل کار پیاده میرم – گوش میدم.
و حسابی دوباره رفتم توی حال و هوای کاترین و ادگار و هیتکلیف و الن دین و …:)
بلندیهای بادگیر، واقعاً به نظرم یکی از فاخرترین رمانهای دنیاست.
داشتم با خودم فکر میکردم کاش امیلی برونته زنده بود و ازش – به عنوان یکی از خوانندههاش – بخاطر مهارت عجیبش در رمان نویسی تشکر و قدردانی میکردم.