صبح که از خواب بیدار شدم، یه حس تلخی، تمام وجودم رو فرا گرفته بود.
بعد با خودم گفتم: “خدای من. چه خواب بدی بود.”
اما بعد از چند ثانیه که به خودم اومدم، متوجه شدم که خواب نبود.
واقعیت داشت.
تمام هدف زیبایی که پیش رو داشتم و بهم حس هیجان و تازگی و زنده بودن بیشتری برای تجربه ی یک تجربه ی جدید، دوست داشتنی و مهیج و فرصتی شیرین برای اثرگذارتر بودن رو بهم میبخشید، و موتور محرک بسیار قدرتمندتری شده بود تا بیشتر بخونم، بیشتر یاد بگیرم، بیشتر فایل صوتی گوش بدم، بیشتر تمرین کنم، بیشتر کار کنم، بیشتر دنبال یادگیری و استفاده از ابزارها و امکانات جدیدی برم که تا قبل از اون برام کاربرد یا استفاده ای نداشتند یا کمتر داشتند و …؛ همه و همه، نقش بر آب شده بودند.
چرا که:
چکیده مقاله ی من – توسط تیم محترم همایش گردهمایی متمم برای سمینار ۲۶ مرداد – پذیرفته نشده بود.
(که کاملاً درست، به جا و قابل احترام بود)
نه… اصلاً به جای جمله ی بالا، خیلی بهتر و مناسب تر هست که بگم:
من نتونسته بودم موضوع بهتری رو انتخاب کنم و چکیده مقاله مناسبی رو برای پذیرفته شدن در سمینار تهیه کنم.
و بدتر از اون، معلم خوبِ متمم، محمدرضای عزیز رو به احتمال زیاد، در این زمینه از خودم ناامید کرده بودم.
واقعاً چرا؟
بعضی وقتها، یه اتفاقهایی برام میفته که خودم هم توش میمونم و جواب چرای خودم رو هم نمیتونم به راحتی بدم.
اما خیلی سعی کردم فکر کنم و جوابی برای این« چرا؟» پیدا کنم:
جوابهایی که فعلاً به ذهنم رسید رو اینجا – برای به یاد سپردن خودم – مینویسم.
و ببخشید اگر برای شما دوست عزیزی که این مطلب رو میخونید ، هیچ خاصیتی نخواهد داشت.
۱- با هیچ کس در این مورد صحبت نکردم.
۲- با دوستای متممیام، در ارتباط نزدیک تری نبودم تا از فضای فکری به وجود اومده استفاده کنم و کمک بگیرم.
۳- با هیچ کس دیگری در این مورد مشورت نکردم و نتونستم نظر یا پیشنهاد تعیین کننده یا کمک کننده ای دریافت کنم.
۴- از کسی که قبلاً در این زمینه، تجربه ای داشته باشه، کمک نگرفتم.
۵- محصور توی دنیای درونگرای خودم بودم و با اینحال، میخواستم کاری رو انجام بدم که تا حالا اصلاً انجامش نداده بودم و هیچ ذهنیت قبلی در موردش نداشتم.
۶-کسانی رو در اطرافم میشناختم که میتونستم ازشون کمک بگیرم، اما از ترس یا بی حوصلگی از اینکه بخوام کل ماجرا رو براشون توضیح بدم، صرفنظر کردم.
۷- عزیزی رو میشناختم که میدونستم میتونم بهترین و ارزشمندترین راهنماییها رو ازش بگیرم، اما برای اینکه مزاحم وقت ارزشمندش نشم، چیزی ازش نپرسیدم و در مورد این موضوع، کلمه ای باهاش صحبت نکردم.
۸- برای آشنایی با ساختار یک چکیده مقاله، فقط توی اینترنت سرچ کردم و به همین بسنده کردم. و حالا فهمیدم که چیز زیادی هم بهم نداده بود.
۹- قبل ترها، تا حالا هیچوقت خودم رو در معرض چنین تجربه ای قرار نداده بودم.
۱۰- کلاً از پژوهشهای دانشگاهی و سمیناری، خسته و دلزده بودم؛ و این باعث شده بود که به میزان زیادی از چنین فضاهای مشابهی دور باشم.
۱۱- موضوعات علمیزیادی برای یک چنین سخنرانی، در ذهن داشتم؛ اما با خودم گفتم بذار روی یه موضوع متفاوت کار کنم. موضوعی که از اعماق وجود خودم بر اومده باشه و داستان سفر زندگی خودم از سه چهار سال پیش و اکنون و آینده ی پیش روم باشه. و در نتیجه، بخاطر ماهیت چنین موضوعی، نه مدل سازی علمیدر محتوای چکیده مقاله ام وجود داشت و نه از منابع و مراجع مشخصی، نامیبه میان برده شده بود. در اصل، به جای یک مقاله ی علمی، یک انشای زیبا تحویل داده بودم. (البته اگر زیبا هم بوده باشه)
از سوی دیگر، فکر میکردم برای چکیده مقاله، فعلاً همین توضیحات کافی هست و توضیحات اصلی رو بعداً توی مقاله ی اصلی و اسلایدهام ارائه خواهم کرد.
۱۲- سخنرانیهای زیادی رو قبلاً از تد گوش کرده بودم و باز هم توی این مدت گوش کردم و بیشترِ اونها رو با سخنرانی خودم شبیه سازیِ خیالی میکردم و با خیالی باطل، فکر میکردم که موضوع سخنرانی ام دیگه بهتر از این نمیشه!
۱۳- قضیه رو ساده تر از آنچه که بود، فرض کرده بودم.
۱۴- اونقدر که باید، از خودم مایه نذاشتم و از فکرم بیشتر کار نکشیدم.
۱۵- تفکر استراتژیک، تفکر سیستمیو .. رو در این راه، نادیده گرفتم.
و …
اما، آخرین و مهم ترین جوابهایی که برای این «چرا؟» میتونم به خودم بدم،
(اگر چه مسلماً در حد این اشخاص هم نیستم)
یکی حرف معروف سقراط است که میگفت:
دانم که ندانم
(+)
و این شعر از ابن سینا:
دل گرچه در این بادیه بسیار شتافت یک موی ندانست ولی موی شکافت
اندر دل من هزار خورشید بتافت و آخر به کمال ذرهای راه نیافت
و این یکی از سنایی:
رنجش هر کسی ز یک چیز است. رنجش من ز نیم دیوانه است.
و در نهایت، این حرف خیام که در اشاره به نادانی خود چنین میگوید:
هرگز دل من ز علم محروم نشد کم ماند ز اسرار که معلوم نشد
هفتادو دو سال فکر کردم شب و روز معلومم شد که هیچ معلوم نشد
*****
باشد، که این درس ارزشمند را – اگر چه میوه ی تجربه ای تلخ بود – با متمم عزیزی که در همه حال، برایم درسها و آموزهها دارد:
بیاموزم، به یاد داشته باشم و هرگز فراموش نکنم.
سلام شهرزاد جان
وقتی داشتم نوشتههات رو میخوندم، احساس همدلی عمیقی باهات کردم.
همیشه این نگاه مثبت و مهربونت رو دوست داشتم و دارم.
چه درسهای خوبی از این اتفاق گرفتی و ممنون که با ما هم به اشتراکشون گذاشتی، مطمئنم که فقط شهرزاده که میتونه همچین نگاهی به این تجربه داشته باشه.
امیدوارم با این تجربههای ارزشمند که به دست آوردی، سال دیگه بتونی موفق بشی.
یه خواهشی ازت داشتم و هر تصمیمیکه در موردش بگیری برام قابل احترامه.
امکانش هست، چکیده مقاله ای که میخواستی در گردهمایی ارائه بدی رو برامون اینجا تو وبلاگت بذاری؟ خیلی دوست دارم بخونمش، چون میدونم مثل همیشه ،در اون چیزهایی برای یادگیری هست(البته نمیدونم قوانین این گردهمایی و متمم اجازه نشرش رو میده یا نه).
“شاد و پیـــــــروز باشی”
سلام بانو جان.
دوست خوبم. لطف داری خیلی.
خیلی ممنونم بابت کامنت قشنگ و پرمهرت .
اون نوشتهها هم اگه اجازه بدی، فعلاً از همون حرفهایی باشه که فقط کاغذها بهشون گوش میدن. ;))
بازم ممنون و امیدوارم تو دوست عزیزم هم همیشه شاد و موفق و پیروز باشی. 🙂
سلام شهرزاد جان
احساست رو درک میکنم، و بهت تبریک میگم چون با وجود این که مطمئنم با همه توانت برای این کار تلاش کرده بودی، اما تجربه ات از این اتفاق رو با ما صمیمانه در میون گذاشتی و این بار هم مثل کامنتهای عالیت در متمم باز هم ازت یاد گرفتم، به شخصه برای من، به اشتراک گذاشتن تجربه ام با بقیه در شرایطهای مشابه تو همیشه سخت بوده. منتظر دیدن تو در روز گردهمایی خواهم بود. امیدوارم همیشه شاد و موفق باشی
مریم جان. خیلی ممنونم از لطفت.
ممنون بخاطر کامنت خوبت.
منم منتظرم روز گردهمایی، تو دوست خوبم رو ببینم. 🙂
شهرزاد عزیزم
از این که انقدر بهت آور و تلخ روزت رو شروع کردی دلم گرفت. اما حداقل من به عنوان کسی که اخیرا در متمم تقریبا پیگیرتر شدم میدونم که تو یکی از بهترینهای متمم هستی. حتما خودت، متمم و بقیه دوستان هم این رو میدونند.
به نظرم این یکی دیگه از درسهای متمم بود برای این که تو بهتر از چیزی بشی که الان هستی عزیزم.
برای تو که هر روز رو یک روز شگفت انگیز جدید برای تجربه بهتر، برای رشد و قوی تر شدن میبینی حتما این تجربه هم منجر به بهتر شدنت میشه.
سارای نازنین.
خیلی ممنونم از لطفت.
همینطوره. هر تجربه ای، مخصوصا که با متمم هم باشه، میتونه یه درس باشه. یه درس ارزشمند و دوست داشتنی.
ممنونم که برام نوشتی. 🙂
سلام شهرزاد عزیزم
احساست رو درک میکنم، وقتی آرزو و تصوراتی که برایش برنامه ریزی میکنیم، بعد در عالم واقع طوری دیگر و متفاوت با تصورات مان اتفاق میافتد و به پیش میرود، ناراحت و غمگین میشویم.
من هم خیلی دوست داشتم میتونستم توی اون سیمنار جزو سخنرانها باشم اما کم کاری کردم. دلم میخواست حداقل یک قدمیدر این مسیر بر میداشتم، یقین داشتم تجربه ناب و متفاوتی خواهد بود ولی نشد. شاید با گفتن اینکه شرایط ام سخت بود و از جهتی زبان انگلیسی ام خوب نبود تا بتونم مقالههای به روز و معتبر رو بخونم و اینکه سخنرانی در مقابل جمع برایم سخت است توجیه باشد، با علم به نقاط ضعفم خیلی دوست داشتم لااقل جزو آن دسته میشدم که این مسیر را تجربه میکردم.
شهرزاد دوست خوبم تو خودت را از تجربه کردن دور نکردی و فکر میکنم قدم بزرگی را برداشتی.
عزیزم امیدوارم دلت آروم و لبت پر بشه از لبخند.
پی نوشت: از زمانیکه محمدرضا تو روزنوشتهها اعلام کرده که میتونیم به صورت گروهی هم در سمینار شرکت کنیم، مدام تو ذهنم این بوده که نظرت رو برای اینکه ما هم (من، تو ، طاهره) به صورت گروهی ثبت نام کنیم بپرسم، خوشحال میشم نظرت رو بهم اطلاع بدی.
سلام معصومه جان.
خیلی ممنونم از لطفت و از اینکه برام نوشتی.
آره دوست خوبم. همینطوره.
به نظر من، متمم با این موضوع، یه تجربه ی ناب و متفاوت در اختیار ما گذاشته بود که اگه میتونستیم تجربه اش کنیم، یه رد پای طلایی توی زندگیمون به جا میذاشت که امیدوارم دوستانی که به این تجربه دست پیدا میکنند، قدرش رو بدونند. ضمن اینکه برای این عزیزان آرزوی موفقیت میکنم.
ولی خوب، همونطور که برای طاهره عزیز هم به نوعی گفتم، ما هنوز هم خیلی خوشبختیم که از این تجربههای ناب رو به اشکال دیگر، هر روز با متمم داریم تجربه میکنیم.
در مورد پی نوشت، من که از این پیشنهاد راضیم و باهاش موافقم. و خیلی هم خوشحال میشم، بابت این اتفاق و از اینکه با دوستان خوبی مثل تو و طاهره به صورت گروهی ثبت نام کنیم.
اگر دوستان خوب دیگری هم خواستند به اکیپ ما بپیوندند، از همین الان بهشون خوشامد میگیم. 🙂
شهرزاد جان چقدر خوب، خیلی خوشحال شدم.
شهرزاد جان.
احساست رو کاملاً درک میکنم.
راستش رو بخوای من از همون اول تصمیم نداشتم برای سخنرانی در این گردهمایی چیز خاصی رو آماده کنم. چون میدیدم من اولین باره که قراره در یه چنین فضایی حضور داشته باشم و دلم نمیخواد استرس دیگهای رو هم تحمل کنم.
از طرفی این مدت اونقدر سرم شلوغ بود که با خودم گفتم حتی اگه کاری هم انجام بدم مطمئناً با استانداردهای بالایی که از متمم سراغ دارم، به نتیجه نخواهد رسید. چون هم باید حرف میزدم که از منابع معتبر و کافی برخوردار باشه و هم قابل ارائه در جمع متممیهای فرهیخته باشه.
برای همین قید این کار رو زدم.
ولی میدونی من هم اشتباه کردم و به نظرم الان تو یک گام از همهی اونهایی که مثل من فکر کردن و هیچ تلاشی انجام ندادن جلوتر هستی.
چون تو زحمت کشیدی و به اندازهای که از دستت بر میاومده تلاش کردی ولی حالا به هر دلیلی این تلاش اون نتیجهی دلخواهت رو نداشته ولی همین طور که نوشتی تو الان یه تجربه ی ارزشمند داری که مطمئناً دفعات بعد خیلی خیلی میتونه بهت کمک کنه.
پینوشت: دوست دارم بهت بگم که یه کوچولو هم به این فکر کن که روز سمینار میتونیم با خیال راحت و بدون هیچ استرسی لااقل بشینیم و سخنرانی بقیهی دوستانمون رو ببینیم و لذت ببریم. پس زیاد سخت نگیر به خودت.
همیشه شاد و سرحال و سرزنده باشی دوست نازنین من 🙂
طاهره جان.
خیلی ممنونم بخاطر کامنت قشنگی که برام نوشتی.
حیف شد که تو هم در بین سخنرانان متممینیستی. چون من فکر میکنم تو هم یکی از کسانی هستی که تواناییش رو داری.
انشالله برای فرصتهای بعدی 🙂
میدونی. لحظاتی که به خاطر این موضوع غصه میخوردم ،سعی کردم به یاد بیارم که چقدر بودنِ محمدرضا و متمم و دوستان متممیبرای من پر ارزش هست و با خودم میگفتم اینها که هنوز هستن، پس ناراحتیت برای چیه؟
در مورد پی نوشت هم حق با توئه. امیدوارم صندلیهامون هم توی سمینار نزدیک هم باشه، بشینیم و بدون هیچ استرسی، از سخنرانی بقیه دوستان مون لذت ببریم و یاد بگیریم. 🙂
درود
عصر آدینه تون بخیر
تو وبلاگ شما بد نگذشت بهم بعضی لحظات خوش گذشت که ممنونم.اشاره نیچه و گریستنش خوب بود و انسانی و زیادی انسانی اش خوب تر
خوشحالم که اهل کتابین. همه افرادی که اهل مطالعه و نوشتن تجربیات هستن سه دسته میشن به قول بیکن: یا مورچه یا عنکبوت و یا زنبور عسل که بهترین حالتشه.ناراحتی معده دارم و به سفارش دکترم باید دائم العسل باشم لذا سرچ کردم و سه نوع عسل..:
صد درد تقلبی. یعنی زنبور عسل هیچ نقشی نداره و صرفا ترکیب چند ماده ی شیرین و چسبناک هست
دومیقابل تحمله. بدین صورت که شکر به خورد زنبور عسل میدن و این زنبور عسل دیابتی ما نقش داره در محصول نهایی و در این فرایند انزیم اضاف میکنه
سومیکه ایده ال هست میشه نهایت ازادی زنبور عسل و سیاحت تو گلزار و شهد گل و شاه عسل!
البت من دسته بندیهای دیگری هم دارم منتها تو موردی که اشاره شد شما وقتی فاز زنبور عسل میگیرین اون عسل نوع دوم رو تحویل میدین و این خوبه به نظرم
بازم ممنون بابت اون بعضی لحظات خوش که نثارم شد
علی عزیز.
ممنونم که برام کامنت گذاشتید و بخاطر مطلب جالبی که برام نوشتید.
خوشحالم که بهم سر میزنین و همچنین بابت اون لحظات خوشی که در اینجا تجربه میکنید.
امیدوارم همیشه شاد و موفق باشید.
سلام شهزاد عزیزم
با اینکه قصد شرکت در این سمینار را نداشتم، به دلیل اینکه فکر میکنم حضور من که معلومات کمتری نسبت به خیلی از دوستان خوب متممیام دارم فرصت را از کسی که برای بودن در آن سمینار تلاش بسیار کرده و با سخت کوشی درسهای متمم را پیگیری کرده میگیرد، با این حال در فکرم هزاران بار آن فضا را مجسم کردم و هر بار شما را آنجا میدیدم و به خودم میگفتم کاش میدانستم شهرزاد آن بالا چه میخواهد بگوید و من را دوباره با تحلیلهای زیبا و مثبتش از هر چیز شگفت زده کند.
از بابت اتفاقی که افتاده من هم نه به اندازه تو مسلما، اندوهگین شدم. احتمالا بخاطر سطح بسیار بالای علمیای است که متمم از بچهها انتظار دارد که رعایت کرده باشند. که باز هم به نظر من همین پذیرفته نشدن هم افتخار بسیار بزرگی است و به تو بخاطر قابلیت حضور و هم چنین رتبه ای که در متمم داری تبریک میگم.
به قول رندی پاوش:
دیوارهای آجری به این دلیل آنجا هستند که به ما فرصت بدهند نشان دهیم واقعا تا چه حد چیزی را میخواهیم.
امیدوارم سال بعد من به اندازه ای خوب شده باشم که به خودم اجازه حضور در این جمع دوست داشتنی را بدهم و تو هم به عنوان اولین سخنران روی سن بروی.
( مطمئنم در آن لحظه لبخند عمیق چشمان من را از آن بالا تشخیص خواهی داد.)
با آرزوی بهترینها برای بهترین شهرزاد متمم
پرنیان مهربان و نازنین.
خیلی ازت ممنونم بخاطر کامنت قشنگی که برام نوشتی.
کامنتت رو دقیقاً وقتی خوندم که هنوز داشتم اثرات باقیمانده ی اشکهام رو در اثر نوشتن این پست، پاک میکردم.:) و نوشته ات در اون لحظات، خیلی تسکین بخش بود.
راستی خیلی حیف میشه اگه دوست خوبی مثل تو، اون روز توی سمینار متمم نباشه. امیدوارم بتونم تو دوست خوبم رو اونجا ببینم.
ممنون بخاطر جمله ی زیبایی هم که از رندی پاوش برام نوشتی. دلم میخواد یه بار دیگه تکرارش کنم:
“دیوارهای آجری به این دلیل آنجا هستند که به ما فرصت بدهند نشان دهیم واقعا تا چه حد چیزی را میخواهیم.”
واقعاً درست میگه.
باز هم بخاطر همه ی لطفت خیلی ممنونم پرنیان جان و اصلاً بخاطر دیدن لبخند قشنگ تو از اون بالا هم که شده، سعی خودمو برای فرصتهای بعدی بیشتر میکنم. 🙂
من هم برای تو نازنین، بهترین آرزوها رو دارم.