باز هم دقایقی با خواجه عبدالله انصاری
الهی تا آموختن را آموختم، آموخته را جمله بسوختم،
اندوخته را برانداختم و انداخته را بیندوختم،
نیست را بفروختم تا هست بیفروختم.
الهی تا یگانگی بشناختم، در آرزوی شادی بگداختم،
کی باشد که گویم پیمانه بینداختم و از علایق وا پرداختم
و بودِ خویش جُمله در باختم.
کی باشد زین قفس بپردازم در باغ الهی آشیان سازم
الهی گاه میگویی فرود آی
گاه میگویی بگریز
گاه فرمایی بیا
گاه گویی پرهیز
خدایا این نشان قربت است یا محض رستاخیز؟
هرگز بشارت ندیدم تهدید آمیز.
ای مهربان بردبار، ای لطیف نیک بار
آمد به درگاه،
خواهی به ناز دار و خواهی خوار دار.
گر شوند این خلق عالم بر سر خصمان من من رَوا دارم نگارا چون تو باشی آنِ من
الهی این دل من کان حسرت است و تن من مایه درد و غم
خدایا نیارم گفت که اینهمه چرا بهره من.
الهی تا مهر تو پیدا گشت همه مِهر با جفا گشت
و تا نیکی تو پیدا گشت، همه جفاها وفا گشت.
خداوندا ما نه ارزانی بودیم تا ما را برگُزیدی
و نه ناارزانی بودیم که به غلط برگُزیدی
بلکه به خود ارزانی کردی تا برگُزیدی
و هر عیب که میدیدی بپوشیدی.
الهی نامت نور دیده ی آشنایان
یادت آیین منزل مشتاقان
یافتنت چراغ دل مُریدان
مِهرت انس جان دوستان.
الهی چه خوش روزی که خورشید جلال تو به ما نظر میکند
چه خوش وقتی که مشتاق از مشاهده ی جمال تو ما را خبر میدهد
جان خود را طُعمه ی باز سازیم که در فضای طلب ِ تو پرواز میکند
و دل خود نثار دوستی کنیم که بر سرِ کوی تو آواز میدهد.
الهی نصیب این بیچاره از این کار همه درد است،
مُبارک باد که مرا این درد فَرداست،
حقا که هر کس بدین درد ننازد جوانمرد است.
از مناجات نامه خواجه عبدالله انصاری